خانه ای در ابر خیال

  • شروع کننده موضوع Fall
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
چندی پیش دوستی عزیز پرسید که چرا نوشته هایت را میسوزانی گفتم ارزش خواندن ندارند و وقتی گفت که زیبا مینویسی به او کفتم بنویسم که چه؟ تا بروم توی فلان انتشاراتی و سر بخارانم برای چاپ شدن و به صنار سی شایی حرف ها و احساستم را بفروشم ؟
چندی است که در تاپیک حرف بزن مینویسم و دوستان با لایک یا پیام هایشان بمن لطف میکنند
امشب به صورت اتفاقی به اینجا آمدم ودیدم میتوانم برای دلم بنویسم و نگاه های زیبایتان را به ضیافت کلمات مهمان کنم
دل نوشته هایی است کوتاه که بی ربط به خودم و زندگیم نیست
با احساس مینویسم و به بهای احساس میفروشم
+ با دیدن کلماتی چون اصلن حتا و ... شوکه نشید املایشان را بلدم ! اما در فارسی تنوین و الف مقصوره نداریم و من به زبان شیرین پارسی خواهم نوشت
+ تقدیم به روح مهربانت بانو
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

تنها به آسمان خیره و هیچ نپرس !
به لاجوردی ترین رویامان که ابریست بر فراز آسمان و درست همانجا قصری پر شکوه که تنها لایق توست خیره شو
به گلهای رز صورتی رنگ که از شوق آمدنت در روزی بارانی روییده سلام کن و بعد زیر باران چشمانم که دیگر از دوریت سو ندارند با من قدم بزن
زیر این باران با من قدم بزن . از خاموش شدن هراس نداشته باش !
اگرچه مثل پروانه به دورت میچرخم اما تو که شمع نیستی !
بانو ! خورشید که با قطره ای باران خشک نمیشود
دستانت را بمن بده و تا آخر این باغ و شانه به شانه ی این سرو ها بخرام تا به پستی و حقارتشان پی ببرند و بعد همه مدعیان را از ریشه بخشکان
و بعد با عطر تنت که در فضا پیچیده مرا مست کن
و بگذار شمیم دلنواز تنت که بوی یاس ئ اطلسی است جهان را مسحور کند
آنگاه فقط با یک نگاه دیوانه ام کن
تا دست در دست تو در تو محو شوم
بگذار فنای وجودم را در تو ببینم بانو
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

بچه که بودم گندمزار در نظرم زیباتر از طلافروشی های لوکس خسته کننده بود
بچه که بودم گندمزار بریم عشق بود و زندگی
گمان میکردم آنجا زیباترین نقطه ی دنیاست و در تصورم همیشه دختر بچه ای اشرافی با موهای زیبا و بلندش که از زیر کلاه سفید زیباش بیرون آمده و تا کمرش ادامه دارد در آن قدم میزند و شعر های کودکانه میخواند و بالا و پایین میپرد و هیچ غمی در زندگی ندارد
بزرگتر که شدم و حساب به من یاد دادند فهمیدم گندم زار را برای زیباییش نمیخواهند و کشاورز برای تفریح با داس زنگ زده ی در دستش سوار بر اسب به مزرعه نمیرود ! تازه اگر اسبی باشد !
تازه فهمیدم که هیچ دختر بچه ی اشرافی آنجا نخواهد بود چرا که پوستش خراب میشود ! دختر بچه ی اشرافی که توان تحمل آفتاب سوزان را ندارد
کمی بزرگتر که شدم دانستم کشاورز گندم هایش را نمیفروشد تا من به زحمت بیفتم و مقدار محصول او را حساب کنم
آن وقت بود که دانستم در واقع من زحمات او را حساب کرده ام و قطره قطره عرقها و اشکهایش را که از فقر و تنگ دستی ریخته است به چشم عدد های بی ارزش نگاه کرده ام
کمی که پشت لبهایم گندم های سیاه رنگ رویید و به قول بزرگتره مرد شده بودم دانستم که همه برابرند و از این دنیا سهم میبرند
دانستم سهم من بوی خوش نان است و آرامش و سهم او پینه های آرمیده بر دستش
نمیدانم شای هم من از او برابر تر بوده ام
اما خوب میدانم که گندم زار اگر بهشت هم باشد به قیمت یک عمر زحمت است
به قیمت صورت سوخته خون دل خردن های شب و روز
حالا دیگر من هم برای بیشتر سهم بردن از نان حاضرم آن دستها را له کنم
من به این میگویم دوری از انسان بودن و آدم بزرگها میگویند قاءده ی زندگی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

