دختری از جنس گرگ

  • شروع کننده موضوع
  • #1

میـنا

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,223
امتیاز
4,990
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
bnb
سال فارغ التحصیلی
1394
رشته دانشگاه
پزشکی سمنان
امروز روزی بود که برایم کیک شکلاتی ای به شکل یک قلب خریدند وتولدم را تبریک گفتند.
ومن برای دلخوشی خودم و میمنت این روز فرخنده امروز را روز تعطیلی اعلام کردم برای چند دقیقه مطالعه ی روزانه ام.
از ساعت ده شب تلاش زیادی میکنم برای روی هم رفتن مژگانم و پرواز در عالم رویاها.
نمیدوانم این احساس چیست که مانع رسیدن به هدفم میشود..انگار فریادها وگریه هایم در 18 سال پیش از سیم خاردارهای زمان عبور میکند و در این ساعت در قالب احساسی خفه کننده در قبیم رخنه میکند وریشه میدواند...
واکنون در سیاهی شب دختری در زیر نور لامپ بالکن خودکاری نقره ای رنگ در دست گرفته وسیاهی های ناگفتنی وجودش را با جوهر سیاه خودکارش به کاغذ منتقل میکند..
وباد وحشیانه بر صورتم تازیانه میزند وموهای بلند وموج دارم با بی وفایی تمام صاحب خود را رها کرده وبا باد همراه میشوند...
واینک ستاره ها با چشمکهای خود تنهایی مرا به تمسخر میگیرند...منی که حتا نتوانستم وفا وهمراهی موهایم را حفظ کنم...
مشکلی نیست ای رشته های سیاه در هم تنیده ...شما نیز بروید...من عادت دارم به بدرود موجوداتی که نهال عشقشان را در قلب و روحم پروراندم...همه تان بروید...ولی خیالی باطل است اگر گمان کنید با رفتنتان تنها میمانم...
من شب را دارم...
این سیاهی عظیمی که هیچ گاه تنهایم نگذاشت..و در این 18 سال سفرم در این کره ی آّبی در هنگام غم هایم همسفرم بود....شبی که در اوج تنهاییهایم از تخت خوابم به او پناه بردم ودر محضر او خود را در آغوش گرفته واز نامردی موجودات عالم به او شکوه کردم واو خونسردانه مرا نظاره کرد و با سیاهی مطلقش آرامشم داد...
شبی که 18 سال قبل آغوشش را گشود ومن را از دنیای نیستی به کره ی خاکی آورد(من در ساعت 2 نصف شب متولد شدم)
و زمان چه ناجوانمردانه من را به دادگاه برد وبه پاس این همراهی وهم آغوشی متهمم کرد به زنده بودن وزندگی وتحمل این حجم بزرگ از تنهایی...
کودک درونم در تقلا است برای منتقل کردن آخرین وصیتهایش از طریق این کالبد گوشت واستخوان روی کاغذ....موجود نامرئی وروحی که 18 سال تمام با من همراهی کرد واکنون با تبک تاک های ساعت آخرین لحظات زندگی اش را سپری میکند تا سرانجام به دست روح بزرگسالم اعدام شود واین کالبد را برای همیشه ترک کند ومن را که بقیه موجودات دوپا مینا خطابم میکنند تنها بگذارد با دنیای بزرگترها وزندگی 18 ساله ام...
قلبم تند تر از همیشه میزند ودستانم در این سوز غیر عادی تابستانی گرم هستند...به گمانم از تاثیرات درگیری های روحم است که جسمم رانیز اینگونه گرم کرده....کاش فیزیکدانی بودم تا ماشین زمانی زمانی میساختم برای برگشت به گذشته هایم ....تامجبور نباشم با این کودک چموش ونامرئی خداحافظی کنم.....عجیب به او عادت کرده ام....نمیدانم دنیا بدون او چگونه خواهد گذشت...تا به حال تجربه ی زندگی به عنوان دختر بالای 18 سال را نداشتم...مینای کوچکم اکنون اشکهایم به احترامت وبرای سوگواری مرگت آماده شده اند تا رژه شان را بر روی گونه هایم آغاز کنند.....برو وبه جهان نیستی بپیوند...همان گونه که از نیستی متولد شدی...ومن اکنون دستم را در دستان مینای جدیدی میگذارم...
مینایی که شناسنامه ام او را 18 ساله معرفی میکند...وزندگی جدیدی را همراه او آغاز خواهم کرد در نبودت...یک زندگی به سبک بزرگترها وبا قانونهای منطقی تر وخشن تر...
واکنون که به اعدامت نزدیک میشویم تحمل این حجم از غم را ندارم که اعدامت را نظاره کنم....به تختم میروم تا در زمان مرگت در خواب باشم.....خواب مسکنی قوی برای فراموشی غمهایم....
.
.
برایم بهترینها را آرزو کن در دنیایی که بدون تو خواهد گذشت....

دلنوشته ای در لحظات آخری که به تولد 18 سالگی ام نزدیک میشدم...
 
بالا