- شروع کننده موضوع
- #1
erfan_ashorian
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 397
- امتیاز
- 1,241
- نام مرکز سمپاد
- 2
- شهر
- تهران
- دانشگاه
- _ان شا الله قوزاباد
- رشته دانشگاه
- _علوم کامپیوتر(البته در این
بنام خدا
توجه:این داستان ویرایش نشده و داغ داغ است پس لطفا ایراد ویرایشی نگیرید. . .
1)
-بهتر است یک مسافرت ببریدش..روحش کثیف شده نیاز به یک دگرگونی دارد..کمبود محبت دارد و بهتر است بیشتر با هم همخواب شوید..
در اتاقه دکتر باز است و تقریبا خیلی واضح توضیحاتی که به رومینا میدهد را میشنوم. . . احتمالا در را از قصد باز گذاشته و احتمالا خیلی خوب میداند که صدایش را میشنوم و فکر نمیکنم برای یک دکتر روانشناس سلامتی روح بیمارش چندان اهمیتی داشته باشد!اصلا چه تفاوتی میکند که چند هفته بعد جنازه ی من توی حمام پیدا شود یا جسد بیجانم با لبخندی ملیح روبروی دکتر که حکایت از دگرگون شدنم دارد!چیزی که خیلی اهمیت دارد نوع لباس رومینا و حدسش از اندازه ی سینه هایش است!کلمات معمولا خیلی زود وا میدهند و شخصیت صاحب سخن را نشان میدهند!این را از شماره ی تلفن همراه دکتر که روی نسخه مینویسد میفهمم!و دقیقا همین کلمات به گونه ای دیگر در من خودشان را نشان میدهند که کلمه ای به اسم "غیرت"هیچ گونه معنی ای برایم نمیدهد!چه فرقی میکند رومینا شب پیشه دکتر بخوابد یا روی مبل در هال؟!
-بریم؟
-تو برو...من جایی کار دارم میرم میام
-کجا؟
جواب نمیدهم!البته با کلمات جواب نمیدهم. . . این که مسیرم را میکشم و میروم یعنی به تو ربطی ندارد!البته بدی این گونه جواب ها این است که احتمالا الان با خودش فکر میکند میخواهم پیشه زنی دیگر در جایی دیگر بروم!بگذار فکر کند به درک!تا ایستگاه مترو راهی نیست سیگاری روشن میکنم و سعی میکنم فکرم را متمرکز کنم روی سوال اصلی. . .سوال اصلی همین است که سوال اصلی چیست؟!مثلا احتمالا برای این خانم قرمز پوشی که زیر چشمی به من نگاهی پرتاب میکند و میرود سوال اصلی ای اصلا وجود ندارد. . اصلا احتمالا نیازی به سوال اصلی ای برایش وجود ندارد..این فرآیند زندگی است که سوال ها را بوجود می آورد و البته یک چیزه دیگری هم هست و آن این است که جواب ها هیچ گونه اهمیتی ندارد!مثلا اصلا مهم نیست که جوابی که ذهن صادق هدایت میداده چه بوده!!مهم این است که با خودکشی اش سوال دیگری را مطرح کرده!یا مثلا اصلا اهمیتی ندارد که رومینا بداند که الان دارم میروم پیشه ملیسا!ولی مهم این است که با لاس زدنش با داریوش سوال دیگری را مطرح میکند!شاید این خودش نوعی حسه خودخواهی باشد ولی به هر حال خودخواه بودنم من خودش یک جواب است به تمام مسائل که این خود اهمیتی ندارد. . .
به ایستگاه مترو که میرسم مثله همیشه شلوغ است و دلیلش هم واضح است ساعت 12 است و بیشتر اقشار جامعه الان وقته نوشخوار کردنشان است!تصمیمم عوض میشود!از این جا که ونک باشد تا میدان ولیعصر راهی نیست!پیاده میروم. . داخل اولین پارک بعد از میدان میشوم و روی اولین صندلی مینشینم. . .سبکی پاکت سیگار نشانی بر خالی بودنش است و نیازی به چک کردن ندارد و می اندازمش دور!هنسری ام را از کیفم در میآورم. ..آهنگ مناسب این لحظه milongaست ترکیبی از حسه استفراغ+هوای گرم+امیدی نامرئی به فردایی مشکوک+نگاهم به دختر و پسری که از ترس ارشاد دور از هم راه میروند و حرف میزنند!یاد جوانیه خودم می افتم.
