نوروز امسال یک اتفاق جالب افتاد . ما یک اتاق داریم که روی پنجرش یک دایره به قطر 20 سانتی متر وجود دارد . یک روز صبح زود من به سرم زد برم درس بخونم . روی مبل نشسته بودم که یهو خواهرم اومد . یک سوای ازم پرسید که هنوز تموم نشده بود دیدم که جیق خواهرم به هوا رفت .. من فکر کردم عقربی . سوسماری ... دیده . یهو دیدم که گربه ای از کنار مبل شروع کرد به دویدن و رفت به سمت پنجره رو سریع به زور خودشو بیرون کشوند . خواهرم داشت زهره اش می ترکید . فکر کنم فکر کرده بود الانه که پربه بشش حمله کنه ^-^
این خاطره مال امساله
تو سفر به مشهد همه چی خوب بود.رفتنمون خوب تا نزدیکای سبزوار که کم مونده بود چپ کنیم خدا رحم کرد.حالا این قسمت اصلیش نیس
موقع برگشتن صبح ساعت 6 از مشهد رفتیم که بریم تربت حیدریه.از مشهد خارج شدیم و کم کم بارون شروع به باریدن کرد.20 کیلو متر مونده بود به تربت که ترافیک شروع شد.کم کم بارون برف شد که رفتیم تو تونل.حدود 2-3 ساعتی طول کشید تا تونلو رد کنیم. همه اینجوری . 20 سانت برف اومده بود.یکم که رفتیم جلوتر ماشینای هلال احمر همه رو هدایت کردن کنار جاده گفتن وایسین و جلوتر نرین.مام از خدا خواسته زدیم بغل تا برف بند بیاد چون بلد نبودیم زنجیر چرخ ببندیم.از 1-2 تا حدودای 6 بود تو ماشین بودیم.مگه بند میومد لامصصب.هی بیشتر میشد.تا این که خدا خیرش بده یه عمو از همین هلال احمریا اومد گفت بیاین برین تو سالن هلال احمر.بابا منو فرستاد آمار بگیرم ببینم اونجا په خبره.در ماشینو که باز کردم یهو برف زد تو صورتم.پیاده که شدم تا زانو رفتم تو برف.یه حدود 200 متریو فقط دوییدم تا برسم،با دمپایی اونم.دیدم جا واسه سوزن انداختن نیس.خلاصه برگشتم گفتم بشینین همینجا،اونجا هم جا نیس،هم هی درو باز و بسته میکنن،سرده.تا غروب نشستیم برف بند نمیومد که نمیومد.آخرش مجبور شدیم بریم سالن.اونجام جا نبود،تفکیک کرده بودن.خانوما تو سالن،آقایون برن خونه یکی از روستاییا.مامان اینا رو فرستادیم سالن.مام یه حدود 1 کیلومتری راه رفتیم تا برسیم خونه روستاییه.وقتی رسیدیم،دست از آرنج به پایین و پاهام از زانو به پایین حس نداشت.رفتم کناره بخازی هیزمی نشستم.دمِ روستاییه گرم واقعن.حدود 70 نفرو تو یه خونه 30-40 متری جا داده بود.بعد برادرای هلال احمر اومدن گفتن بازم جا نیس.چون آدمای دیگه هم هستن که تو راه موندن.شما یکم گرم شدین،پاشین برین مسجد،اونا بیان اینجا.لازم به ذکره از خونه اون روستاییه 15 مین راه رفتیم تا رسیدیم مسجد.گفتیم الان اونجا گرمه.عب نداره سریع میریم مسجد.با اون لباسای خیس و برفی تو اون هوا رفتیم مسجد؛بخاری نداشت.ینی اگه بگم یه "هااا" میکردی،بخارش تا 1 متر اونور تر میرفت.با بابا طاقت نیاوردیم از گشنگی و سرما.آخه شام هیچی نبود و مسجدم که با یه وضه اسف باری سرد بود.حدودای 11 شب بود پاشدیم که بریم تو ماشین.هنوز برف میبارید.به ماشین که رسیدیم،درا یخ زده بودن.بابا دلش نمیومد با زور درو باز کنه؛اما من با مشت و لگد بالاخره موفق شدم این کارو بکنم.البته هنوز جاش موجوده رو در.فجیع هوا سرد بود.من پشت فرمون نشستم و به بابا گفتم بخواب من حواسم هست خاموش نشه.نیم ساعت ماشین روشن موند تا اینکه بابا گفت خاموش کن بنزینمون کمه.گفتم : ساعت کوک کنیم هر 1 ساعت،یه رب روشنش کنیم یخ نزنیم،بعد بخوابیم.نمیدونین ناامیدی کل تنمو گرفته بود.میگفتم اینجا دیگه تهشه.همینجوری سر کردیم تا صب شد.بازم برف میومد.من ناامید تر که همین جا نقطه پایان آرزوهامه.یکی دو ساعت بیشتر سر کردیم و دو سه لقمه صبحونه خوردیم تا هرچی نون تو ماشین بود تموم شد.بعد کم کم برف بهتر شد و خبر دادن راه باز شده.ولی باز هوا همونجوری سرد بود.همینو که گفتن ینی داشتم بال در میاووردم.رفتم دنبال مامان اینا و نشستیم تو ماشین.باز یه مشکل دیگه که برف دور ماشینو گرفته بود.رفتیم بیل گرفتیم از هلال احمر تو اون باد و هوای سرد بالاخره ماشینو درآووردیم و راه افتادیم.
اون شب همون شبی بود که حس کردم تو نزدیک ترین جا به مرگم.اگه صدای زنگ گوشیمو که کوک کرده بودم،یه بار،فقط یه بار نمیشنیدم،تو سرما یخ زده بودیم.
سال اول دبیرستا اخرای اسفندتومدرسه پام پیچ خوردوباندپیچی شد
خونه تکونی ک نکردم خیلی حال دادولی...
موقع سال تحویل میگرنم اوت کرده بودوخیلی حالم بدبود
ب جایی رسیدم ک گلاب ب روتون استفراغ کردم
ینی موقعی ک داشتن حول حالنامیگفتن ...
من باپاباندپیچی دویدم تودسشویی و اوق میزدم