از نبودنت دیر زمانی نمیگذرد اما ...
اما بغض چنان گلویم را میفشارد که گویی چندین قرن است تو را ندیده ام
در فراقت من که هیچ دنیا خاک بر سر میشود آسمان به زمین می آید و از همه ساز ها آوای حزین نی به پا میخیزد و نگاهت را که از من میگیری همه گل ها خار میشوند و به چشمان ترم میروند روحم در خون خود میغلطد
بانو !
باورم کن
باور کن که بی تو هیچ هیچم
یک جوانه ی ضعیف که از نگاهت جان میگیرد واگر لحظه ای بارن نگاهت دریغ شود آتش به جان من خسته ی بی پناه می افتد
فرهاد شور بختی میشوم که تمام ارزوهایش را باد میدهند
مجنون دیوانه ای میشوم که نفرین خود میگوید
در فراغت چشمان بی سویم اروند رود میشوند
ای کاش...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

فراموشی ...
واژه ای که فراتر از یک واژه است و برای گفتنش حتمن ژست میگیریم و میگوییم فراموش کن و بعد هم لابد میشویم دانای کل و نسخه میپیچیم و میگوییم بهترین کار است و با دراوردن ادای سوپرمن ها میگوییم راحت است فراموش کن !
غافل از اینکه تا بخواهد فراموش شود ذره ذره روح را با سوهان میخراشیم و دفن میکنیم
غافل از این که جراحات روی روح هرگز خوب نمیشود و خونش بند نمی آید و تا آخر دنیا هم که باشد درد میکند و افسوس که درمان نخواهد شد و مرگ شرافت و دردش بیشتر از فراموشیس است
باید با حقیقت روبرو شد
حقیقت این است که وقتی نباشی تنها مرگ مرا از این درد نجات خواهد داد
میگویی و میگویند فراموش کن
چه چیز را دنیا و احساس و تمام آن چیز را که میخواهم فراموش کن و به زنگیت برس
چشم !
اما فقط کاش میدانستم زندگی چیست؟
مانند مترسکهای مسخره قدم زدن ؟
یا با جراحی پلاستیک روح نشاندن لبخندی مسخره بر لب که مصنوعی بودنش حالم را بهم میزند؟
زندگی این است ؟
زندگی به ماشینی برای کار تبدیل شدن است یا مثلن پولدار شدن؟
خب اگر این است که قبول اما چه نیازی بمن است؟
دستگاه هایی هستند که خیلی بهتر از من کار میکنند و چاپگر هایی هم برای چاپ اسکناس های شیک و زیبا اختراع شده اند
موفقیت داشتن ویلاهایی است آنچنانی در فلان کشور مدرن که کلاس دارد؟
اری ! خوشبختی همین است !
حالا دیگر چه اهمیتی دارد که درد های روحم خوب نمیشود ؟ حتمن پول و داشته هایم جای همه چیز را میگیرد چون من مترسکی هستم سرد و بی احساس بی عقل و شعور و هرگ.نه چیز انسانی دیگر
این تفسیر از خوشبختی و زندگی واقعن خنده دار و مضحک است
بانو !
بی تو بگذار همه دنیا با همه چیزهای درونش به جهنم برود چون دنیای من بی چشمانت جهنم ترین است ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