البته احتمالا برای شما 30 سالگی اوج جوانیست که خوب بدیهتا برای من اوج پیریست و تعاریف افراد مختلف از جوانی مختلف است اصلا بگذارید خودم را معرفی کنم:
عرفان 30 ساله از شهری دور. . .گرفتار این شهر لعنتی تهران...لیسانس فلسفه دانشگاه تهران. . .احتمالا همین ها برای یک خواستگاری مناسب باشد نه؟
در اوج دوران حماقتم عاشق رومینا شدم و الان در اواخر این حماقتم و وجود فردا برایم خیلی بعید است و دلیله قطعی نبودنش احتمالا احساس های مختلفیست که هنوز دوستشان دارم مثلا حسی که روبروی دختری غریبه توی کافه ای نه چندان معروف موقع خوردن اسپرسو دارم یا شادی حسی که وقتی روی دختری شهرستانی که با هزار امید به این شهر آمده و رویش خوا*** ام دارم. . .احتمالا چند سال پشت کنکور مانده و پدر و مادری در شهری دیگر دارد که تصویری رنگی برایش از این شهر کشیده اند و خودش هم وقتی پشت کنکور مانده بوده و لای چند کتاب حساب زندانی بوده تنها دلخوشیش همین تصویر بوده که الان من خیلی راحت میتوانم خط خطی اش کنم. . و تنها آزاری که میبنم این صدای گوشخراش کشیدن مداد رو صحنه های زندگیش است و احتمالا برای او دیگر هیچ چیز فرقی ندارد و از همین حرف ها که تمام این گونه موجودات بدبخت و بیپول شهرستانی میزنند..
-ببخشید ترمینالی آرژانتین چه جوری میتونم برم؟
لهجه ی اصفهانیش خیلی آرام میبردم به اصفهان...به خواجو و حس لعنتیش..ترکیب صدای آب+صدای مضطرب خواننده ای خیابانی+تلالو نور زیر هر ستون و شادی ای موقتی..میبردم به عشق های مسخره ام..میبردم به تنفرم از شهرم..از مردمش...از پدرم مادرم و همه چیزهایی که متعلق به این شهرند حتی خودم...از غریب بودنم بین این همه غریبه خیلی عذاب نمیبینم...از این گذشته ای که گذشته به شدت متنفرم و همین باعث شده که بغض غربت خیلی گلویم را نگیرد...البته غربت یک جریان پریودیک است که با هیجان ترک وطن شروع میشود و به یک جهالت دیگر معمولا تمام میشود...جهالتی مثله خودکشی..یا مثلا بازگشتی دوباره به همان گذشته ی لعنتی..به همان خاطرات لعنتی. . .
پسرک که احتمالا من را دیوانه ای دیده راهش را میکشد و هی چند لحظه یک بار برمیگردد و من را میبیند که زل زده ام به جایی که چند ثانیه پیش ایستاده بود. . .
بلند میشوم..نیازی شدیدی به سیگار دارم..سیگار خیلی خوب میتواند لحظه ها را به هم بدوزد..این لحظه های لعنتی را!بر خلاف خیلی کسان دیگری که از همه چیز نا امیدند من خیلی علاقه ای به خودکشی ندارم...چرا؟شاید چون پشتش هیولایی میبینم که همین ور هم میبنم و صورت تکراریش عذابم میدهد. . .هیولایی با چشم هایی از حدقه برآمده دندان هایی زرد که احتمالا به خاطر کشیدن سیگار زیاد (یحتمل تویه ایوان یا دستشویی )است احتمالا کتاب دجال هم دستش است چه میدانم شاید هم نظریه معرفت کانت دستش باشد..روی کمرش هم خالکوبی چند نمودار. .. نموداری از نسبت بدبختی به زمان با رشدی نسبتا خوب!توی دومین انگشت سمت راستش هم چند حلقه ی زنگ زده دارد..نگاهی معصوم و نسبتا مایوس و چند چیز دیگر!
به راهم ادامه میدهم الان سیگار هم دارم و تقریبا نقصه دیگری ندارم و با تمام قوا سعی میکنم خودم را به ملیسا برسانم. . .
