طاعون {آلبر کامو}
مترجم: حسین کاظمی یزدی
ناشر: کتاب نشر نیکا
امتیاز من: 9 از 10
دربارهی کتاب:
این کتاب یک رمانِ 287 صفحهای نوشتهی «آلبر کامو» ست. این داستان از زبان سوم شخص روایت میشه و در شهر اران واقع در الجزایر اتفاق میافته. شهری که مردمش صرفا به کار و پول فکرمیکنند . ماجرا از جایی شروع میشه که دکتر ریو از خونهش خارج میشه و توی راهروی آپارتمان با یک موش مرده مواجه میشه و این مسئله رو با سرایدار در میون میذاره.
در روزها و هفتههای آینده مرگ موشها تبدیل به یک اپیدمی میشه و در هفته 4000 جسد موش از خیابانها جمعآوری میشه. با این وجود مردم این مسئله رو جدی نمیگیرن. تا این که این اپیدمی تموم میشه.
پس از اون سرایدار منزل دکتر ریو به دلیل بیماریای با علائم تب و خیارک میمیره و چندین مرگ دیگه با همین علائم در شهر گزارش میشه تا این که دکتر ریو و همکارانش به این نتیجه میرسن که این بیماری، طاعونه.
توی شهر شرایط ویژه اعلام میشه. هیچ کس نباید از شهر خارج بشه و هر کس هم که بخواد وارد شهر بشه، میتونه ولی دیگه نمیتونه از شهر خارج بشه.
دکتر ریو به خدا معتقد نیست ولی تمام سعیش رو داره که مردم رو نجات بده و توی این کار با آدمای مختلفی آشنا میشه. به عنوان مثال با گران که کارمند شهرداریست، تارو که یک مسافره، رامبر که یک خبرنگاره که اهل اران نیست و حالا به دلیل طاعون نمیتونه از شهر خارج بشه و کتار که یک خلافکاره که همسایهیِ گرانه و اون از خودکشی نجاتش داده و اون از موقعیت طاعون استفاده میکنه و اونجوری که دلش میخواد زندگی میکنه، خلاف میکنه و با مردمی که حالا به دلیل طاعون حاضرن حرفای هم رو بشنون رابطه برقرار میکنه، پانلو که یک کشیشه و در ابتدا طاعون رو بلای الهی میدونه و به مردم میگه نمیتونن کاری در برابرش انجام بدن و در نهایت بعد از دیدن مرگ یک کودک، به مردم میگه که باید با طاعون مبارزه کنن.
تارو تصمیم میگیره که با تشکیل یک گروه بهداشتی به بیماران طاعونی کمک کنه و گران و رامبر هم به اونا کمک میکنه.
افراد زیادی توی طاعون کشته میشن. کار به جایی میرسه که مجبور میشن جسدها رو بسوزونند. مردم خیلی تغییر میکنند و دست به کارایی میزدند که هیچ وقت انجام نمیدادند به عنوان مثال خلافهایی که انجام میدادند و برخوردهاش با هم تغییر میکنه و حتا به سوزانده شدن اجساد عزیزانشون بیتفاوت میشن.
دکتر کاستل یکی از همکاران دکتر ریو یک سرم برای مبارزه با طاعون تولید میکنه. که توی مواردی پاسخگو بوده و به طور کلی نه.
بعد از حدود یک سال، دوباره سروکلهیِ موشها پیدا میشه، البته این بار زنده. و بعد از اون نشانههای بهبود بیماری و از بین رفتن اپیدمی آشکار میشه. و سرمهای دکتر کاستل تاثیر خودش رو میذاره.
تصمیم گرفته میشه که دروازههای شهر باز بشن. در سه روز مانده به باز شدن دروازهها، تارو مبتلا به طاعون میشه و از دنیا میره.
و دروازهها باز میشه و مردم باز مثل گذشته به زندگی خودشون ادامه میدن و البته خوشحال از این که دوباره میتونن کنار کسانی باشند که دوستشان دارند.
در آخر داستان معلوم میشه که راوی قصه خود دکتر ریو بوده و برای این به صورت سوم شخص قصه را روایت کرده که از زبان مردم سخن گفته باشه. و در آخر قصه میگه :«باکتری طاعون هیچگاه از بین نمیرود؛ میتواند دهها سال در میان اثاثیهی خانه و ملافهها بخوابد، در تختوابها، زیرزمینها، صندوقها و قفسهی کتابها منتظربماند؛ تا این که یک روز برای هلاکت و آگاهکردن انسانها دوباره موشهایش را بیدار کند و آنها را برای مردن، به شهری شاد بفرستد.»
نظر من:
چون اصولاً نقد کتاب نویسندهها بزرگ واقعاً کار سخت و بزرگیست، من چندین سایت رو برای مقایسهیِ نظرات خودم چک کردم.
یکی از جنبههای عالی این کتاب از نظر من، دقت نویسنده توی بیماری طاعون و روشهای درمانِ اونه. واقعاً این جنبه از کتاب عالی و علمی بود و اطلاعات خوبی در مورد اپیدمی طاعون در اختیار خواننده میذاره.
این کتاب یک رمان فلسفیست تا حدی با افکار پوچگرایانه. ما در این رمان حالتهای مختلف انسان در مقابله با جنبههای مشکل زندگی میبینیم. تغییراتش، ناتوانیهاش، کمآوردنهاش و این که انسان وقتی تحت فشار خیلی شدید قرار میگیره اون قدر عوض میشه که انسانیت درونش کشته میشه. توی این کتاب طاعون یه نماده، نماد کشتار انسان و توی این کتاب طاعونزده افرادی معرفی میشن که برای رسیدن به مقاصدشون، آدمها رو میکشن. البته این جا کامو در مورد مجازات اعدام هم همچین نظری رو داره که من این قسمت رو ترجیح میدم در موردش قضاوت نکنم.
کلاً این کتاب بیشتر از این که بر ماجرا محوریت داشتهباشه، بر محور دیالوگهاش قرارگرفته، دیالوگها بسیار واقعی و قوی هستند و در عین حال اصلاً برای مخاطب خستهکننده نیستند.
ترجمهی کتاب هم، ترجمهی خوبی بود. خوندنش رو شدیداً توصیه میکنم.
قسمتی از کتاب( صفحهی 152):
تارو گفت:« آدم فکرمیکنه قابلیت هرچیزی رو داره.»
«مخالفم. آدم نمیتونه برای مدت زیادی درد رو تحمل کن؛ یا این که مدت زیادی شاد باشه. و این یعنی آدم قابلیت هر چیزی رو داره.» او به دو مرد نگاه کرد و پرسید:«بگو ببینم تارو، تو میتونی در راه عشق بمیری؟»
«نمیتونم بگم؛ ولی فکر نمیکنم.»
«میبینی! ولی میتونی جونتو در راه یه ایده بدی. هرکسی میتونه متوجه این قضیه بشه. خود من به شخصه افراد زیادی رو دیدم که از جونشون واسه یه ایده گذشتن. من اعتقادی به قهرمان بودن ندارم . میدونم که این کار سادهست و میتونه باعث مرگ آدم بشه. چیزی که واسه من ارزش داره این که آدم به خاطر عشق زندگی کنه و بمیره.»