ستایش - 4862

  • شروع کننده موضوع Seti
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

Seti

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
2,603
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1 تهران.
شهر
تهران.
مدال المپیاد
مدال طلای دورۀ بیست و شش المپیاد ادبی.
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی/ادبیات فرانسه
رمان



مجموعۀ داستان؛ داستانِ کوتاه

نمایش‌نامه

دانش‌هایِ ادبی

شعر



× تویِ کلِ مطالب، خطرِ اسپویل وجود داره؛ که من خیلی سعی کردم کم‌ش کنم. ولی بهرحال خطرش وجود داره.

× سعی می‌کنم نقدها یک حالتِ انسجام داشته باشه. یعنی اولِ اول سعی می‌کنم یه طورِ مبهم‌طوری :D؛ بگم قضیه از چه قراره و داستان چیه. بعد نظرم رو می‌گم، که به سیرِ روایت، شخصیت‌پردازی و ویژگی‌هایِ مثبت و منفیِ دیگه می‌پردازه. بعد به صورتِ یه پیش‌نهاد، می‌گم که کتاب رو چه طوری و در چه شرایطی بخونید به نظرم بهتره؛ که کاملاً نظرِ خودمه :D و از اون‌جا که به نظرم هر کتابی ارزش خوندن داره، پس همۀ کتاب‌ها را باید خواند. فقط در شرایطِ مناسب!

× جاهایی که سلیقه‌م بیش از حد تو نقد تاثیر داشته، ذکر کرده‌ام. البته اجتناب‌ناپذیره اما من تمامِ تلاشمو می‌کنم که دیدِ سلیقه‌ایِ خودم رو کنار بذارم.

× به مرور؛ کتاب‌ها اضافه می‌شن. چون برنامه‌ای برایِ خوندنشون ندارم.

× سعی می‌کنم یه موقعی، برای ِکتاب‌هایی که «خوندن» به اون شکل ندارند و حالت ِتفأل‌طوری دارند، یه چیزایی بنویسم. مثِ رباعیاتِ خیّام، حافظ، قرآن، و امثالهم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Seti

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
2,603
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1 تهران.
شهر
تهران.
مدال المپیاد
مدال طلای دورۀ بیست و شش المپیاد ادبی.
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی/ادبیات فرانسه
پاسخ : ستایش - 4862

کنستانسیا – کارلوس فوئنتس
مترجم: عبدالله کوثری
نشر ماهی. چاپ اول، 1389. 2400 تومان.

konstansia-145.jpg

موضوعِ کتاب: مردِ آمریکایی‌ای، در راستایِ مرگِ همسایۀ روسش؛ پلوتنیکوف، متوجه می‌شود که زندگی‌ای پر از معما با همسرِ آندلسی‌اش داشته است..


نظرِ من: خب! من انتظارم این نبود حقیقاً. این اولین کتابی هست که از «کارلوس فوئنتس»، رِفیقِ یوسا، مارکز و خولیو کورتاسار ‌می‌خونم. کتاب پر از جمله‌هایِ زیباست. تک‌جمله‌هایِ واقعاً خوب.

داستانِ کتاب با توجه به زمانِ نوشته شدنش، داستانِ خلاقانه و اعجاب‌انگیزیه ولی پاشنه‌آشیل‌هایِ زیادی هم داره. کتاب به عنوانِ یک اثرِ رئالِ جادویی، از منطقِ خاصی بهره می‌گیره اما به نظرم این چارچوب تو یه سری جاها باعث شده که رشتۀ کلام از دستِ خودِ استاد در بره. یه جاهایی شلختگیِ زیادی تو خودِ متن حس می‌شه خصوصاً در اول‌هایِ داستان. البته من حس می‌کنم ضعفِ ترجمه هم تویِ این سردرگم‌کردنِ‌مخاطب بی‌تاثیر نبوده. فلش‌بکِ اصلی‌ای که داره خیلی بد بیان شده، و کلاً روایت تو همۀ جاهایی که فلش‌بکِ کوچیک و بزرگ داره به شدت خسته‌کننده و گیج‌کننده و زمخت می‌شه.

با توجه به اینکه کنستانسیا کتابِ کم‌شخصیتی هست، از شخصیت‌پردازی‌ها ایرادِ چندانی نمی‌تونم بگیرم. راوی، «دکتر ویتبی هال» به خوبی به تصویر کشیده شده. «کنستانسیا» هم با توجه به این‌که به طورِ کل تو سیرِ داستان باید مرموز و مبهم بمونه، خوب بهش پرداخته شده. ولی در موردِ «پلوتینکوف»؛ به نظرم یه جاهایی بیشتر از این‌که «مردِ مرموزِ همسایه» باشه یک آدمِ پیرِ کمی خل‌وضعه که حرفایِ زیادی قلمبه سلمبه می‌زنه و حتی اگه این چیزی باشه که فوئنتس می‌خواسته برسونه؛ حرفایی که پلوتنیکوف می‌زنه تناسبِ کمی با شخصیتش داره. انگار نویسنده خواسته یه جاهایی حرفای خودشو بچپونه تو پارادایمِ شخصیتیِ مردِ همسایه. شخصیت‌هایِ فرعی هم با وجودِ نقشِ کمشون قابل‌باورند. آقای وکیل؛ خانواده‌ای که به خونۀ دکتر هال پناه می‌آرند و حتی شیرفروش و پسرِ روزنامه‌آور.