امشب را آسوده بخواب ...
امشب در آغوش من آسوده بخواب و دغدغه هایت را بمن بده
هر قیمتی که تو بگویی قبول است
اصلن تو امشب آسوده در آغوش من بخواب و دغدغه ها وغصه هایت را بمن بده
در عوض جانم را هم به تو خواهم داد
بگذار امشب در آغوشت آرامشت را ببینم
میدانی بانو ؟
فرشته ها وقتی میخوابن زیباتر میشوند
زیبای زیبا آرام آرام
به لطافت همین رویای ابریمان
به لطافت دستهای نسیم که دستمان را زیر باران نوازش میکند
گویی او هم میخواهد دست هایمان را درست هم بگذارد
بان!
فقط یک امشب را آرام بخواب
بی دغدغه
بگذار آنقدر به زیبایی و معصومیتت هنگام خوابت بنگرم تا حوصله ی زمان سر بود
بگذار عطر تنت را حس کنم
بگذار با آرامشت جان بگیرم
بگذار نوازشت کنم
بگذار برایت لالایی بخوانم
بگذار ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

وقتی کلماتت را به زحمت بنویسی
وقتی اغشته بخون شوی و قاتل و مقتول هر دو راضی باشند
وقتی جنون خون الوده ات کلمات زخمیت را خونی و عصبی میکنند
تازه انتهای خط را درک میکنی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

امروز وقتی که بانو در آغوشم دیده باز کرد و خورشید نگاهش برمن تابید این ها را گفت
از او خواستم برای شما هم بنویسم
.
و قسم به انگاه که خداوند ما را برای هم آفرید و تقدیر را آنگونه رقم زد که سرنوشت راه زندگیمان را یک راه سازد.
آمدی آمدم ، گفتی شنيدم، گفتم شنیدی و ماندی... نگاه کردم عاشق شدی، نگاه کردم گفتی بمان و ماندم . ماندیم و قسم خورديم به پاکی باران ، قسم خوردیم به دستهای گره خورده مان که تا آیین عشق پابرجاست باشیم.
همه و همه چیز را کنار زدیم ، ما بودیم و آرامش دریا و آتشی که برپا شده بود . آتش نگاه من و عشق آغوش تو و کلامی که بر زبان رانديم : دوستت دارم به اندازه تمام ستاره های آسمان خداوندی که ما را به هم رساند.
تمام آرزوی من نگاه توست و حرفهایت وقتی از قلبت بر قلبم مینشيند و در آغوش گرفتن عشقی که آیین آن آیین باران است.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

این بار هم تو پیروز شدی
این با هم خواسته ی تو که با نگاه معصومانه ات در آمیخته بود ظرافت دخترانه ات تمام غرور و عصیان مردانه ام را شکت
بانو !
تبریک میگویم این بار هم تو برنده بودی
این بار هم نه خون بر شمشیر که نگاه بر خون پیروز بود
نمیدانم این بازی مسخره ی سرنوشت تا کی گریبانم را خواهد گرفت و تا کی حلقه ی وفایت را اینگونه بی چون وچرا به گوش خواهم آویخت نمیدانم
فقط میدانم در بزنگاه ها و در اوج سر مستی از غرور و لجبازی بچه گانه مقابل نگاه بچه گانه ترت چونان کم می آورم که گویی اختیار را از من سلب میکنی و غرورم را به صلیب میکشی
فقط میدانم صادق ترین بوده ای که به سمتت هدایت شده ام
بانو !
مرا برای همه ی حرف های گس و زننده ام که قلب مهربانت را آزار دادند ببخش
بانو !
برای من ناراحت نباش
بانو !
چرخی بزن و با چرخش گیسوانت من دنیایم و غرورم را به سخره بگیر
بانو !
اصلن هر چه تو بگویی ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