2)
احتمالا شما هم تجربه کرده اید که در هر ثانیه احساس خاصی را دارید..حسی خاص که حاصلش ترشح طعمی خاص توی امواج کج و معوج ذهنتان میشود..مثلا حسی که وقتی پشت میزی نشسته اید روبروی دختری که هفته ها به فکرش بوده اید این حس معمولا ترکیب طعم گس هیجانی جنسی(حواستان خوب به ترکیب بندی چهره اش باشد)طعم آلبالویی یک عاشقانه و طعم شیرینه(تقریبا مربای بالنگ)دستتان که روی دستش قرار گرفته...دقیقا همین طعم هاند که به زندگی همچین چهره ی بیریختی داده اند تابلویی شبیهه آثار دوران امپرسیونیست. . .یک ترکیب مضحک مثله جیغ!
انسان ها(منظورم نسل بشر نیست) معمولا امید به قسمت های روشن(شیرین) ه این قضیه دارند.و همین باعثه بافتن کلی آسمان ریسمان و نظریه و فلسفه و قضیه و تئوریست. . .
احتمالا جرقه های عقاید اگزیستانسیالیستی (یا حتی اومانیستی) وقتی زده شده که دوست دختر آن آقای میمآمده از همان جمله های تخ**یه همیشگی اش بزند که کمی از رژ لب قرمز و حرارت کافه و سمفونی شماره سه بتهوون بیرون بیایند و بروند در عقاید خودشان کمی بچرند. . .که مثلا برای خودشان عشقشان را همیشگی کنند مثله عشقه ایرنا تویه جهالت کوندرا یا مثلا لیلی و مجنون و از همین شعر ها!(شعر هایی که معمولا مشکل عروضی دارند)
3)
-قهوه یا چایی؟
-{کمی مکث}قهوه
-تلخ یا شیرین؟
شیرینش را با لبخندی چسبناک تحویل میدهد حسه خودشیرینی ای مسخره ای دارد که خوب!! حالم را به هم میزند
-تلخ!مثله زندگی(من هم معمولا مجبورم از همین گونه جمله های ت**ی بزنم)
-لوس نشو دیگه!چشه زندگی به این خوبی!خوب نگاه کن:من و داری...پول داری...سک*ی{کمی ابروهایش را بالا پایین میکند عشوه هایی با طعم استفراغ} و خیلی چیزایه دیگه
{صدای قل قل قهوه جوش!+صدای خفه ای که از گرامافون می آید فکر کنم یانی باشد}
-بله شما که اصلا. . .
و از همین جور جمله ها....توی پایتخت این جور کودن ها زیاد دیده میشوند..کودن بوتاکس کرده..کودن معتاد..کودن سیاست مدار..کودن استاد دانشگاه...کودن پتیاره...و کمیاب ترین نوع این موجودات کودنیست که ادای کودن ها را در می آورد...این جور کودن ها معمولا کودن نیستند ولی خوب برای رهایی از عذاب که فرقی بین آن ها و دیگران است خودشان را کودن جا میزنند
اتفاقی که میافتد این است که تمام این کودن ها با هم از یک آخور میخورند ولی تلاشه عمده شان این است که این برچسبه بزرگی که رویه کتشان زده شده را عوض کنند مثلا آنی که روی کته خاکیش بزرگ نوشته شده:{کودن حمال}خیلی سعی میکند به{کودن پولدار} نزدیک شود و معمولا به جز موارد معدودی همان کودنی که هست میماند..گاهی هم کودن هایی پیدا میشوند که برای فرار از برچسب{کودن افسرده} لباسشان را کلا در می آورند و لخت به آب میزنند{خودکشی میکنند}
-کجایی؟؟میشنوی چی میگم؟؟بابا طلاقش بده بره گورشو گم کنه
فنجان قهوه را جلویم میگذارد و پهلویم مینشیند حرارته تنش بدنم را مورمور میکند کمی فاصله میگیرم که فکر کنم فکر هایی مسخره در خودش پرورش میدهد
-نمیشه که. . .
میپرد وسط حرفم
-خفه شو بابا.. . لوووس. . .اصلا تو منو دوست نداری..من و فقط برا س*س میخوای. . .
