سلام به همه
بالاخره این مسابقه رو گذاشتیم خب مسابقه، مسابقه ی مینیمال نویسه! فقط مینیمال! و برای داوری بهتر فقط یه عکس داریم و باید فقط در مورد همین عکس بنویسید
عموما سوژه های عکسی که برای مسابقه های نوشتی انتخاب میشه، سوژه های کلیشه ای و روتین با مفهومای واضح و مستقیمن.
ولی ما اینبار سعی کردیم که یه عکسی رو انتخاب کنیم که هرکسی بتونه ازش یه برداشت منحصر به فرد کنه!
و اینجاست که خلاقیت شروع میشه ما این عکس رو 4 نفره، از بین 380 تا عکس انتخاب کردیم. و قصد داریم توی مسابقه های آینده تصاویر گنگ تر و حتی نامتعارف تر بذاریم و کاری کنیم که "ایده" و "خلاقیت" و "تخیل" نقش خیلی پررنگتری رو توی "نوشتن" ایفا کنه! B-)
اینم از عکس
برای جلوگیری از "رای دادن به شخص" و احیای سنت حسنه ی "رای دادن به آثار" ، مینیمال هاتون رو برای من پ.خ کنید، بعد از انجام داوری و اعلام نتایج اسمتون توی پست مربوط به خودتون قرار میگیره
میان آغوش مادر و نگاه پدر زندانی بودم.
میان روزها،سال ها،آدم ها،نوشته ها و فکرهایم زندانی بودم.
همان لحظه که برای اولین بار لبخندت را دیدم از همه چیز آزاد شدم.
اما همان دم بود که به تورت افتادم.
تنها تو بودی
عطر نفسهایت مرا در تو غرق می کرد
نگاهت را گویی با نگاهم به هم دوخته بودند
با هر دم و بازدمت تمام وجودم از خود بی خود میشد
رخ به رخ
چشم به چشم
حیف دلت با من نبود
فرو ریخته ام
جای بگیر
کنارِ حضوری مضطرب
در آغوش بگیر
آخرین بازمانده ی قلعه ی اعتماد را
آرام کن
دیوانهای را که از درکِ بودنش
در خود تشنج میکند
از فتحِ نور شکست خورده ام
در این تاریک خانه ی پر تشویش
کنارم بمان
صبور باش
دردم را با شتاب نخوان
این شعر از جهنمی
به نامِ من
گذشته است
می آیی و آمدنت خیال واژگانم را دگرگون میکند.
گرچه میخواهی مرا غرقه در عشق کنی اما بودنت ، نبودنت را فزون میکند.
نفسهایت ساحل دلم را خروشان کرده است ؛
بگو کی در آغوشم میگیری ؛ که دلم هوس آرام ماندن کرده است.
عطرت در هوا پراکنده شده بود...روی برگرداندم چیزی نبود...
بار دیگر در خیالت غوطه ور شدم به چشمان سیاهت فکر کردم در آن چادر نیلوفری....
باز عطرت مرا مست کرد تا چشم گشودم نبودی اما هوا پر از قاصدک بود....
بار دیگر سکوت...
عطرت تمام تنم را در آغوش کشید
اما این بار به چشم دل بسنده کردم شاید در خوابی روم که تو در آغوشم باشی...
نه نمیدونی هیچ کس نمیدونه چه به روزگارم می آد اون لحظه ای که میون جمعیت دنبال تو میگردم و پر میشم از خالی نه نمیدونی هیچ کس نمیدونه چه حالی دارم وفتی دیوار ها رو نوازش میکنم به امید این که دست های تو یه روزی لمسشون کرده باشه نه نمیدونی هیچ کس نمیدونه چه غریبی ئی میکنم هر شبی که تو خوابم قدم برمیداری ...
نه ... نمیدونی ... هیچ کس نمیدونه .... خیال بوسیدنت .... داره چه بر سر من میاره ...
فرو ریخته ام
جای بگیر
کنارِ حضوری مضطرب
در آغوش بگیر
آخرین بازمانده ی قلعه ی اعتماد را
آرام کن
دیوانهای را که از درکِ بودنش
در خود تشنج میکند
از فتحِ نور شکست خورده ام
در این تاریک خانه ی پر تشویش
کنارم بمان
صبور باش
دردم را با شتاب نخوان
این شعر از جهنمی
به نامِ من
گذشته است