- شروع کننده موضوع
- #1
armin2557
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 119
- امتیاز
- 174
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- ارومیه
- مدال المپیاد
- مرحله اول 14مین المپیاد زیست
- دانشگاه
- دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
- رشته دانشگاه
- داروسازی
پل سرخ
کاری به کار کسی نداشت.نمازش را میخواند،چایش را با آب جوش روی چراغ نفتی دم میکرد و می نشست سیگارش را می کشید.سالها بود دیگر حرف های مردم را نمی شنید.آنقدر مردم به جای اسمش او را گورکن خطاب کرده بودند که خودش هم نامش را به خاطر نمی آورد.بعضی ها می گفتند اورا دیده اند که شبها چند ساعت پای یک قبر می نشیند و به آن خیره می شود.بعضی ها هم می گفتند او هر شب پشت درخت های قبرستان یک گور می کَنَد و می نشیند ساعت ها با آن حرف میزند و صبح آن را پر می کند.مردم بچه هایشان را از او می ترساندند،عده ای اورا جنایتکاری فراری می دانستند و برخی هم او را دیوانه ای کر و لال فرض می کردند.
آن شب فرقی با شب های دیگر نداشت،لیوان کثیفِ رنگ گرفته اش را پر کرد و پشت پنجره گذاشت،مردم که به خواب می رفتند شهر خالی و آرام به نظر می رسید،هر از چند گاهی سر و کله دزدها پیدا می شد،وقتی که همه مردم شهر خواب بودند با کوله باری پُر می آمدند و خالی برمیگشتند.
آخرین کبریت را کشید و آخرین سیگار آخرین پاکتش را روشن کرد.آرام و عمیق پک می زد. دلخوشی اش این بود که سنگینی دود سیگار را در عمق ریه هایش حس کند.خیلی کم در شهر پیدایش می شد.از نظر او مردم شهر دیوانه بودند که آن شهر با آن آسفالت سیاه خیابان هایش را دوست داشتند.آن شب هم عین شب های دیگر بود،همان اتاق،همان تاریکی،همان کتاب ها...لیوان چایش را برداشت،صدای باد که بین برگ های درختان پیر قبرستان می چرخید به گوش می رسید.انگار باد از دل زمین به آسمان می وزید...
مادرش به او خیره شده بود.در نگاهش تعجب و ترس موج میزد
- پسرم خوبی؟
- آره مامان،گفتم که چیزیم نیست
مادر بدون اینکه نگاهش را از او بردارد چند قدم عقب رفت و گفت: باشه،پس واسه امشب دیگه نگران نباشم؟
- نه مامان،خیالت راحت،برو بخواب
چند روزی بود که دیگر نمی توانست در خواب واضح ببیند.وقتی که به خواب می رود و به همراه پدر و مادرش و همه اهالی شهر،پشت سر آن مرد پیر ریش سفید راه میفتند و می روند به سمت پل سرخ.عرضش کم بود،همه پشت سر همان مرد پیر به صف می شدند و آرام از پل می گذشتند.می رفتند به همان دشت بزرگ که در آن درخت پیری قد علم کرده بود.می رفتند زیر آن درخت می نشستند و منتظر می ماندند که مرد ریش سفید چند تکه از ساقهآن را در آب حل کند و در بین مردم بچرخد و به سرشان بریزد.مردم شهر می گفتند هرکس از این آب بر سرش ریخته نشود صبح از خواب بیدار نخواهد شد و هیچ راه برگشتی نخواهد بود.برای همین هیچکس مسافرت نمی رفت.خیلی ها به زور هم که بود می خوابیدند تا مبادا شبی از مردم شهر جا بمانند و فردا را نبینند.
یک بار از پدرش پرسید که چرا مرد پیر ریش سفید شاخه بزرگی از درخت را با خود نمی آورد که مردم هرشب مجبور نباشند از آن پل که فقط قد جای پای یک نفر عرض داشت رد شوند؟
پدرش حرفش را قطع کرد و به او نزدیک شد و آرام گفت: این چه حرفیه میزنی؟مگه میشه آخه؟می خوای مردم بهم بخندن بگن هیچی به پسرش یاد نداده؟دیگه این حرفو جایی نزنیا...