بقیه حرفهایش خیلی مهم نیست استثنا حرفه خوبی از جمله های شلخته اش بیرون کشیدم" من و فقط برا س*س میخوای"واقعا من بین این حریان سیل آمیز قهوه فرانسه و زرزر های ملیسا و جیغ های ویالاونی که توی گرامافون گیر کرده صدای بوق ماشینی که از بیرون میاد چی کار میکنم؟اصلا جواب این سوال کودوم سواله لعنتیه؟میپرم وسط حرفش:
-مشروب کجاس؟
با بیمیلی که ناشی از اهمیت ندادنم به چرت و پرتهایش است جواب میدهد:
-کابین بقل ماشین لباس شویی..تو یه پلاستیک مشکیه....
مشروب چیزه جالبیست...سوالی نسبتا خوب برای سوال های اصلی ای که برایت پیش می آید....یک حسه ارضا شدنی به تو میدهد که تقریبا در هیچ دختری پیدا نمیشود...البته جنس سوال هایی که در دختر هایی که با آن ها رابطه داشته ام(من زیاد اهل استقرا زدن نیستم)خیلی متفاوت با مشروب است...این ممنوع بودنش هم در این کشور لعنتی یک حسه شیرینی تلخی به آن میدهد که بیشتر به تو میچسبد ...سمته اتاق خواب میروم ملیسا هم می آید. . .
3)
خواب
معمولا انسان های عادی 8 ساعت در روز میخوابند..ولی از آن اول تاریخ تا الان هنوز کسی نتوانسته خواب را معنی کند. . .خودش یک سوال است ها!!خوب گوش کن:
خواب
در خواب ظاهرا انسان ها آگاهی ندارند که البته این جمله ی اشتباهیست زیرا به نظر من بیشترین هوشیاریه انسان در همان زمان خواب است..این انسان احمق که روزش به کار و تفریح های تکراری مشغول میشود معمولا در همان بازه ی قبل و بعد خواب است که مهمترین کارهایه عمرش را انجام میدهد..حتی از همین خواب هاست که انسانی دیگر به این دنیایه خواب آلود وارد میشود...نوزادی بی خبر از همه چیز...حاصله یک هیجان لحظه ای . .
ادامه دارد
نظر شما(چه منفی چه مثبت) نشان لطف شماست
توجه:این داستان ویرایش نشده و داغ داغ است پس لطفا ایراد ویرایشی نگیرید. . .
1)
-بهتر است یک مسافرت ببریدش..روحش کثیف شده نیاز به یک دگرگونی دارد..کمبود محبت دارد و بهتر است بیشتر با هم همخواب شوید..
در اتاقه دکتر باز است و تقریبا خیلی واضح توضیحاتی که به رومینا میدهد را میشنوم. . . احتمالا در را از قصد باز گذاشته و احتمالا خیلی خوب میداند که صدایش را میشنوم و فکر نمیکنم برای یک دکتر روانشناس سلامتی روح بیمارش چندان اهمیتی داشته باشد!اصلا چه تفاوتی میکند که چند هفته بعد جنازه ی من توی حمام پیدا شود یا جسد بیجانم با لبخندی ملیح روبروی دکتر که حکایت از دگرگون شدنم دارد!چیزی که خیلی اهمیت دارد نوع لباس رومینا و حدسش از اندازه ی سینه هایش است!کلمات معمولا خیلی زود وا میدهند و شخصیت صاحب سخن را نشان میدهند!این را از شماره ی تلفن همراه دکتر که روی نسخه مینویسد میفهمم!و دقیقا همین کلمات به گونه ای دیگر در من خودشان را نشان میدهند که کلمه ای به اسم "غیرت"هیچ گونه معنی ای برایم نمیدهد!چه فرقی میکند رومینا شب پیشه دکتر بخوابد یا روی مبل در هال؟!