از پشت شیشه های اتاق شیشه ایمان پرتوان نگاهت را به این جهان تاریک بتابان
گلهای زیبای رز صورتی را که با هم کاشته ایم میبنی ؟
درختان آلبالو سیبمان را که یادت می آید؟
آن روزها تنها نهالی کوچک و ضعیف بودند
حالا باریشه هایشان در قلبمان بالیده ان و در تمام آسمان شاخ و برگ گسترده اند
دختر بچه ی زیبای زندگی من
دوباره روی تاب بنشین و موهایت را در تمام جهانم پخش کن
دیوانه ام کن گیجم کن مستم کن و تمام من را از من بگیر ...
دویاره دستان زیبایت را که با آن لاک های زیبای دخترانه زیباتر شده اند توی دستانم بگذار تا تمام دنیارا در دستم داشته باشم و بعد الکی قهر کن
قهر کن تا آسمان دلش بگیرد فهر کن تا سیاه شود قهر کن تا بغض کند
قهر کن تا باران ببارد و دوباره من شک کنم
قهر کن تا بارن ببارد وبه هست بودن هستی شک کنم
و باز هم نفهمم قطره های بارن است یا اشک هایت که گونه هایت را نوازش میکند ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

حسی است عجیب و به غایت توصیف ناشدنی
دلشوره ای تلخ و شیرین
حالا دیگر مرزی بین خماری ها ونشئگی هایم نیست
شاید اثر این قرص ها باشد شاید مکثی باشد قبل بیداری یا شاید اتمام بچگی هایم
هرچه که هست نمیدانم
حالا که چندین پیشامد دست به دست هم داده اند نمیدانم باید کدام را بپذیرم با کدام سازش کنم و با کدامشان بجنگم
کدامشان راست است
کدامشان کابوس و کدامشان رویاست
نمیدانم ...
حالا دیگر رویا پردازی های کودکانه ام به خواب رفته اند
شاید هم قهر کرده اند و شاید هم اصلن خودکشی شان بر خلاف من نا فرجام نبوده است
سخت است تمام آن باغ های زیبا و سروهای دست به دست هم داده که در عصر های تابستان خنکی لذت بخشی داشتند و در پاییز چراغی هزار رنگ میشدند و تن لختشان در زمستان تمام دلخوشیم بود را به یکباره و در عرض چند ثانیه تنها کویری ببینی که بد بخت ترین نقطه ی دنیاست و گرمای بی رحم و غارتگر این روزها حتی رمق شکایت را هم از او گرفته
جوانه همیشه شروعی است تازه و امید و...
اما کدام امید ؟ کدام شروع وقتی حتی جرعت روییدن هم نمانده است ؟
وقتی آتش خشم و بغض ممتد کلمات گلوی خیال را فشار میدهد دیگر هیچ جوانه ای از درخت تنومند رویاها نخواهد ماند و تنها شاخه هایی سست و نا امید میمانند تا با هر بار وزیدن باد خنده هایی زشت و ترسناک سر دهند و برایم با زوزه های تهوع آورشان خط ونشان بکشند و بگویند ما هیزم های خوبی برای سوزاندن تو و قلبت هستیم
و باز هم یاد آور شوند که دیری نخواهد پایید که تو هم اینگونه زوزه خواهی کشید تا خاکسترت پخش شود توی این دنیا وبد بختی و یاس و دلهره و ... را نوید دهی
حتی بیدار ماندن جغد گونه ی این روزها هم از شومی بی شرم تقدیر میگویند
انگار همین دیروز بود که بر پیکره ی رویاهای ای شاعر آتش کشیدند و بر همگان روشن است که اگر از ماهی دریا را بگیرند چه میماند ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