یکی از نقاطِ مثبتِ کتاب اینه که جُز تو بخش‌هایِ معدود، به خوبی حسِ کار رو منتقل می‌کنه. به طوری که تو کلِ داستان و روایتِ دکتر هال، می‌تونید شخصیتِ اون رو با گوشت و پوستتون درک کنید، به نوعی تویِ کلِ روایت کاملاً هم‌ذات‌پنداری می‌کنید با راوی. حتی تو دیالوگ‌هایِ معدودِ مهاجرانِ فراری؛ تو دیالوگ‌هایِ کمِ کنستانسیا و تو بعضی حرف‌های پلوتنیکف هم این تا حدّی قابل حسّه.

یکی دیگه از ویژگی‌هایِ کتاب اینه که ارجاع‌هایِ مستقیم و غیرِ مستقیم راجع به سینما؛ ادبیات و فلسفه داره. وقتی از علاقۀ کنستانسیا به «مسخ» حرف می‌زنه، درکِ شخصیتِ کنستانسیا راحت‌تر می‌شه. وقتی تویِ هواپیما دکتر هال قسمتی از نوشته‌هایِ «والتر بنیامین» رو می‌خونه، راحت‌تر می‌تونید حسِ دکتر هال در اون برهه رو درک کنید. و خُب قسمت‌هایی که از هنرِ روسیه حرف می‌زنه، خیلی تو ذوقِ مخاطب نمی‌زنه و خُب نشون از اطلاعاتِ زیادِ فوئنتس داره.

کتاب به طورِ کل نمی‌تونه شما رو خیلی دنبالِ خودش بکشونه، و خُب اگه کتابِ کم‌حجمی نبود (139 صفحه) شاید دنبالش نمی‌کردم. البته کشش و قدرتِ داستان تو قسمت‌هایِ آخر زیاد می‌شه، ولی تا برسید به نقطۀ اوج باید بُردباری به خرج بدید.

جُدا از پاراگراف‌بندیِ خیلی خوبِ کتاب، فصل‌بندی‌هایِ به شدت منظم و دقیقی داره که به آسون‌خونده‌شدنِ کتاب خیلی کمک می‌کنه.


قسمتی از کتاب: بی‌تردید فیلمی که انتخاب کردم و تویِ دستگاه گذاشتم تأثیرِ ناآگاهانۀ فکر کردن به تئاترِ روس بود. فیلم آنا کارنینا با شرکت ویوین لی. نمی‌دانم من اشتباه کردم یا دستگاه پخش خراب بود که فیلم از آخر شروع شد. اولین چیزی که دیدم کلمۀ پایان بود و بعد صحنه‌ای پر از دود. یکباره قطار پیداش شد که وارد ایستگاه شد (درست به‌موقع، بدون مسافر)، بعد بازیگرِ زن از میانِ دود و چرخ‌هایِ فطار بیرون آمد. معجزآسا روی سکو جان گرفت و چهرۀ فراموش ناشدنی و غم‌زده‌اش، کاملاً زمینی اما پاک و بی‌غش، مثل چشمان شراب‌گونش، با دنیا ودا کرد و ویوین لی، در نقشِ آنا کارنینا، به سرعت به عقب دوید. من، مات و مبهوت، دکمۀ ایست (pause) را زدم و چهرۀ آن هنرپیشۀ مرده همان‌جا برایِ همیشه ثابت ماند و من مبهوت از قدرت خود که قادر بودم زندگی را درجا نگه دارم، به جلو برانم یا به اول برگردانمش و به این تصاویر یک زندگی در سطح دیگر ببخشم؛ توش و توانی به آن‌ها بدهم که اگرچه ویوین لی، آن ماگنولیایِ مرده تا ابد، را به زندگی برنمی‌گرداند، دست‌‌کم تصاویر انده و جوانی‌اش را به ما می‌دهد.


پیشنهادِ من: کتاب رو وقتِ باحوصلگی‌تون راحت‌تر می‌تونید بخونید. کتاب خوش‌خونی نیست ولی برایِ یک بعدازظهر خوبه و به یک‌بار خوندنش می‌ارزه و خیلی می‌ارزه. موقعِ خوندنش هم یه مداد دستتون باشه، جمله‌هایِ خوبی توش پیدا می‌کنید.
 
بالا