حامد ابراهیم پور متولد بیست و چهار آبان پنجاه و هشت در تهران
آثارشون:
یک مرد بی ستاره آبانی،انتشارات تهران صدا ،۱۳۷۸
اعترافات یک پیامبر،انتشارات تهران صدا، تهران ۱۳۸۲
دروغهای مقدس، نشر پرنده ،۱۳۸۷،
نگذار نقشهها وطنم را عوض کنند، نشرفصل پنجم،۱۳۹۱
با دست من گلوی کسی را بریدهاند، نشرشانی،۱۳۹۱
مردهها خواب نمیبینند، نشر گردون، برلین ۱۳۸۸
آلن دلون لاغر میشد و کتک میخورد،انتشارات فصل پنجم،۱۳۹۱
به هزار دلیل دوستت دارم،انتشارات فصل پنجم،۱۳۹۱
براندویی که عرق گیر خیس پوشیده، انتشارات فصل پنجم، ۱۳۹۲
دور آخر رولت روسی ، انتشارات فصل پنجم، ۱۳۹۲
تریلوژِی، انتشارات فصل پنجم، ۱۳۹۲
به احترام سی و پنج سال گریه نکردن، انتشارات فصل پنجم، ۱۳۹۳
و جوایزشون:
رتبه اول شعر کلاسیک دانشجویان کشور۱۳۸۲
رتبه اول جشن فرهنگ وهنر دانشجویان کشور۱۳۸۴
جایزه کتاب سال دانشجویی برای مرد بی ستاره آبانی ۱۳۷۹
جایزه مشترک قیصر امین پور برای دروغهای مقدس۱۳۸۸
کاندیدای جایزه شعر خبرنگاران برای دروغهای مقدس
کتاب برگزیده نمایشگاه کتاب فرانکفورکت
سال عفن، سال سیاهی، سال گُه، تهران
سال هزار و سیصد و هشتاد و نه، تهران
تنها شدن، با اضطراب و درد خوابیدن
با چشمهای یک سگ ولگرد خوابیدن
هر نیمه شب تنها نشستن زیر باران تا
شعر جدیدی جان بگیرد در خیابان تا
جانی بگیری، رنگ و روی رفتهات باشد
شعر جدیدت آبروی رفتهات باشد
این که ببینی سایهات روی زمین مرده
ترسیدهای و چشمهایت را ملخ خورده
این که ببینی در دهان شیر خوابیدی
در تخت خواب هشت پایی پیر خوابیدی
طاعون بگیری در طی صد سال تنهایی
در صفحه های دفتر شعر هیولایی
غمگین! که پشت اخمهایت قایمش کردی
لرزیدی و در زخمهایت قایمش کردی
این که نفسهای فلوت مردهای باشی
چشمان خیس عنکبوت مردهای باشی
خود را جویدن در دهان بستری خالی
مثل خودارضایی خرچنگ میانسالی
که از سقوط سایهاش در آب میترسد
میخوابد و در خواب هم از خواب میترسد
این که بیازاری خودت را، این که بد باشی
که راه های کشتن خود را بلد باشی...
سال چهقدر این شهر یک خورشید کم دارد
سال هوا را تیره میدارد، نمیبارد
سال هزارم از حیات امپراطوری
سال سقوط مرتضی... سال غم پوری...
سپرده بود به آوارگی عنانش را
غریبه ای که نمی گفت داستانش را
کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد
و بعد خم شد و پُر کرد استکانش را
شراب کهنه جوشیده در رگش جوشید
و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را
-زیاده مِی نخوری؛ شهر پاسبان دارد
-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را!
(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد
اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را):
غریبه جای رد تازیانه اش می سوخت
غریبه حال بدی داشت، شانه اش می سوخت
به مرغ گمشده پَرشکسته ای می ماند
که پیش چشمانش آشیانه اش می سوخت
به رود خشک، به سرو خمیده ای می ماند
به گنگ بی خبر خواب دیده ای می ماند
غرور زخمی را سمت ماه تف می کرد
به گرگ بسته دندان کشیده ای می ماند
دوباره دستانش را دراز کرد، نشد
تمامی شب راز و نیاز کرد، نشد
دوباره گمشده اش را ازآسمان می خواست
گلایه کرد نشد، اعتراض کرد، نشد!
غریبه خاطره روشنی به یاد نداشت
میان تقویمش صفحه های شاد نداشت
تمام عمر در این شهر زندگی می کرد
تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت
ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد
پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را
-دوباره پُر کن؛ (میخانه چی نگاهش کرد)
ندید اما لبخند ناگهانش را
بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت
و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را
صدای راوی در پیچ داستان گم شد
کلافه تر شد ... گم کرد قهرمانش را
-دوباره پُر کن؛ نوشید، تا سحر نوشید
و نیمه کاره رها کرد داستانش را
اگه فیلم داش آکل رو دیده باشید یا کلا با فیلم های مسعود کیمیایی آشنا باشید این شعر بیشتر به دلتون میشینه
نشست گوشه ی در ، بند کفش را شل کرد
کمی مردد شد ، لحظه ای تأمل کرد
سپس شنید صدای تو را : - بفرمایید
تو آمدی بیرون ، دستپاچه شد ، هُل کرد !
