ترش مثل اسپرسو !

  • شروع کننده موضوع
  • #1

♣ Golbarg ♣

کاربر فعال
ارسال‌ها
43
امتیاز
109
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
آمل
« او »

تجمع خانه ی ترش های اسپرسو مانندم !

خواندن فلسفه لازم ندارد ... نوشتن ایضا !

1.

ذهن من در تکاپو بود ... به دنبال مفاهیم والای انسانی میگشت ( مفاهیم والای انسانی را با تاکید و حرکت ِ تکبیری ِ دست بخوانید ! ) تا مشتی واژه ی درهم و برهم را از لغت خانه ی ذهن جمع کن و بیاراید و این مفاهیم والای مذکور را به کالبد ِ بی جانشان بدمد و از آن مشتی کلیشه بسازد تا تحویل ِ جماعتی از گوش های بیکار دهد و نامش را هم بگذارد «شعر» که خودم بی تعارف میدانستم آن عین وسطش را – به مثابه ی سایر چراید هم قماشش – از ناکجاآبادی به عاریت گرفته !

هوای اتاق دم کرده بود و با تلاش ناموفقم در پی مفاهیم والای انسانی جدید – که تاکنون حلزونی های گوش بشری نشخوارش نکرده باشد – دوتایی دست به دست هم داده بودند تا از من بی حوصله ی کلافه ی تنگ خلق ، هیولایی با اعصابی کاملا و واقعا جر واجر بسازند ! و دراین میان آنچه مزید علت شده بود در آن تنگنا حضورنامحترم مگسی به معنای حقیقی کلمه سمج بود که به تعاون دوعامل فوق الذکر دامن میزد !

من ِ کلافه ی عصبی ِ گیرکرده در میان حضور کپک زده ی هوای شرجی و مگس نامحترم و صدای ممتد لخ لخ پنکه سقفی ِ طفلکی اتاق – که بیهوده جان میکند با آن سه پره ی کم جانش آن هجم عظیم گرما را تارومار کند – ناگهان و همینطور که گفتم ناگهان و بدون هیچ مقدمه و الهام و پیش زمینه و اتفاق خارق العاده ای که کمی قضیه را هیجانی یا اگر نشد لااقل دراماتیک کند ، ارشمیدوس وار به نتیجه ی شگرفی دست یافتم !
از خودم پرسیدم چه کسی مرا مسئول ِ ساخت مشتی شعار کلیشه ای ِ تاکنون نشخوار نشده توسط گوش بشر – فقط گوش و نه بیشتر – ساخته تا با آن جماعتی از صاحبان گوش های بیکار را مشغول کنم و سرانجام با چند مرحبا احسنت ِ آب نکشیده ی نابالغ خودم را دراز گوش توجه اذهان و صاحبان گوش های مذکور را کمافی السابق بی عار و در انتظار ِ مشتی کلیشه ی نشخوار نشده ی جدید و مشت دیگری حرف ِ ناحسابی در لباس حسابی ِ احسنت طلب رها کنم ؟! که در این میان نه من ِ کلافه ی کلیشه باز بهایی به چراید ِ ر.ش به بالا می نهم و نه آن صاحبان ر.ش به بالا ایضا ؟

و این شد که آن قلم مادرمرده ی بی زبان را که نیم ساعتی میشد شپش های سر ِ چوبی اش را با دندان های جلویی ام می جوریدم ( از مصدر جوریدن ) برروی ورق باطله های اتفاقا سفید سررسید ِ ورق ورق در رقص ِدم ِگرم پنکه سقفی ، پرتاب کردم و حتی نیم نگاهی محض رضای خدا هم نکردم که ببینم آیا در اثر ضربه ی وارده نوک ِ تراش خورده ی تازه تیز شده ی باریک مداد خورد شد یا نه !

