عرفان - ۸۹۴۵

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
296
امتیاز
2,196
نام مرکز سمپاد
بستان
شهر
یک
سال فارغ التحصیلی
2002
«به نام خدا»​
گودریدزِ بنده هستن ایشون.

لیست کتابای خونده شده رو همون‌جا می‌تونید ببینید، این‌جا فقط اونایی که نقدشون کردم رو می‌ذارم.

  • گهواره‌ی گربه | کورت ونه‌گات جونیور.
  • بی‌گانه | آلبر کامو.
  • مرد داستان فروش | یوستین گاردر.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2
ارسال‌ها
296
امتیاز
2,196
نام مرکز سمپاد
بستان
شهر
یک
سال فارغ التحصیلی
2002
گهواره‌ی گربه

«به نام خدا»

7c846__845953_orig.jpg


خلاصه‌ی داستان:
داستان درباره‌ی فردی هست که می‌گه: «جونا صدای‌م کنید.»؛ جونا اسم دیگه‌ی یونس نبی هست، کسی که برخلاف قهرمان داستان «موبی دیک» که نهنگ رو شکار کرد، توسّط نهنگ خورده شد؛ و با این‌کارش، داره می‌گه که اون رؤیای آمریکایی که آمریکا کشور صلح‌ه و خیلی وضعیت خوبی داره و این‌ها مهمل‌ه؛ اوضاع دقیقاً برعکسه. راوی داستان [وقتی که داستان شروع می‌شه] فردی مسیحی و نویسنده هست که می‌خواد داستانی درباره‌ی زندگی دکتر فلیکس هوینیکر، یکی از پدران بمب اتم بنویسه؛ داستان درباره‌ی اتّفاقاتی هست که در طی مسیری که برای نوشتن کتاب براش پیش می‌آد که در انتها موضوع کتاب‌ش هم عوض می‌شه.

نقد:
کتاب طنزهای خیلی جالبی داره و خب، مترجم برای رعایت‌کردن چهارچوب‌ها معنی دقیق بعضی ‌فحش‌ها رو ننوشته که اگه کسی مقداری فیلم آمریکایی/انگلیسی دیده باشه متوجّه می‌شه. مثلاً وقتی که یکی از کاراکترها به‌هرچیزی صفت «مزخرف» می‌ده؛ یا مثلاً وقتی که اچ. لاو کراسبی حرف می‌زنه که توش خیلی واژه‌ی «پفیوز» دیده می‌شه. [:‌))]
ونه‌گات خیلی خوب بازی‌هایی که دولت‌ها سرمردم‌شون در می‌آرن تا سرشون رو از کارهای ناشایست خودشون منحرف کنن و سرشون رو به چیزدیگه‌ای سرگرم کنند رو نشون داده؛ همین‌طور تابوهایی که همه‌ی مردم دارن‌ش، امّا برای ادامه دادن اون [بخونید موش‌وگربه‌بازی] تابوها رو نمی‌شکنن. [که در این‌مورد مذهب باکونونیسم هست] مثال خوب‌ش بازی‌هایی هست که ایالات متّحده سر بن‌لادن با مردم‌‌ش در آورد.
اسفار باکونون چیز خیلی‌جالبی هست؛ توش بعضی چیزها رو گفته که خیلی‌ها جرئت ندارن بگن، اگه وجود داشت می‌تونست یه‌کتابِ فلسفی درست‌وحسابی باشه؛ مثلاً دروغ‌های بی‌ضرر رو بی‌ایراد دونسته.
ونه‌گات در جای دیگه‌ای از دروغ‌گفتن برای رسیدن به‌ عشق می‌نویسه؛ کاری که من به‌شخصه غلط می‌دونم‌ش؛ جایی که راوی به‌ مونا می‌گه که مذهب نداره و برای رسیدن به [لذّت جنسی از طریق مونا] به باکونونیسم روی می‌آره؛ و وقتی که مونا [که یه‌جورایی فاحشه‌ی باکونونیسم بوده] بعد از فرا رسیدن آخرالزمان، خودکشی می‌کنه [که البته حق هم داشت، زندگی‌ش توی مسائل جنسی خلاصه می‌شده] روی راوی تأثیر زیادی ایجاد نمی‌شه، فقط همون‌موقع مقداری گریه می‌کنه؛ خوب مشخّصه، از عشقی که با تحریک جنسی از روی تبلیغ سن‌لورنزو ایجاد شده، توقع خاصّی نمی‌شه داشت؛ البتّه، مرگ مونا مساوی می‌شه با مرگ نسل بشریت، دلیل‌ش واضحه، چون دیگه زنی نیست که قابلیت باردار شدن رو داشته باشه و قبل‌ش هم مونا از رابطه‌ی جنسی با راوی پرهیز می‌کنه که مبادا بچّه‌دار بشن که این‌حسّ رو توی من ایجاد کرد که مونا دوست‌داشته نسل بشر منقرض شه. [حداقل توی سن‌لورنزو]
چیزی که من از دیدگاه ونه‌گات برداشت کردم، این بوده که مرگ بشریت با همین بمب اتم هست؛ چرا که همون آدمی که پدر بمب اتم بود، پدر یخ نُه هم بود که با سقوط هواپیما و پرت‌شدن جسدِ آغشته به یخ‌ نُهِ «پاپا لورنزو»، آخرالزمان شروع شد.
به‌نظرِ من سن‌لورنزو یه‌جور کاپیتالیسمِ دوطبقه داشت؛ طبقه‌ی پایین مردم عادّیِ سن‌لورنزو که در فلاکت به‌سر می‌بردن و طبقه‌ی بالا افراد دولتی/نزدیک به‌دولت، که شما هم می‌بینید که خدمتکار فرانک، استن‌لی، تنها فرد بومیِ چاقی بود که راوی می‌بینه.
با توجّه به این‌که شخص ونه‌گات خودش رو تابع خیلی از عرفان‌ها ]مثلاً آتئیسم که می‌گه خدا وجود نداره[ هست و درجایی از کتاب‌ش اشاره می‌کنه که همیشه به پشتیبانی قدرت برتری نیاز داریم، یه‌مقدار این قضیه پارادوکس شده برای من.
نمره بدم؟ خوب، دفعه اوّل‌م هست، خیلی سخته. :‌)) اگه غیرمنصفانه هم بود بگین به‌م. :د
۷ از ۱۰.​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3
ارسال‌ها
296
امتیاز
2,196
نام مرکز سمپاد
بستان
شهر
یک
سال فارغ التحصیلی
2002
بی‌گانه