-بریم؟
-تو برو...من جایی کار دارم میرم میام
-کجا؟
جواب نمیدهم!البته با کلمات جواب نمیدهم. . . این که مسیرم را میکشم و میروم یعنی به تو ربطی ندارد!البته بدی این گونه جواب ها این است که احتمالا الان با خودش فکر میکند میخواهم پیشه زنی دیگر در جایی دیگر بروم!بگذار فکر کند به درک!تا ایستگاه مترو راهی نیست سیگاری روشن میکنم و سعی میکنم فکرم را متمرکز کنم روی سوال اصلی. . .سوال اصلی همین است که سوال اصلی چیست؟!مثلا احتمالا برای این خانم قرمز پوشی که زیر چشمی به من نگاهی پرتاب میکند و میرود سوال اصلی ای اصلا وجود ندارد. . اصلا احتمالا نیازی به سوال اصلی ای برایش وجود ندارد..این فرآیند زندگی است که سوال ها را بوجود می آورد و البته یک چیزه دیگری هم هست و آن این است که جواب ها هیچ گونه اهمیتی ندارد!مثلا اصلا مهم نیست که جوابی که ذهن صادق هدایت میداده چه بوده!!مهم این است که با خودکشی اش سوال دیگری را مطرح کرده!یا مثلا اصلا اهمیتی ندارد که رومینا بداند که الان دارم میروم پیشه ملیسا!ولی مهم این است که با لاس زدنش با داریوش سوال دیگری را مطرح میکند!شاید این خودش نوعی حسه خودخواهی باشد ولی به هر حال خودخواه بودنم من خودش یک جواب است به تمام مسائل که این خود اهمیتی ندارد. . .
به ایستگاه مترو که میرسم مثله همیشه شلوغ است و دلیلش هم واضح است ساعت 12 است و بیشتر اقشار جامعه الان وقته نوشخوار کردنشان است!تصمیمم عوض میشود!از این جا که ونک باشد تا میدان ولیعصر راهی نیست!پیاده میروم. . داخل اولین پارک بعد از میدان میشوم و روی اولین صندلی مینشینم. . .سبکی پاکت سیگار نشانی بر خالی بودنش است و نیازی به چک کردن ندارد و می اندازمش دور!هنسری ام را از کیفم در میآورم. ..آهنگ مناسب این لحظه milongaست ترکیبی از حسه استفراغ+هوای گرم+امیدی نامرئی به فردایی مشکوک+نگاهم به دختر و پسری که از ترس ارشاد دور از هم راه میروند و حرف میزنند!یاد جوانیه خودم می افتم.
البته احتمالا برای شما 30 سالگی اوج جوانیست که خوب بدیهتا برای من اوج پیریست و تعاریف افراد مختلف از جوانی مختلف است اصلا بگذارید خودم را معرفی کنم:
عرفان 30 ساله از شهری دور. . .گرفتار این شهر لعنتی تهران...لیسانس فلسفه دانشگاه تهران. . .احتمالا همین ها برای یک خواستگاری مناسب باشد نه؟
در اوج دوران حماقتم عاشق رومینا شدم و الان در اواخر این حماقتم و وجود فردا برایم خیلی بعید است و دلیله قطعی نبودنش احتمالا احساس های مختلفیست که هنوز دوستشان دارم مثلا حسی که روبروی دختری غریبه توی کافه ای نه چندان معروف موقع خوردن اسپرسو دارم یا شادی حسی که وقتی روی دختری شهرستانی که با هزار امید به این شهر آمده و رویش خوا*** ام دارم. . .احتمالا چند سال پشت کنکور مانده و پدر و مادری در شهری دیگر دارد که تصویری رنگی برایش از این شهر کشیده اند و خودش هم وقتی پشت کنکور مانده بوده و لای چند کتاب حساب زندانی بوده تنها دلخوشیش همین تصویر بوده که الان من خیلی راحت میتوانم خط خطی اش کنم. . و تنها آزاری که میبنم این صدای گوشخراش کشیدن مداد رو صحنه های زندگیش است و احتمالا برای او دیگر هیچ چیز فرقی ندارد و از همین حرف ها که تمام این گونه موجودات بدبخت و بیپول شهرستانی میزنند..