در همین فکرها بود که خوابش برد.سکوت که شهر را فرا گرفت،تک و توک مردم در خواب بلند می شدند و به بیرون از خانه هایشان می آمدند،کوچه و خیابان پر از آدم شده بود.بلند شد از راه پله آرام و با دقت پایین رفت و جلوی در کنار پدر و مادرش ایستاد.صدای قدم های مرد پیر ریش سفید از دور به گوش می رسید.آرام و سنگین قدم برمی داشت.با لباس یکدست سفید و بلندش از بین مردم رد می شد و مردم پشت سر او به راه می افتادند.بعضی ها پشت سرش می نشستند و جای پایش را می بوسیدند و ستایشش می کردند که زندگی فردا را به آن ها می بخشد.می رفتند تا برسند به پل سرخ و آن دشت سرسبز،همان سرزمینی که مردم شهر می گفتند خورشیدش هیچ وقت غروب نمی کند.هرچه به پل نزدیکتر می شدند چهره مردم شادتر می شد.
پایش را که روی پل گذاشت تصویر تارتر شد.پشت سر پدر و مادرش بود،سرش را برگرداند،زنی که پشت سرش بود می خندید و به او نگاه می کرد.دوباره به زیر پاهایش نگاه کرد،هرچه بیشتر به چشمانش فشار می آورد تصویر پل تارتر از قبل میشد.دیگر حتی نمی توانست پل را ببیند.می ترسید.از آن پل کم عرض بدون دیدنش نمی توانست رد شود.دوباره سرش را برگرداند.زن هنوز هم می خندید و چهره اش کمرنگ می شد.حالا دیگر مردم را هم نمی توانست ببیند.آخرین تصویری که دید همان درخت پیر و بزرگ وسط دشت بود و بعد از آن تاریکی مطلق.
از پشت یکی هلش می داد و به مچ دستش فشار می آمد ولی او از جایش تکان نمی خورد.مردم شهر می گفتند زیر پل سرخ دره ای عمیق و سنگی وجود دارد.آنقدر از ارتفاع و وحشتناکی آن گفته شده بود که کسی جرات نمیکرد به پایین نگاه کند.بازهم یکی هلش داد.نفس عمیقی کشید و با تردید و لرز پلک هایش را تکان داد.فشار مچ دستش بیشتر شد.
چشمش که به تاریکی عادت کرد مردم شهر را دید پشت سر هم ردیف بودند،به دستش هم طنابی بسته شده بود که امتداد طناب بسته شده به دست مادرش بود و امتداد آن به دست پشت سری بسته شده بود و همین امتداد تا نفر آخر می رفت.نه از پل خبری بود نه از آن دره عمیق نه از دشت سرسبز و نه حتی از آن درخت پیربزرگ.فقط مه بود و تاریکی و بیابانی که هیچکس آن را نمی شناخت.زن پشت سرش هم نمی خندید فقط با صورتی کثیف و چشمانی بسته، خبردار ایستاده بود.خاک داغ را حس میکرد،پای هیچکسی کفش نبود.به زحمت دستش را از طناب باز کرد و چند قدم از صف کنار رفت.صف مردم شهر به جهت عکس او قوس داشت،انگار که دور خودشان می چرخیدند.صدای گریه مادرش که نام او را صدا می زد بلند شد.پدرش برگشت و مادرش را در آغوش گرفت. داد زد "مادر من اینجام،من از پل نیفتادم،چشماتو وا کن" ولی مادرش صدای او را نمی شنید و همچنان گریه می کرد.نمی دانست چطور مادرش را متوجه خود کند سراسیمه اطراف را نگاه کرد.چشمش به اول صف افتاد،جایی که همان مرد پیر سر طناب را در دست گرفته بود و با چشمانی باز به او نگاه می کرد.ریشش خاکستری بود. بلند فریاد زد "تو منو میبینی؟"
پیرمرد سرش را برگرداند و طناب را کشید.مادرش گریه را قطع کرد و پشت سر بقیه به راه افتاد.
