گاه نویس هام

  • شروع کننده موضوع
  • #1

رعنــا

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
185
امتیاز
1,686
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ابهر
سال فارغ التحصیلی
93
مدال المپیاد
شیمی.
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
نرم افزار
اینستاگرام
آسفالت جاده داغ شده و زیر نور مستقیم آفتاب ظهر برق می زند. به تیر چراغ برق های کنار جاده نگاه می کنم. روی هر کدام عکس و نام یک شهید نشسته، مطابق عادت همیشگی ام برای هر شهید صلوات می فرستم. سرعت ماشین زیاد است و فاصله ی تیر ها کم، فرصت نمی شود "و عجل فرجهم " ها را بگویم و فاکتور می گیرم. به خودم که می آیم می بینم شهید ها تمام شده اند و من همچنان صلوات می فرستم..!
بعد از طی راه نسبتا طولانی بالاخره می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و به گنبد طلایی امامزاده که در برابرم قد علم کرده نگاه می کنم... چند وقت است اینجا نیامده ام؟ خودم هم نمی دانم... فقط می دانم این اواخر تقریبا هر شب خواب این جا را دیده ام: این کوه خشک که مثل همیشه زیر نور مستقیم خوشید، سوزان به نظر می رسد. به اطراف نگاه می کنم.. آن دور ها، پایین کوه امامزاده، درخت هست، زمین کشاورزی هست، سبزی هست! انگار این میان فقط این کوه خشک مانده و دامنه اش کویر را تداعی می کند. یک چیزی شبیه کربلا هی توی ذهنم تکرار می شود..
امامزاده صحن ندارد. انگار می خواهند بسازند. پا هایم را روی سنگ و خاک داغ می گذارم و به سمت در اصلی حرکت می کنم. آخرین بار یادم هست خبری از گنبد نبود.. آجر های مناره ها هرچند، هنوز لخت و زمخت دهن کجی می کنند و این ساختمان آجری نیمه کاره هیچ تناسبی با گنبد طلایی نو ندارد!
تک و توک زن و مرد و بچه اطراف امامزاده دیده می شود. بعضی می روند داخل و بعضی هم خارج می شوند. دستم را روی سینه می گذارم و سلام می دهم.. هی دلم می خواهد چیز بیشتری بگویم اما زبانم نمی چرخد.. مثلا بگویم حالتان خوب است؟ یا دلم تنگ شده بود... یا... اصلا این چه طرز صحبت کردن با یک امامزاده است؟ مگر او یکی از دوستان قدیمی ام است؟ صدایی توی ذهنم می گوید: مگر چه اشکالی دارد آدم با یک امامزاده دوست باشد؟
داخل می شوم. آن تو تاریک است و من که در نور مطلق و تیز بیرون بوده ام برای چند لحظه چیزی نمی بینم. کمی که می گذرد چشم هایم عادت می کند و به سمت اتاق ضریح می روم، درست زیر گنبد! صدای گریه ی نوزادی بلند شده، می رود بالا و توی گنبد می پیچد و منعکس می شود. دوست دارم ساکتش کنم اما نمی شود!
به دور و برم که نگاه می کنم می بینم همه چیز تغییر کرده.. آیینه کاری دیوار ها، لوستر بزرگ بالای ضریح که این اتاق را بر خلاف قبلی روشن کرده، ضریح بزرگی که داخلش پر از چراغ سبز است..
پا هایم بی اختیار به سمت ضریح کشیده می شود. دستم را به آن گره می زنم و به قبر که پارچه ی ساتن سبز رنگی روی آن است خیره می شوم. از آن طرف ضریح آقایان دیده می شوند که زیارت می کنند.. و زن هایی که کنارم ایستاده اند و ضریح را می بوسند! نمی دانم چه بگویم... صلوات می فرستم، فاتحه می خوانم، فکر می کنم... بعد دل می کنم از ضریح و گوشه ای کنار دیوار می نشینم و نماز خوندن و قرآن خواندن بقیه را تماشا می کنم.
نمی دانم چقدر گذشته که با صدای پیرزنی به خودم می آِیم.. پیرزنی تکیده و خمیده، انگار که همیشه در حال رکوع باشد، دستش را به طرفم دراز کرده: زیارت قبول! دستش را می گیرم و لبخند می زنم.. چقدر چهره ی نورانیش به دلم می نشیند! پیرزن از من می گذرد و می بینم با همه دست می دهد و خم می شود و مهر آن هایی را که در نمازند می بوسد. دلم می لرزد! دوست دارم بروم و او را در آغوش بگیرم و گریه کنم.. دلم دوباره می گیرد و تمام غصه هایی که از صبح جلوشان را گرفته ام قطره ای اشک می شوند که نیامده پاکش می کنم.
با چشم هایم پیرزن را دنبال می کنم.. کنار ضریح ایستاده و دعا می کند. دلم می خواهد بلند شوم و از او بخواهم برایم دعا کند، اما خجالت می کشم! چشم باز می کنم و می بینم کنارش رو به ضریح ایستاده ام. دلم را به دریا می زنم: حاج خانم میشه واسه منم دعا کنین؟ صدایم ضعیف است و به وضوح می لرزد.. شک دارم پیرزن شنیده باشد، اما می بینم بر می گردد.. لبخند می زند و هی دعای خیر می کند.. دیگر نمی شنوم این پیرزن لاغر و نحیف چه می گوید.. رویم را آن طرف می کنم تا نبیند.. به ضریح می چسبم و بی صدا گریه می کنم.. خالی می شوم.. بر که می گردم، پیرزن نیست.. گریه ی نوزاد بند آمده.
 
بالا