-ببخشید ترمینالی آرژانتین چه جوری میتونم برم؟
لهجه ی اصفهانیش خیلی آرام میبردم به اصفهان...به خواجو و حس لعنتیش..ترکیب صدای آب+صدای مضطرب خواننده ای خیابانی+تلالو نور زیر هر ستون و شادی ای موقتی..میبردم به عشق های مسخره ام..میبردم به تنفرم از شهرم..از مردمش...از پدرم مادرم و همه چیزهایی که متعلق به این شهرند حتی خودم...از غریب بودنم بین این همه غریبه خیلی عذاب نمیبینم...از این گذشته ای که گذشته به شدت متنفرم و همین باعث شده که بغض غربت خیلی گلویم را نگیرد...البته غربت یک جریان پریودیک است که با هیجان ترک وطن شروع میشود و به یک جهالت دیگر معمولا تمام میشود...جهالتی مثله خودکشی..یا مثلا بازگشتی دوباره به همان گذشته ی لعنتی..به همان خاطرات لعنتی. . .
پسرک که احتمالا من را دیوانه ای دیده راهش را میکشد و هی چند لحظه یک بار برمیگردد و من را میبیند که زل زده ام به جایی که چند ثانیه پیش ایستاده بود. . .
بلند میشوم..نیازی شدیدی به سیگار دارم..سیگار خیلی خوب میتواند لحظه ها را به هم بدوزد..این لحظه های لعنتی را!بر خلاف خیلی کسان دیگری که از همه چیز نا امیدند من خیلی علاقه ای به خودکشی ندارم...چرا؟شاید چون پشتش هیولایی میبینم که همین ور هم میبنم و صورت تکراریش عذابم میدهد. . .هیولایی با چشم هایی از حدقه برآمده دندان هایی زرد که احتمالا به خاطر کشیدن سیگار زیاد (یحتمل تویه ایوان یا دستشویی )است احتمالا کتاب دجال هم دستش است چه میدانم شاید هم نظریه معرفت کانت دستش باشد..روی کمرش هم خالکوبی چند نمودار. .. نموداری از نسبت بدبختی به زمان با رشدی نسبتا خوب!توی دومین انگشت سمت راستش هم چند حلقه ی زنگ زده دارد..نگاهی معصوم و نسبتا مایوس و چند چیز دیگر!
به راهم ادامه میدهم الان سیگار هم دارم و تقریبا نقصه دیگری ندارم و با تمام قوا سعی میکنم خودم را به ملیسا برسانم. . .
2)
احتمالا شما هم تجربه کرده اید که در هر ثانیه احساس خاصی را دارید..حسی خاص که حاصلش ترشح طعمی خاص توی امواج کج و معوج ذهنتان میشود..مثلا حسی که وقتی پشت میزی نشسته اید روبروی دختری که هفته ها به فکرش بوده اید این حس معمولا ترکیب طعم گس هیجانی جنسی(حواستان خوب به ترکیب بندی چهره اش باشد)طعم آلبالویی یک عاشقانه و طعم شیرینه(تقریبا مربای بالنگ)دستتان که روی دستش قرار گرفته...دقیقا همین طعم هاند که به زندگی همچین چهره ی بیریختی داده اند تابلویی شبیهه آثار دوران امپرسیونیست. . .یک ترکیب مضحک مثله جیغ!
انسان ها(منظورم نسل بشر نیست) معمولا امید به قسمت های روشن(شیرین) ه این قضیه دارند.و همین باعثه بافتن کلی آسمان ریسمان و نظریه و فلسفه و قضیه و تئوریست. . .
احتمالا جرقه های عقاید اگزیستانسیالیستی (یا حتی اومانیستی) وقتی زده شده که دوست دختر آن آقای میمآمده از همان جمله های تخ**یه همیشگی اش بزند که کمی از رژ لب قرمز و حرارت کافه و سمفونی شماره سه بتهوون بیرون بیایند و بروند در عقاید خودشان کمی بچرند. . .که مثلا برای خودشان عشقشان را همیشگی کنند مثله عشقه ایرنا تویه جهالت کوندرا یا مثلا لیلی و مجنون و از همین شعر ها!(شعر هایی که معمولا مشکل عروضی دارند)
3)
-قهوه یا چایی؟
-{کمی مکث}قهوه
-تلخ یا شیرین؟
شیرینش را با لبخندی چسبناک تحویل میدهد حسه خودشیرینی ای مسخره ای دارد که خوب!! حالم را به هم میزند
-تلخ!مثله زندگی(من هم معمولا مجبورم از همین گونه جمله های ت**ی بزنم)
-لوس نشو دیگه!چشه زندگی به این خوبی!خوب نگاه کن:من و داری...پول داری...سک*ی{کمی ابروهایش را بالا پایین میکند عشوه هایی با طعم استفراغ} و خیلی چیزایه دیگه
{صدای قل قل قهوه جوش!+صدای خفه ای که از گرامافون می آید فکر کنم یانی باشد}
-بله شما که اصلا. . .
