- شروع کننده موضوع
- #1
zeinab.shirzad
کاربر نیمهفعال
- ارسالها
- 12
- امتیاز
- 36
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان2
- شهر
- تهران
[size=14pt][size=10pt]به نامِ حق
هنوز...
· هنوز هستند نان وا هایی که آرد را وزن بکنند تا حقّی از مشتری ضایع نشود... و وزنِ انسانیت شان پیش خدای شان کم و زیاد نشود...
· هنوز هستند راننده هایی که راه بدهند به ماشین ها و آدم های دیگر؛ با لب خند و اشاره ای دل نشین...
· هنوز هستند فرزندانی که همیشه پشت پدر و مادرشان راه بروند؛ جلوی آن ها از جا بلند شوند...
· هستند معلّم هایی که حتّا پنج دقیقه از وقت کلاس را کم نکنند؛ نه صرفِ خوبیِ شان، بل چون قداستِ یک کلاس و درس و سوسوی چشمان کم و بیش خواهانِ شاگردانِ شان را با بند بند وجودشان درک می کنند، و می دانند این حقّی ست بر گردنشان...
· هستند ره گذرانی که نه تنها زباله بر زمین نمی ریزند، بل که زباله های دیگران را هم جمع می کنند؛ چون می فهمند «فرهنگ» را نه کسی می سازد و نه کسی خراب می کند، جز خودِ ما...
· هستند رفیق هایی که بی منّت برای ت جزوه بنویسند، منتظرت بایستند، دل تنگ ت بشوند و بی دلیل به یادت بیفتند... گویی که متولّد شده اند تا کنارت باشند... هم راه ت باشند... بی دریغ، بی بهانه... و اصلاً هستند تا پنجره ی زندگی ت، تهی نباشد از لکّه ای معرفت...!
· کم نیستند دانش آموخته گانی که از سوی برخی کوته فکران، «مغزِ فرار کرده» خوانده شوند و با این همه، بازگردند به این دیار و برای کشورشان، از جان و دل مایه بگذارند... چون معتقدند ایران جای آن هاست در حالی که هم وطن نمی پندارند شان و به عکس جای آن دسته کوته فکر ها نیست...
· هستند پزشکانی که باخته ی مال دنیا نباشند و بیمار درمان کنند بی مُزد... که آمده اند به عشقِ برطرف کردن، نه برطرف شدن! این ها از آن نوع ش هستند که نسخه ای نمی پیچند، جوان مردی و عشق را جاری می کنند با قلم های شان... و این عشق همانندِ خطّ شان ناواضح می ماند، زیرا که کم هستد انسان های جوان مرد...
· کم نیستند خیّرینی که گم نامانه کمک کنند؛ مدرسه نسازند به نام خودشان...! جار نزنند پول دادن شان را، یا شاید هم پول دار بودن شان را...! می سازند تا خود را بسازند نه آجرهایی منسوب به خود را، و تا آرزوهای نوپای کودکی را بازسازی کنند... همان دختر بچّه ی روزنامه فروشِ نیمه های شب و گرگ و میش های روز... که شرافت ش صدها بار می ارزد به من و تویی که هرروز به مدرسه ی مان دیر می رسیم! چون عرضه ی این که مثلِ آن دختر زود از خوابِ نازمان بلند شویم را نداریم!
· هنوز خیلی زیادند «شِبهِ اولایی(1)» هایی که معنای واقعیِ معلّمی را بفهمند... که فهم را بر به زور فرو کردنِ دانش در مغز دانش آموز و تربیت ذهن را بر آموزش درس، ترجیح دهند...
· زیادند ماشین دار هایی که از مترو استفاده کنند؛ چون می فهمند این ایران، به شش های آن ها که هنوز به این دنیا نیامده اند هم تعلّق دارد، تا آزادانه نفس برآورند، و به مغزهایشان، تا با آن نفت و گاز چرخی به حرکت در آورند...
این آدم ها، کم یا زیاد
هستند هنوز
در همین مرز و بوم
کنار ما
نفس می کشند...
و تپشِ قلبِ خوب بودن ها
هرچند یکی در میان، هنوز ادامه دارد...
[ ... جانِ من، سرزمینِ من است ... ]
پانوشتِ (1): اولایی = دبیر شیمی ای که اواخر سال، به ماهیت ش شک کرده بودیم؛ می گفتیم شاید فرشته است...!!!