آرمین محمدپور/کانون ادبی باران دانشگاه علوم پزشکی اصفهان/دی 92
کاری به کار کسی نداشت.نمازش را میخواند،چایش را با آب جوش روی چراغ نفتی دم میکرد و می نشست سیگارش را می کشید.سالها بود دیگر حرف های مردم را نمی شنید.آنقدر مردم به جای اسمش او را گورکن خطاب کرده بودند که خودش هم نامش را به خاطر نمی آورد.بعضی ها می گفتند اورا دیده اند که شبها چند ساعت پای یک قبر می نشیند و به آن خیره می شود.بعضی ها هم می گفتند او هر شب پشت درخت های قبرستان یک گور می کَنَد و می نشیند ساعت ها با آن حرف میزند و صبح آن را پر می کند.مردم بچه هایشان را از او می ترساندند،عده ای اورا جنایتکاری فراری می دانستند و برخی هم او را دیوانه ای کر و لال فرض می کردند.
آن شب فرقی با شب های دیگر نداشت،لیوان کثیفِ رنگ گرفته اش را پر کرد و پشت پنجره گذاشت،مردم که به خواب می رفتند شهر خالی و آرام به نظر می رسید،هر از چند گاهی سر و کله دزدها پیدا می شد،وقتی که همه مردم شهر خواب بودند با کوله باری پُر می آمدند و خالی برمیگشتند.
آخرین کبریت را کشید و آخرین سیگار آخرین پاکتش را روشن کرد.آرام و عمیق پک می زد. دلخوشی اش این بود که سنگینی دود سیگار را در عمق ریه هایش حس کند.خیلی کم در شهر پیدایش می شد.از نظر او مردم شهر دیوانه بودند که آن شهر با آن آسفالت سیاه خیابان هایش را دوست داشتند.آن شب هم عین شب های دیگر بود،همان اتاق،همان تاریکی،همان کتاب ها...لیوان چایش را برداشت،صدای باد که بین برگ های درختان پیر قبرستان می چرخید به گوش می رسید.انگار باد از دل زمین به آسمان می وزید...
مادرش به او خیره شده بود.در نگاهش تعجب و ترس موج میزد
- پسرم خوبی؟
- آره مامان،گفتم که چیزیم نیست
مادر بدون اینکه نگاهش را از او بردارد چند قدم عقب رفت و گفت: باشه،پس واسه امشب دیگه نگران نباشم؟
- نه مامان،خیالت راحت،برو بخواب
چند روزی بود که دیگر نمی توانست در خواب واضح ببیند.وقتی که به خواب می رود و به همراه پدر و مادرش و همه اهالی شهر،پشت سر آن مرد پیر ریش سفید راه میفتند و می روند به سمت پل سرخ.عرضش کم بود،همه پشت سر همان مرد پیر به صف می شدند و آرام از پل می گذشتند.می رفتند به همان دشت بزرگ که در آن درخت پیری قد علم کرده بود.می رفتند زیر آن درخت می نشستند و منتظر می ماندند که مرد ریش سفید چند تکه از ساقهآن را در آب حل کند و در بین مردم بچرخد و به سرشان بریزد.مردم شهر می گفتند هرکس از این آب بر سرش ریخته نشود صبح از خواب بیدار نخواهد شد و هیچ راه برگشتی نخواهد بود.برای همین هیچکس مسافرت نمی رفت.خیلی ها به زور هم که بود می خوابیدند تا مبادا شبی از مردم شهر جا بمانند و فردا را نبینند.
یک بار از پدرش پرسید که چرا مرد پیر ریش سفید شاخه بزرگی از درخت را با خود نمی آورد که مردم هرشب مجبور نباشند از آن پل که فقط قد جای پای یک نفر عرض داشت رد شوند؟
پدرش حرفش را قطع کرد و به او نزدیک شد و آرام گفت: این چه حرفیه میزنی؟مگه میشه آخه؟می خوای مردم بهم بخندن بگن هیچی به پسرش یاد نداده؟دیگه این حرفو جایی نزنیا...
