رباعی‌کده

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tinaradvand
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : رباعی‌کده

ای آنکه طبیب دردهای مایـی این درد ز حدّ رفت، چه می‌فرمایی
والله که اگر هزار معجون داری من جـان نـبـرم، تا تو رخی نـنـمایـی
کلیات شمس تبریزی، مولانا
 
پاسخ : رباعی‌کده

امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنيد گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی من است
 
پاسخ : رباعی‌کده

اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند

خیام
 
پاسخ : رباعی‌کده

روزی که نهال عمر من کنده شود
و اجــزام یـکـدگر پــراکنده شـود
گر زانکه صراحئی کنند از گل من
حالی که ز بــاده پراکنی زنده شود


خیام
 
اين كوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که در گردن یاری بوده است !
خیام
 
در بحر یقین که درّ تحقیق بسی است
گرداب درو چو دام و کشتی نفسی است
هر گوش صدف حلقه ی چشمی است پر آب
هر موج اشاره ای ز ابروی کسی است
ابوسعید ابوالخیر
 
وافریادا ز عشق وافریادا
کارم به یکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا !


پرسیدم از او واسطه ی هجران را
گفتا سببی هست بگویم آن را
من چشم تو ام اگر نبینی چه عجب؟!
من جان تو ام کسی نبیند جان را!

چون دایره ما ز پوست پوشان توایم
در دایره ی حلقه به گوشان توایم
گر بنوازی به جان خروشان توایم
و ننوازی هم از خموشان توایم ...

ابوسعید ابوالخیر
 
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک چک چک چکار با پنجره داشت !

#قیصر_امین_پور

جزو بهترین رباعی هاییه که از شاعران معاصر خوندم ...

واژه هاش فوق العاده ان
"آبدار"
یک "ریز"
و ...

نمی خوام لذت کشف رو ازتون بگیرم و برای همین مرددم که لینک توضیح محقق نیشابوری رو بذارم یا نه ...
پیشنهادم اینه که یکی دو روز که این رباعی رو زمزمه کردید و بهش فکر کردید و لذت بردید این رو بخونیدش :
هنر شعر ورزیدن (جواد محقق نیشابوری)

برای من که خیلی لذت بخش بود ...
 
آخرین ویرایش:
امشب دفترچه ای که توش تعدادی از شعرایی که دوست داشتم رو نوشته بودم اتفاقی پیدا کردم
چند تا رباعی دیگه تقدیم به دوستان عزیز :

آه ای زن آشنا به رازی که منم
همخوان ترنم نیازی که منم
راهی است به پرده ی همایونی عشق
هر زخمه که می زنی به سازی که منم

افسانه ی جویبار کوچک زیباست؟
یا قصه ی رودی که سراپا غوغاست ؟
رفتن زیباست نفس رفتن اما
ناز قدمی که آرزویش دریاست !

آه ای شنلت بهار و تن پوشت گل
یه لحظه نمی کند فراموشت گل
راز تو همان راز بهار است آری
نازک تنم ای تمام آغوشت گل!

حسین منزوی
 
در اصل یکی بده‌ست جان من و تو
پیدای من و تو و نهان من و تو
خامی باشد که گویی:آنِ من و تو
برخاست من و تو از میان من و تو
#مولوی
اینطوری عاشق شیم ...



خورشید به گِل، نهفت می‌نتوانم
و اسرار زمانه، گفت می‌نتوانم
از بحرِ تفکرم برآورد خرد
درّی که ز بیم، سفت می‌نتوانم

خیام

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده‌ست
گردنده‌فلک بر سر کاری بوده‌ست
زنهار قدم به خاک آهسته نهی
کان مردمک چشم نگاری بوده‌ست

خیام

از جمله‌ی رفتگان این راه دراز
بازآمده‌ای کو که خبر پرسم باز؟
زنهار در این دوراهه‌ی آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز ...

خیام
 
بختی نه که با دوست درآمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من
پایی نه که از میانه بگریزم من ...
#سنائی


روزی‌ دو که اندرین جهانم زنده
شرمم بادا اگر به‌جانم زنده!
آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم
و آن دم میرم که بی‌تو مانم زنده ...
 
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره‌ی این؟

منسوب به خیام
 
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آن را

خیام
 
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست...
 
زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان
سی مستان‌اند خفته در سیمستان
عاج است بناگوش تو یا سیم است آن؟
ز آن سیمستان بوسه کم از سی مَسِتان

مهستی گنجوی

+استاد همایی جور دیگری ذکر کرده:
زلفین تو سی سرند و هر سی، مستان
آن سی مستان، فتاده در سیمستان
عاج است بناگوش تو یا سیم است آن؟
یک بوسه اگر دهی کم از سی، مستان!
 
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!
 
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو

هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو...
 
نی کم شود از سرم خماری که مراست...

شب‌های تنگ‌دلی و رباعی... :

بی‌دیده ره قلندری نتوان رفت
دزدیده به کوی مدبری نتوان رفت
کفر اندر خود قاعده‌ی ایمان است
آسان‌آسان به کافری نتوان رفت



نه دست رسد به زلفِ یاری که مراست
نه کم شود از سرم خماری که مراست
هر چند بدین واقعه درمی‌نگرم
درد دل عالمی‌ست کاری که مراست


بیدل! سخنی چند که داری یادش
از خلق گذشته‌ است استعدادش
امروز تو نیز حرفی از فطرت خویش
بر خاک نویس تا بخواند بادش...


آیینه‌ی عالم بقاییم همه
نیرنگ جهان کبریاییم همه
کو موج و چه گرداب و چه دریا؟ چه حباب؟
هر جا نمِ جلوه‌ای‌ست ماییم همه
 
آخرین ویرایش:
خلوتی اینجا رو دوست دارم...!




گفتم که نمانم نفسی دور از تو
افکند مرا چرخ بسی دور از تو
ای مایۀ زندگانی! اَر پُرسی حال
دور از تو چنانم که کسی دور از تو!
اوحدالدین کرمانی

عمریست ولی پنبه‌صفت می‌سوزم ...

شب خوش!
 
Back
بالا