لیکن توجهم را معطوف یادداشت پاره ای کردم که برسردر این کلیشه خانه بیاویزم و خیلی شیک و درلفافه مجلسی رویش بنگارم :
جهان از هجوم وحشی ِ تکاپوهای مستمر ِ اذهان کلیشه ساز در پی مفاهیم نوبنیاد میفرساید و قد یک جو – واگر نشد یک ارزن – فهم نیاز است ! از سوی صاحبان ِ گوش های بیکار و گوش های دراز ایضا !
و در ِ آن شعر خانه با آن عین ِ به عاریت گرفته اش را تا هضم ِ مفاهیم نجویده بلع شده توسط ِ درک بشری را ابتدا تخته نموده سپس گل گرفتم !

تمت !

پ.ن 1 / نوک مداد ِ مذکور را هنگام نوشتن ورق پاره ی محصول تفکراتم دوباره به ناچار تراشیدم !

پ.ن 2 / در اولین فرصت با یک عدد گوگل سرچ ( این را هم با تاکید و حرکت تکبیری دست تلفظ کنید ! ) معنی تمت را جست و جو میکنم ! غرض از استعمال تقلید کورکورانه ای بود در راستای کاردرست به نظر رسیدن !

پ.ن3 / همه ی اینها برای شخص شخیص خودم آنقدری تکان دهنده نبود که دوباره با پررویی دست به قلم و جستو جو گر مفاهیم والای انسانی نشوم !
 

دختر باران

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
173
امتیاز
643
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 اهواز
شهر
اهواز
مدال المپیاد
ادبی-زیست
پاسخ : ترش مثل اسپرسو !

جالب بود سبک بی نظیری ـه...بازم بنویس ... بر میگردم ببینم چیکار کردی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

♣ Golbarg ♣

کاربر فعال
ارسال‌ها
43
امتیاز
109
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
آمل
پاسخ : ترش مثل اسپرسو !

اسب آبی ِ احمق ِ من !

2.


- خرفت ِ بی مغز ِ مضحک !

این نخستین سه کلمه ای بود که پس از نیم ساعت تقلای بی حاصل برای تهی کردن ذهنم از آن کلافگی ِ عظیم و زل زدن به حجم ِ سفید ِ حوصله سربر ِ روبه رویم به آن عروسک اسب آبی ِ پولیش دار ِ روی میزم گفتم که تحت ِ هر شرایطی با همین لبخند کش آمده ی احمقانه زل زل به تماشای خلق تنگم مینشیند ! تشویش ِ درونم را قدرتی کردم متراکم در سرپنجه هایم و بندهای انگشتانم را نسبت به یکدیگر زاویه دار کردم و با زاویه دار کردن ِ مچ دستم تحت تکانه ی زاویه ای یا همچین چیزی - که حوصله به یادآوردن ِ دقیقش را ندارم - به جایی در فضای پشت ِ سرم پرتابش کردم و اصلا هم چشم نچرخاندم ببینم کجا نیست شده ! همان بهتر که آش و لاش شود موجود ِ الکی خوش ِ بی درایت !

این همه ژینگلر بازی درآوردنم یک دلیل واضح اما مبهم داشت ! مخلص کلام : دچار ِ حس خفقان آور ِ کلافگی بی دلیل از روزمرگی شدم!

گاهی - فقط گاهی - روزمرگی های یک جاندار که از قضا انسان هم هست آنقدری که باید دشوار و هیجان انگیز نیست و همین تحملش را سخت میکند ! و من الآن دقیقا نیاز داشتم که بیکار بنشینم و نیم ساعت به دیوار ِ احمق زل بزنم و هیچکاری نکنم !