در همین فکرها بود که خوابش برد.سکوت که شهر را فرا گرفت،تک و توک مردم در خواب بلند می شدند و به بیرون از خانه هایشان می آمدند،کوچه و خیابان پر از آدم شده بود.بلند شد از راه پله آرام و با دقت پایین رفت و جلوی در کنار پدر و مادرش ایستاد.صدای قدم های مرد پیر ریش سفید از دور به گوش می رسید.آرام و سنگین قدم برمی داشت.با لباس یکدست سفید و بلندش از بین مردم رد می شد و مردم پشت سر او به راه می افتادند.بعضی ها پشت سرش می نشستند و جای پایش را می بوسیدند و ستایشش می کردند که زندگی فردا را به آن ها می بخشد.می رفتند تا برسند به پل سرخ و آن دشت سرسبز،همان سرزمینی که مردم شهر می گفتند خورشیدش هیچ وقت غروب نمی کند.هرچه به پل نزدیکتر می شدند چهره مردم شادتر می شد.
پایش را که روی پل گذاشت تصویر تارتر شد.پشت سر پدر و مادرش بود،سرش را برگرداند،زنی که پشت سرش بود می خندید و به او نگاه می کرد.دوباره به زیر پاهایش نگاه کرد،هرچه بیشتر به چشمانش فشار می آورد تصویر پل تارتر از قبل میشد.دیگر حتی نمی توانست پل را ببیند.می ترسید.از آن پل کم عرض بدون دیدنش نمی توانست رد شود.دوباره سرش را برگرداند.زن هنوز هم می خندید و چهره اش کمرنگ می شد.حالا دیگر مردم را هم نمی توانست ببیند.آخرین تصویری که دید همان درخت پیر و بزرگ وسط دشت بود و بعد از آن تاریکی مطلق.
از پشت یکی هلش می داد و به مچ دستش فشار می آمد ولی او از جایش تکان نمی خورد.مردم شهر می گفتند زیر پل سرخ دره ای عمیق و سنگی وجود دارد.آنقدر از ارتفاع و وحشتناکی آن گفته شده بود که کسی جرات نمیکرد به پایین نگاه کند.بازهم یکی هلش داد.نفس عمیقی کشید و با تردید و لرز پلک هایش را تکان داد.فشار مچ دستش بیشتر شد.
چشمش که به تاریکی عادت کرد مردم شهر را دید پشت سر هم ردیف بودند،به دستش هم طنابی بسته شده بود که امتداد طناب بسته شده به دست مادرش بود و امتداد آن به دست پشت سری بسته شده بود و همین امتداد تا نفر آخر می رفت.نه از پل خبری بود نه از آن دره عمیق نه از دشت سرسبز و نه حتی از آن درخت پیربزرگ.فقط مه بود و تاریکی و بیابانی که هیچکس آن را نمی شناخت.زن پشت سرش هم نمی خندید فقط با صورتی کثیف و چشمانی بسته، خبردار ایستاده بود.خاک داغ را حس میکرد،پای هیچکسی کفش نبود.به زحمت دستش را از طناب باز کرد و چند قدم از صف کنار رفت.صف مردم شهر به جهت عکس او قوس داشت،انگار که دور خودشان می چرخیدند.صدای گریه مادرش که نام او را صدا می زد بلند شد.پدرش برگشت و مادرش را در آغوش گرفت. داد زد "مادر من اینجام،من از پل نیفتادم،چشماتو وا کن" ولی مادرش صدای او را نمی شنید و همچنان گریه می کرد.نمی دانست چطور مادرش را متوجه خود کند سراسیمه اطراف را نگاه کرد.چشمش به اول صف افتاد،جایی که همان مرد پیر سر طناب را در دست گرفته بود و با چشمانی باز به او نگاه می کرد.ریشش خاکستری بود. بلند فریاد زد "تو منو میبینی؟"
پیرمرد سرش را برگرداند و طناب را کشید.مادرش گریه را قطع کرد و پشت سر بقیه به راه افتاد.
آرمین محمدپور/کانون ادبی باران دانشگاه علوم پزشکی اصفهان/دی 92