«به نام خدا»

t39_02.jpg


عالی آقا. عالی!
پرش‌های خیلی ریز و دقیقی داشت که من اصلاً تیکه‌ی خسته‌کننده‌ای تو داستان ندیدم.
مثلاً جایی که داره وکیل‌ش رو مسخره می‌کنه و پرش می‌زنه به وسط جلسه‌ی دادگاه و هنگامِ دفاع‌کردن وکیل‌ش ازش.
موضوع عالی بود، خیلی خوب جلو برد و از معدود پایانِ بازهایی بود که اصلاً اذیت‌م نکرد و خیلی هم خوش‌حال شدم که نگفت تقاضای فرجام مورسو رد می‌شه یا نه.
رابطه‌ی مورسو با ماری خیلی جالب بود، توصیف‌های از یه‌رابطه‌ی احساسی دیدم که خالص بود، نه این جلف‌ بازی‌هایی که همه‌جا می‌بینیم؛ مثال عالی‌ش هم جایی‌ه که توی دریان و ماری می‌خواد به‌ش اون حرکتِ سخت رو یاد بده. جایی که گفت حالا ماری یه‌مورسوی دیگه داره که اونُ ببوسه دقیقاً چیزی بود که خودم هم به‌ش فکر کرده بودم، انگار داشت ذهن من رو می‌خوند!
اون پیرمرد همسایه‌شون بود؟ سالامانو. بعد از این‌که مورسو کمی به‌ش محبّت کرد، جوری دوست‌ش داشت که توی جلسه‌ی دفاع داشت تمامِ تلاش خودش رو می‌کرد که نجات‌ش بده.
مورسو کلاً آدم عجیبی بود، بی‌حسّی‌ای داشت که همه‌مون می‌تونیم داشته باشیم، اگه به احساسات‌مون قدرت ندیم؛ و همین رو بخش خیلی زیادی از جامعه نمی‌تونن تحمّل کنن.
از لحظه‌ای که کشیش وارد سلول‌ش می‌شه به بعد کلاً فضای روحانیِ خوبی داشت، خیلی دیدش روشن شد در همون چنددقیقه.
مکالمه‌ش با کشیش عالی بود. با این‌که مورسو از کشیش خسته شده‌بود؛ ولی کشیش رو کاملاً مثبت توصیف کرد.
پس‌گفتار هم عالی بود؛ عالی، هدف داستان رو خیلی برام روشن‌تر کرد. برداشت من از حرف‌هاش این‌ه که اگر مسیح در حالِ حاضر وجود داشت، جامعه نمی‌تونست وجودش رو تحمّل کنه و پس‌ش می‌زد. [صداقتِ محض!]