قرار بود بگوید که دوستت دارد
قرار بود بگوید ....خجالتش گل کرد !
و بعد شهر شب و اشک های داش آکل ....
تمام کوچه به جشنت شدند مهمان و
تمام شهر برای شما چراغان و
نشسته ای – سبدی گل ، میان تور سپید –
کنار آینه و شمعدان و قرآن و
کنار دست تو با چشم خیس می خندد
سرش به برف نشسته ست چون زمستان و
مچاله از سلول اتاق بیرون زد
و کوچه ها که شبیه حیاط زندان و
هوای مضطرب نیمه های آبان بود
چه دیر می گذرد عصرهای آبان و
لقد خَلَقنا الانسانَ فی َکبَد می خواند
مگر تمام شود رنج های انسان و
اگر بناست که داش آکل کسی باشی
چه فرق دارد شیراز یا که تهران و
برای مرگ نیازی به کاک رستم نیست
فقط ندیدن لبخندهای مرجان و
حضور قاطع غم کافی است تا بروی
اسیر مرگ شوی گوشهی خیابان و
شبیه لحظهی جان کندنِ رضا موتوری
شبیه سوختن چشم های سلطان و
شبیه قیصر یک جور تازه جان دادن
بدون مرگ رسیدن به خط پایان و
بعید نیست خودت قاتل خودت باشی...
کشان کشان آمد تا به خانه ی تو رسید
کشان کشان آمد ، درد را تحمل کرد
تو آمدی بیرون : گونه هاش قرمز شد
تو آمدی ، خونش روی خاک قُل قُل کرد
نیاز داشت بگوید که دوستت دارد
نیاز داشت بگوید .... خجالتش گل کرد !
اگر به جان عزیز تو غم نریخته بودم
اگر که زندگیات را به هم نریخته بودم
اگر که دور تنت دست من طناب نمی شد
اگر که خستگی ام بر سرت خراب نمی شد
اگر که در کفن زندگی اسیر نبودیم
اگر که وارث این درد ناگزیر نبودیم
اگر که صاعقه بر سقف خیس خانه نمی زد
اگر به شانه مان غصه تازیانه نمی زد
اگر که خستگی ام در تن تو تازه نمی شد
اگر که قلب تو تابوت این جنازه نمی شد
اگر که سایه این بی کسی بزرگ نمی ماند
اگر که خانه مان آشیان گرگ نمی ماند
اگر من و تو درین زندگی غریب نبودیم
اگر که طعمه این شهر نانجیب نبودیم
اگر دل تو ازین روزگار رنجه نمی شد
اگر که روح تو در خانه ام شکنجه نمی شد
اگر کنار تو یک صفحه سیاه نبودم
اگر برای تو یک راه اشتباه نبودم
اگر به من تن سبز تو قول سیب نمی داد
اگر که روح تو نعش مرا فریب نمی داد
اگر که بسته این برزخ سیاه نبودی
اگر کنار من اینقدر بی گناه نبودی
اگر همیشه فقط این نبود زندگی ما
سکوت یک شب غمگین نبود زندگی ما
اگر که خاطره هامان نصیب باد نمی شد
اگر دوباره اگرهایمان زیاد نمی شد
...
قرار نیست به این کوچه نوبهار بیاید
قرار نیست اگرهایمان به کار بیاید
قرار نیست کمی اتفاق خوب بیفتد
که پشت پنجره بسته مان بهار بیاید
قرار نیست که پایان قصه تلخ نباشد
میان سفره مان غیر زهرمار بیاید
قرار نیست کسی از میان مردم دنیا
برای بردن این نعش بی مزار بیاید
قرار نیست که فردای نارسیده روشن
برای دیدن این قوم سوگوار بیاید
قرار نیست که خوشبختی تلف شده ما
پس از تحمل یک عمر انتظار بیاید
دعا کنیم که این شهر بی پرنده نماند
دعا کنیم زمستان شوم زنده نماند
دعا کنیم که هر شاخه شکلِ دار نگیرد
دوباره کوچه مان بوی انفجار نگیرد
دعا کنیم که آینده بی فروغ نباشد
دعا کنیم دعاهایمان دروغ نباشد.
فالت عجيب آمد و خنديدي
يک گرگ پير ،جا شده در فنجان
پيرم ولي هنوز خطرناکم !
نزديک تر به من نشو ! دختر جان!
*
تو کوچکي ...درست نمي دانم
در شعرهام بوي تنت باشد
کشف دو تا پرنده ي بازيگوش
پشت حصار پيرهنت باشد
*
اين شعر نيست...سايه ي صيادي ست-
تير و کمان گرفته ...بترس از من !
شعر من آتش است ،نخوان ديگر
آتش به جان گرفته ! بترس از من...
*
شعر است پشت شعر... نخوان ديگر
دام است پشت دام ...مواظب باش!
ترديد کن ،بترس ، نيا نزديک
روياي بي دوام ...مواظب باش
*
با من نمان که راه گريزي نيست
اين ماجرا تمام نخواهد شد
حرف از اميد و شرم نزن با من
اين گرگ پير ، رام نخواهد شد
*
در من هنوز شوق تصاحب هست
پرهيز کن غزال جوان از من
رد ميکنم ...ولي به تو محتاجم
نزديک باش و دور بمان از من...