حس بودن ( شعرهای من آرتمیس)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع f.light
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

f.light

کاربر فعال
ارسال‌ها
56
امتیاز
329
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یک تهران
شهر
تهران
حس بودن دارم
حس خوابیدن یک عمر کنار چمدان
حس مرگی مبهم
حس روزی تاریک وسط تابستان
حس بازی خیال سر شرط بندی صبح
هرکسی برد مرگش با من
حس پرسیدن یک جور سوالی کهنه
"خانه ی دوست کجاست؟"
و کسی لب ز لبش باز نکرد
یاد دارم که پزشکی می گفت:
چقدر مرگ زیاد است اما
سازمان ملل از جمعیت ما شکایت می کرد
ما بریم یا نه
 
پاسخ : حس بودن ( شعرهای من آرتمیس)

خیلی شعرت قشنگه . نمی دونم چند وقته داری شعر میگی
انگار الگوت سهراب بوده :) که من بسیار دوستش دارم .
خلاصه خیلی خوب بود دیگه ;D
 
پاسخ : حس بودن ( شعرهای من آرتمیس)

حس خوابیدن یک عمر کنار چمدان
آفرین :)

یکم از هم گسسته س شعرت.ولی خوبه. :)

موفق باشی...
 
بدون موضوع

عزیزم شعرت خیلی قشنگه و منو یاد سهراب انداخت بخصوص اون بیت خانه دوست کجاست
بنظر نمیاد اولین شعرت باشه چون واقعا عالیه.
موفق باشی
ف
 
پاسخ : حس بودن ( شعرهای من آرتمیس)

"ظهر تابستان بود"
چشم می گرداندم
سوی آن نقطه ی دور
سوی آنجا که هنوز نام نداشت
سوی آن جا که مردم همه شاعر بودند
به همان نقطه که گل سنگ صبور غم بود
سر می گرداندم، چشم می گرداندم
و نگاهم در باغ اقاقیای آنجا می گشت
روحم کوچه به کوچه های آنجا می گشت
و نفهمیدم دلم از چه قرار
در تمام خانه های آنجا می گشت!
 
پاسخ : حس بودن ( شعرهای من آرتمیس)

اینم یک شعر دارای قافیه!
چه زیبا و چه طناز
طبیعت به چه زیباست؟
که هر روز و زمانش
به رنگ های مجزاست؟
زمانی زرد و دلگیر
زمانی سبز و زیباست
گهی سردو گهی گرم
گهی هم بین این هاست
گهی باران دارد
گهی آفتاب بالاست
همه با نظم و ترتیب
همه پرشور و شیداست
همه کارخدایی است
که سازنده ی یکتااست
که این زیبایی محض
فقط جلوه ی زیباست
 
پاسخ : حس بودن ( شعرهای من آرتمیس)

خاک رو آینه را چه کسی خواهد شست
وقت مرگم آن روز
چه کسی فاتحه ای خواهد خواند
چه کسی می گرید ازته دل؟
چه کسی از سر شوق؟
چه کسی حال مرا می فهمد؟
چه کسی می گوید حقش بود؟
یا به من می خندد؟
من کجایم آن روز؟
حال من میزان است؟
به چه می اندیشم؟
و چه کس در پی این رفتن من می نالد؟
خوب من می دانم
آسمان بعد من
آبی می ماند
و زمین می چرخد
و زمان می گذرد
مردم شهر زندگی خواهند کرد
گه گاهی، شاید، نام من خوانده شود
من از آن آبی دور به همه می خندم
به همه سرگیجه
به همه دعواها
به همه، همهمه ی بیخودی اهل زمین
من به احوال خودم می خندم
خوب روزی ست آن روز
چشم هایی بسته
مزه ی سردی خاک
و صداها مبهم
و کمی آرامش
و کسی می گرید
من به او می خندم.......
 
Back
بالا