ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد/پائولو کوئیلو/نشر کاروان
امتیــاز: 8/10
خب[nb]از لحنم معلومه تقریباً اولّین بارمه نقد میکنم؟!کاملاً اشتباه میکنید

"""[/nb] ، داستان داستان ِ جالبی بود.محوریتش راجعبه یه دختر بهاسم ورونیکا بود که به دلیل ِ یکنواختی ِ زندگیش تصمیم به خودکشی میگیره و البته توی این کار موفّق نمیشه و سر از یه بیمارستان ِروانی [همون تیمارستان ِ خودمون

] درمیاره و اونجا علاوه بر اینکه با یه سری آدم جدید آشنا میشه ، متوجه میشه که فقط چند روز به پایان زندگیش مونده.
نقــد:یه بخش عظیمی از داستان حالت ِ پاورقی داشت ُ به توضیح ِ زندگی ِ آدمایی که توی ویلت[nb]اسم ِ تیمارستانه ویلت ـه[/nb]بودن پرداخته بود و دلیل حضورشون توی یه بیمارستان روانی رو گفته بود . این مسئله یه مقدار[تاکید میکنم،یه مقدار]آدم رو گیج میکرد گاهاً .
بعد خود ِ ماجرا یه سری فراز ُ فرودایی داشت که خوب بود،جالب بود.یه قسمتایی ازین داستان افکار ِ اشخاص بود که از همه بیشتر دوسش داشتم،در واقع واقعی بود!
نثرش هم خوب بود،روون بود.
راجع به موضوعش هم میتونم بگم که مطرح کردن ِ همچین مسئلهای از این دید،یه ایدهی نو بود.
وقتی با یه آدم روبرو میشی و میبینی که با پایان ِ زندگیش روبرو شده،اونم توی اوج جوونی،ناخودآگاه به این فکر میوفتی که اگه تو بودی چیکار میکردی ؟!
ورونیکا با دونستن ِ این موضوع که آخرای زندگیشه،تصمیم گرفت از یه سری چیزا و محدودیّتها فاصله بگیره و کارایی بکنه که تا اون موقع نکرده و در واقع دیدشو به زندگی عوض کنه و با زندگی ِ واقعی رودررو بشه .
آدماییـَم که اونجا ورونیکا باهاشون به عنوان دیوانه روبرو شد [زِدکا,ماری,ادوارد] از نظر ِ من دیوونه نبودن :د
فقط افکارشون با بقیه تفاوت داشت .
یهجملهی جالب بود توی این رمان،که میگه : «
مردم فقط وقتی دیوونه میشن که میخوان از زندگی ی روزمرهی خودشون فرار کنن»
دلیلشم اینه که فک میکنن با انجام کارای متفاوت از روزمرگی درمیان . این کارای متفاوت چیزاییَن که اکثریت بهشون اعتقاد ندارن؛بخاطر همین دیوونه خونده میشن.
یهچیز ِ دیگهم که توی رمان به چشم میخورد،قضیهی «جنگیدن با زندگی» و «جنگیدن برای زندگی» . ورونیکا با زندگی جنگید و بعضیا هم بودن که برای زندگی میجنگیدن .
کلاً قصد ُ منظور ِ نویسنده تغییر ِ دید به زندگی بود و اینکه زندگی رو سخت نگیریم و بهخودمون اجازه بدیم که بعضی حصارا رو بشکنیم و فرصت ِ زندگی کردن ُ از دست ندیم و دس به تجربههای جدید بزنیم .
البته نه اینجوری مثه ورونیکا
"""""""
داستان هم خیلی خوب تموم شد،ولی نیمهی اولشو خیلی بیشتر از نیمهی دومش دوس داشتم.درکل راضی بودم ازش
یه تیکهش بود که بینهایت توجهمو جلب کرد،این بود:
دستبردار از اینکه فکر میکنی مزاحمی،که شخص ِ کنارت را اذیّت میکنی.اگر مردم از تو خوششان نمیآید میتوانند اعتراض کنند و اگر شهامت این کار را ندارند مشکل خودشان است ...
×با تشکر از
کیاناز.[کتابخونی دوتایی داشتیم ما،همزمان باهم خوندیمش . تشویقمون نکنید

]