و از همین جور جمله ها....توی پایتخت این جور کودن ها زیاد دیده میشوند..کودن بوتاکس کرده..کودن معتاد..کودن سیاست مدار..کودن استاد دانشگاه...کودن پتیاره...و کمیاب ترین نوع این موجودات کودنیست که ادای کودن ها را در می آورد...این جور کودن ها معمولا کودن نیستند ولی خوب برای رهایی از عذاب که فرقی بین آن ها و دیگران است خودشان را کودن جا میزنند
اتفاقی که میافتد این است که تمام این کودن ها با هم از یک آخور میخورند ولی تلاشه عمده شان این است که این برچسبه بزرگی که رویه کتشان زده شده را عوض کنند مثلا آنی که روی کته خاکیش بزرگ نوشته شده:{کودن حمال}خیلی سعی میکند به{کودن پولدار} نزدیک شود و معمولا به جز موارد معدودی همان کودنی که هست میماند..گاهی هم کودن هایی پیدا میشوند که برای فرار از برچسب{کودن افسرده} لباسشان را کلا در می آورند و لخت به آب میزنند{خودکشی میکنند}
-کجایی؟؟میشنوی چی میگم؟؟بابا طلاقش بده بره گورشو گم کنه
فنجان قهوه را جلویم میگذارد و پهلویم مینشیند حرارته تنش بدنم را مورمور میکند کمی فاصله میگیرم که فکر کنم فکر هایی مسخره در خودش پرورش میدهد
-نمیشه که. . .
میپرد وسط حرفم
-خفه شو بابا.. . لوووس. . .اصلا تو منو دوست نداری..من و فقط برا س*س میخوای. . .
بقیه حرفهایش خیلی مهم نیست استثنا حرفه خوبی از جمله های شلخته اش بیرون کشیدم" من و فقط برا س*س میخوای"واقعا من بین این حریان سیل آمیز قهوه فرانسه و زرزر های ملیسا و جیغ های ویالاونی که توی گرامافون گیر کرده صدای بوق ماشینی که از بیرون میاد چی کار میکنم؟اصلا جواب این سوال کودوم سواله لعنتیه؟میپرم وسط حرفش:
-مشروب کجاس؟
با بیمیلی که ناشی از اهمیت ندادنم به چرت و پرتهایش است جواب میدهد:
-کابین بقل ماشین لباس شویی..تو یه پلاستیک مشکیه....
مشروب چیزه جالبیست...سوالی نسبتا خوب برای سوال های اصلی ای که برایت پیش می آید....یک حسه ارضا شدنی به تو میدهد که تقریبا در هیچ دختری پیدا نمیشود...البته جنس سوال هایی که در دختر هایی که با آن ها رابطه داشته ام(من زیاد اهل استقرا زدن نیستم)خیلی متفاوت با مشروب است...این ممنوع بودنش هم در این کشور لعنتی یک حسه شیرینی تلخی به آن میدهد که بیشتر به تو میچسبد ...سمته اتاق خواب میروم ملیسا هم می آید. . .
3)
خواب
معمولا انسان های عادی 8 ساعت در روز میخوابند..ولی از آن اول تاریخ تا الان هنوز کسی نتوانسته خواب را معنی کند. . .خودش یک سوال است ها!!خوب گوش کن:
خواب
در خواب ظاهرا انسان ها آگاهی ندارند که البته این جمله ی اشتباهیست زیرا به نظر من بیشترین هوشیاریه انسان در همان زمان خواب است..این انسان احمق که روزش به کار و تفریح های تکراری مشغول میشود معمولا در همان بازه ی قبل و بعد خواب است که مهمترین کارهایه عمرش را انجام میدهد..حتی از همین خواب هاست که انسانی دیگر به این دنیایه خواب آلود وارد میشود...نوزادی بی خبر از همه چیز...حاصله یک هیجان لحظه ای . .
ادامه دارد
نظر شما(چه منفی چه مثبت) نشان لطف شماست