و به قولِ شخصی ناشناس:
«یادت باشد، تو خود یک فرصتی برای این دنیا،
قرار نیست کسی را تکرار کنی...»size]]
هنوز...
· هنوز هستند نان وا هایی که آرد را وزن بکنند تا حقّی از مشتری ضایع نشود... و وزنِ انسانیت شان پیش خدای شان کم و زیاد نشود...
· هنوز هستند راننده هایی که راه بدهند به ماشین ها و آدم های دیگر؛ با لب خند و اشاره ای دل نشین...
· هنوز هستند فرزندانی که همیشه پشت پدر و مادرشان راه بروند؛ جلوی آن ها از جا بلند شوند...
· هستند معلّم هایی که حتّا پنج دقیقه از وقت کلاس را کم نکنند؛ نه صرفِ خوبیِ شان، بل چون قداستِ یک کلاس و درس و سوسوی چشمان کم و بیش خواهانِ شاگردانِ شان را با بند بند وجودشان درک می کنند، و می دانند این حقّی ست بر گردنشان...
· هستند ره گذرانی که نه تنها زباله بر زمین نمی ریزند، بل که زباله های دیگران را هم جمع می کنند؛ چون می فهمند «فرهنگ» را نه کسی می سازد و نه کسی خراب می کند، جز خودِ ما...
· هستند رفیق هایی که بی منّت برای ت جزوه بنویسند، منتظرت بایستند، دل تنگ ت بشوند و بی دلیل به یادت بیفتند... گویی که متولّد شده اند تا کنارت باشند... هم راه ت باشند... بی دریغ، بی بهانه... و اصلاً هستند تا پنجره ی زندگی ت، تهی نباشد از لکّه ای معرفت...!
· کم نیستند دانش آموخته گانی که از سوی برخی کوته فکران، «مغزِ فرار کرده» خوانده شوند و با این همه، بازگردند به این دیار و برای کشورشان، از جان و دل مایه بگذارند... چون معتقدند ایران جای آن هاست در حالی که هم وطن نمی پندارند شان و به عکس جای آن دسته کوته فکر ها نیست...
· هستند پزشکانی که باخته ی مال دنیا نباشند و بیمار درمان کنند بی مُزد... که آمده اند به عشقِ برطرف کردن، نه برطرف شدن! این ها از آن نوع ش هستند که نسخه ای نمی پیچند، جوان مردی و عشق را جاری می کنند با قلم های شان... و این عشق همانندِ خطّ شان ناواضح می ماند، زیرا که کم هستد انسان های جوان مرد...
· کم نیستند خیّرینی که گم نامانه کمک کنند؛ مدرسه نسازند به نام خودشان...! جار نزنند پول دادن شان را، یا شاید هم پول دار بودن شان را...! می سازند تا خود را بسازند نه آجرهایی منسوب به خود را، و تا آرزوهای نوپای کودکی را بازسازی کنند... همان دختر بچّه ی روزنامه فروشِ نیمه های شب و گرگ و میش های روز... که شرافت ش صدها بار می ارزد به من و تویی که هرروز به مدرسه ی مان دیر می رسیم! چون عرضه ی این که مثلِ آن دختر زود از خوابِ نازمان بلند شویم را نداریم!
· هنوز خیلی زیادند «شِبهِ اولایی(1)» هایی که معنای واقعیِ معلّمی را بفهمند... که فهم را بر به زور فرو کردنِ دانش در مغز دانش آموز و تربیت ذهن را بر آموزش درس، ترجیح دهند...
· زیادند ماشین دار هایی که از مترو استفاده کنند؛ چون می فهمند این ایران، به شش های آن ها که هنوز به این دنیا نیامده اند هم تعلّق دارد، تا آزادانه نفس برآورند، و به مغزهایشان، تا با آن نفت و گاز چرخی به حرکت در آورند...
این آدم ها، کم یا زیاد
هستند هنوز
در همین مرز و بوم
کنار ما
نفس می کشند...
و تپشِ قلبِ خوب بودن ها
هرچند یکی در میان، هنوز ادامه دارد...
[ ... جانِ من، سرزمینِ من است ... ]
پانوشتِ (1): اولایی = دبیر شیمی ای که اواخر سال، به ماهیت ش شک کرده بودیم؛ می گفتیم شاید فرشته است...!!!
و به قولِ شخصی ناشناس:
«یادت باشد، تو خود یک فرصتی برای این دنیا،
قرار نیست کسی را تکرار کنی...»size]]