ای کاش لااقل محتاج به یک نوشیدنی ِ گرم بودم ... شاید میتوانستم یک فنجان قهوه دستم بگیرم و روبروی پنجره ی قدی بایستم و در فضای ابری و سرد ِ مه آلود در حالیکه از گرمای مطبوع خانه لذت میبرم به جایی شاید میان ِ آمد و شد ِ زندگی نگاه کنم و ذهنم را خالی کنم و پیش خودم از احساس ِ شعف ِ ناشی از ریلکس کردن ِ کلاسیکم لذت ببرم ! اما اوضاع اصلا مثل فانتزی های دور از دسترسم رمانتیک نیست ... یک روز آفتابی اما خنک که حتی به یک کولر هم نیاز ندارد تا لااقل از رها شدن از نوچی ِ کلافه کننده ی بدن در یک روز ِ شرجی ِ داغ لذت ببرم و کمی از این رخوت بیرون شوم ، در طبقه ی هفتم ِ یک آپارتمان که از قضا محل ِ زندگی ام است روی صندلی ِ چرخدار ِ گهواره ای ام نشسته ام و پرده های اتاق را گوش تا گوش کشیده ام و پنجره ی خنگ ِ بی احساس را بسته ام تا صدای دستگاه سنگ بر ِ ساختمان ِ نیمه تمام همسایه همان بیرون زندانی شود و خش نیندازد به روانم تا درون ِ ناارام ِ لجوجم را بیش از این افسارگسیخته کند ! و ایضا در راستای قضیه ی قهوه تا کنون حتی نتوانسته ام تلخی یک فنجان قهوه را هم تا انتها تحمل کنم و آنرا هم مثل حسرتم از کم بودن آستانه ی تحمل چشایی ام در خوردن ِ یک بسته چیپس تند که یک میمون روی بسته اش تک چرخ میزند در لیست نقاط ضعفم ردیف کرده ام !

قسم میخورم اگر خلقیاتم تجسم مادی داشتند کله ی این مزاج ِ بچگانه ی تند و تلخ گریز را مثل همان عروسک احمق میگرفتم و این بار اینقدر حوصله به خرج یدادم که پنجره را باز کنم و تا از تلاشی ِ محضش در کف کوچه مطمئن نشدم نبندمش !

آنچه در عین اینهمه کلافگی محزونم میکند این است که کلی کار عقب مانده برای انجام دادن دارم و ناگهان اینقدر کلافه شده ام که به دیوار زل میزنم و عروسک ِ اسب آبی پرتاب میکنم و به چیپس با یک میمون بر روی جلدش فکر میکنم !در عین حال دقیقا نمیدانم چه مرگم شده !!

خسته نیستم ، احساس ِ گناه یا عذاب وجدان هم ندارم ، منتظر یک هیجان ِ فوق العاده هم خیر ، نیستم ، خوابالود که هرگز و گرسنگی هم ابدا ! در همین شش و بش نمیدانم از کجای ذهنم یک صدایی میگوید حدتابع چند جمله ای به شرطی که ایکس به صفر میل کند برابر است با جمله با کوچکترین درجه ! با قاطعیت به ذهنم میگویم : خفه شو !

شاید به پرخاشگری های مربوط به تغییر غلظت هورمون های نوجوانی دچار شده ام ! خودم را تاحدی زبون میبینم که حتی نمیتوانم تشخیص دهم دلم چه میخواهد !چه حس ِ ممتد ِ وحشتناکی ! ذهنم همینطوری برای خودش بیراهه میزند ! نمیدانم از کجا این مغز چموش یادش افتاده دستان ِ پیر و زمخت پدربزرگم را با یکی از آن دو دست که به محض روشن شدن ِ گوشی های نوکیا در هم قفل میشوند به مقایسه بنشیند !!

آه ! به قول دختردایی ِ جین ایر خدای من ! چه اوضاع بی سروته ِ بی سرو سامانی ! چه مغز لجوج عصیانگری ! چه هورمونهای لجام گسیخته ی حیف نان ِ احمقی !

سرم را روی میز میگذارم و همه چیز را به خود وامیگذارم تا هر غلطی که صلاح میبینند بکنند ! دستگاه سنگ تراش همچنان جیغ میکشد ! عروسک احمقانه میخندد ! دانه های قهووه در جایی خارج از شکمم معلقند ذهنم در جایی دوردست میچرد و من در بی حسی ِ محض شناورم !

پ.ن / هیچی !
 

شب بو

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
499
امتیاز
3,818
نام مرکز سمپاد
فرزانگان4|فرزانگان1تهران
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
انسان‌شناسی
پاسخ : ترش مثل اسپرسو !

خوب بود خیلی . یه جور خاصی که دوسش داشتم :D
 
بالا