بچه که بودم یعنی درست همان موقع که همه ی حرف های معلم درست بودند
همان موقع که ماه با ما صد کیلئمتر فاصله داشت واین مسافت برای خودش خیلی ابهت داشت
درست همان موقع که انتهای دغدغه ام اخم و تهدید مادر بود وتنها فکرم این بود که وقتی پدر بیاید چه میشود اگر دیکته را بیست نمیشدم خون گریه میکردم !
اصلن انگار تمام دروازه های زمین وآسمان بسته میشد و دنیا برایم مثل وقتهایی که چشمانت نمیتابند تیره و تار مشد
و اگر در یازی منچ یا مار وپله میباختم بد بخت ترین آدم دنیا میشدم
غافل از این که روزی دو چشم جادو تمام دیکته های زنگیم را صفر میکند و تمام و غرورم را در قمارخانه ی معصومیتش میبازم و حتا اشکی برای ریختن و نفسی برای فریاد نمیماند گویی مسخ شده ترین آدم دنیایم وخودم خبر ندارم ...
سیگار که هیچ
دیگر گریه هم جوابگو نبود
تنها بودنت تسکین این درد خماریست
تا نشئه ترین خمار این دنیا شوم
تا یادم برود غرور بچه گانه ام را
تا نخورده مست شوم و از هوش یروم
تا چشمان زیبایت دوباره مرا نابود کند و نفهمم
تا باران بیاید
تا بوی تنت بهار را فریاد بزند
تا ایین عاشقان پی بر جا بماند
تا ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

Fall

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
2,140
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
اراک
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خانه ای در ابر خیال

زنگ جغرافیا بود
معلم با همان کره ی کوچکش به کلاس آمد
کره ای کوچک که از دنیای سرد بسیاری از آدمها کوچکتر بود
کره را روی میز گذاشت
عادتش بود که همیشه کره ونقشه بیاورد حتا اگر با انها کاری نداشته باشد
کت قدیمی رنگ رفته اش را در آورد و با پیرهن قهوه ای رنگ همیشگی روی میز نشست
شاید به صندلی عاقه ای نداشت نمیدانم اما همیشه روی میز مینشست
با لحن صمیمی و دوست داشتنیش درس را شروع کرد
از تشکیل ابر و باران و مه برایمان میگفتگ
جالب بود هوا ابری و گرفته بود انگار خدا هم این پیرمرد دوست داشتنی را دوست داشت
خوب به خاطر ندارم در چه ماه یا فصلی بودیم اما خوب یادم می آید که آن روز ها هوا ابری و سرد بود ... خیلی سرد ...
درسش را که تمام کرد لبخندی از روی نارضایتی زد خداحافظی کرد و کلاس را ترک کرد
عجیب بود اینبار از شوخی های جذاب آخر کلاس خبری نبود
گویی چیزی در دلش سنگینی میکرد
شاید هم مشکلی داشت یا اینکه چیزی میدانست که ما نمیدانستیم
نمیدانم هرچه که بود گذشت
همه ی آن روز را در فکر چرخه ی آب بودم و سعی میکردم ویژگی های این ابر های عجیب و غریب را به خاطر بیاورم
فردای همان روز مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود و من به سفارش مادرم حسابی خودم را پوشانده بودم اما باز هم سرما آزارم میداد
در راه باران شروع به باریدن کرد و دیگر از آن مه غلیظ خبری نبود
به مدرسه که رسیدم بارن شدید تر شده بود و دل آسمان گرفته تر
بخودم میبالیدم که حال دلیل بارش باران را میدانم !
توی همین فکر بود که درست روی کوه کنار مدرسه مان درست کنار درختان خشکیده نوری را دیدم
کنجکاویم گل کرده بود
با ترس و لرز و طوری که کسی مرا نبیند از مدرسه خارج شدم و دوان دوان به سوی نور رفتم
وقتی که رسیدم باورم نمیشد
چند باری چشمانم را مالیدم اما نه خواب نبودم بیدار بیدار بودم ... شاید از همیشه بیدار تر
آنجا خدا را دیدم !
داشت گریه میکرد
باورم نمیشد اما خدا بود که گریه میکرد و از ته دل آهی سرد میکشید
تازه میفهمیدم دلیل بارش باران و ناراحتی معلممان چه بود ...
میخواستم جلو بروم ام دلم نیامد مزاحم خلوت زیبایش بشوم
شاید هم خودش به من اجازه ی نزدیکتر شدن نداد... نمیدانم
اما حالا دلیل بارش بارن و سرما را فهمیده بودم ...
می خواستم بر گردم که چند تا ته سیگار نظرم را جلب کرد
حالا دیگر دلیل تشکیل مه را هم میدانستم ...
 
بالا