 
  • شروع کننده موضوع
  • #4
ارسال‌ها
296
امتیاز
2,196
نام مرکز سمپاد
بستان
شهر
یک
سال فارغ التحصیلی
2002
مرد داستان فروش

« به نام خدا »



خلاصه داستان:
داستان دربارۀ فردی به‌نام پیتره که ذهنش پر از خلاقیت و ایده‌های ناب هست. پیتر با مادرش زندگی می‌کنه که مادرش می‌میره و پیتر برای امرار معاش، شروع به فروختن داستان‌هاش می‌کنه.


× نقد دارای اسپویلره ×

نقد:
یکی از نکته‌های خیلی جالبی که توی داستان به چشمم اومد، این بود که شخصیت اصلی داستان، داستان‌های جنایی‌ای رو تعریف می‌کنه که توشون نویسنده سر«نخ می‌ده» به خواننده و کم‌کم داستان رو براش آشکار می‌کنه، جوری که خواننده فکر کنه توی پرده‌برداری از راز اصلی، موثر بوده. گاردر دقیقاً همین‌کارو توی این‌کتاب انجام می‌ده؛ مثلاً سر داستان صندوق اماناتش و این‌که به‌آته دخترشه همین‌کار رو می‌کنه و از حق هم نگذریم، خیلی خوب کارش رو انجام می‌ده؛ به‌طرزی که شما ممکنه اصلاً متوجه نشین همین‌کار رو باهاتون انجام داده.
بعضی قسمتایی که می‌خواد یه مفهومی رو برسونه، اگه حس کنه احتمالش هست که خواننده نفهمه داره به چی اشاره می‌‎کنه، در قالب داستان مفهوم رو می‌کوبه توی صورت خواننده. مثلاً وقتی داشت درباره‌ی شبیه شدن ایده‌هاش به مخدر صحبت می‌کرد، واژه‌ی «خدا» رو آورد تا کاملاً برای خواننده تفهیم شه که یه‌حالت «خداطور» پیدا کرده نسبت به نویسنده‌هایی که بهشون می‌رسونه. البته سر این یه مفهوم به‌نظرم بازم شک داشته که خواننده فهمیده یا نه، برای همین موقع بحث دربارۀ انجیل، دوباره به اون بحث گذری می‌زنه و این موضوعات رو در کنار هم قرار می‌ده تا کاملاً خواننده رو تفهیم کنه.
همین‎‌طور، رابطه‌ی بین زندگی شخصی و تجربیات نویسنده‎ها و نوشته‌هاشون رو نشون داده. هم به صورت این‌که بیاد رک و پوست کنده بگه، هم توی قالب داستان. در بخشی از کتاب صراحتاً گفته که «تا تجربه نداشته باشین، چیزی برای نوشتن هم ندارین» و در بخش‌هایی به شطرنج با مهره‌های زنده و علاقه‌ی شخصی پیتر به این بازی + داستان خیانت مادرش و حضور زیاد صحنه‌های اروتیک در داستان‌هاش اشاره کرده.
حتی کتابش یه جورایی ذهن رو باز می‌کرد، مثلاً وسط‌های داستان به من این ایده‌ رو داد که آخرش روبرت با شخصیت ناشناس برگرده، بکشدش و قبل مرگش خودشو به پیتر نشون بده و بگه: It's me, Austin.[nb]این فیلم رو ببینید، می‌فهمید دارم دربارۀ چی صحبت می‌کنم.[/nb]
یه نکته‌ی دیگه‌ای هم که وجود داره، این‌ه که به پسره که اسمش «پیتر» هست، می‌گن عنکبوت/مردعنکبوتی. و من می‌تونم با قاطعیت خوبی بگم که این اسم گذاری از شخصیت کامیک Spider-Man ایده گرفته. [nb]جان من، جان من نگید که نمی‌دونستید اسپایدرمن اول تو کتاب بوده، بعد تو فیلم.[/nb]
و حرف آخر.
من فکر می‌کنم دعوایی که بین نویسنده‌های ایده‌گیرنده و ایده‌دهنده‌‎ی اصلی، یه‌جورایی استعاره از این آدم‌هاییه که به خدای خودشون مغرور می‌شن و ادعا می‌کنن که خدایی وجود نداره؛ در حالی که کاملاً به خدا وابسته هستند، ولی می‌خوان بر علیه‌ش قیام کنن. [و خب قرض‌هاشون استعاره از گناه‌هاییه که این افراد کردن و باید یادمون نره که صرفاً این قسمتش منظورمه، نه بعدش که فرار می‌کنه.]

 
بالا