- شروع کننده موضوع
- #1
Legend
کاربر خاکانجمنخورده
- ارسالها
- 2,329
- امتیاز
- 2,204
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی بدون شماره!
- شهر
- طهرون
- سال فارغ التحصیلی
- 93
- رشته دانشگاه
- مهندسی عمران
نميدونم بيكاري فشار اورده يا چيز ديگه ايست اما هرچي هست ، باعث شد يكم همت كنم اين تاپيك و بزنم تا موقعي كه اين بيكاري يا هرچيز ديگه اي كه اسمش هست ، منم دست نوشته و داستان كوتاه هام رو اينجا ميزارم.
شايد كه يكم سرانه مطالعه افزايش پيدا كنه ، يا يكم سرگرم بشيد!
نميدونم چرا انقد جمله هام طولاني شد!!!
.................................................................
خيابان
راه ميروم. پاهايم ديگر با خيابان ها اشنا شده اند. كفش هايم با سنگ فرش خيابان روبوسي ميكنند.
سنگ فرش حال مرا از كفش ها مي پرسد و انها با بي ميلي اينطور جواب مي دهند : مثل ديروز!
هرروز پاها و كفش هايم عادت كرده اند به لمس خيابان ها ، گويي جزاي كاري را كه كرده اند ،پس ميدهند. كاري ناشايست كه مُحِق چنين مجازات بزرگي است.
پاها در كفش لٓق مي خورد و لخ لخ روي اسفالت سفت و خشن كشيده مي شود!
ساييده شدن كف كفش ، تاول زدن كف پا و درد ناشي از پياده روي زياد هم نمي تواند مرا منصرف كند. انگار دِيني به اين خيابان ها دارم كه بايد ادا كنم ؛ بارش روي دوشم سنگيني ميكند، دِيني كه فقط با ساعتها پياده روي ادا مي شود.
بايد هرروز با انها ديدار كنم و جدول ها را بشمارم. هواي گرفته شهر هم نمي تواند جلوي اين ديدار را بگيرد ، ديداري كه با بده بستان هاي روزمره انسان ها فرق ميكند.
خيابان ها هرروز از اسباب بازي هاي جور واجور انسان ها پر مي شود اما باز هم منتظرم مي مانند ، منتظر اداي دِينم.
اين شهر هرروز بزرگتر مي شود ، هر روز تعداد ساختمان هاي نخراشيده اش بيشتر مي شود و هر روز خيابان هايش شلوغ تر از قبل. بعضي وقتها انقدر پياده مي روم كه خيابانهاي جديد را كشف ميكنم. خيابان هايي كه تازه ساخته شده اند ، ساخته شده اند تا دِينم را به انها ادا كنم.
من با اين خيابان هاي شلوغ ، خيابان هاي پر از دود چندش اور خو گرفته ام.
من از اين خيابان ها زندگي كردن و چگونه ساختن با ان را ياد گرفته ام.
به نشانه قدرداني از زحماتشان ، هرروز خميده تر مي شوم.
راه ميروم تا روزي كه نفسي نماند و ان موقعست كه دِينم را به خيابان ادا كرده ام.
شايد كه يكم سرانه مطالعه افزايش پيدا كنه ، يا يكم سرگرم بشيد!
نميدونم چرا انقد جمله هام طولاني شد!!!
.................................................................
خيابان
راه ميروم. پاهايم ديگر با خيابان ها اشنا شده اند. كفش هايم با سنگ فرش خيابان روبوسي ميكنند.
سنگ فرش حال مرا از كفش ها مي پرسد و انها با بي ميلي اينطور جواب مي دهند : مثل ديروز!
هرروز پاها و كفش هايم عادت كرده اند به لمس خيابان ها ، گويي جزاي كاري را كه كرده اند ،پس ميدهند. كاري ناشايست كه مُحِق چنين مجازات بزرگي است.
پاها در كفش لٓق مي خورد و لخ لخ روي اسفالت سفت و خشن كشيده مي شود!
ساييده شدن كف كفش ، تاول زدن كف پا و درد ناشي از پياده روي زياد هم نمي تواند مرا منصرف كند. انگار دِيني به اين خيابان ها دارم كه بايد ادا كنم ؛ بارش روي دوشم سنگيني ميكند، دِيني كه فقط با ساعتها پياده روي ادا مي شود.
بايد هرروز با انها ديدار كنم و جدول ها را بشمارم. هواي گرفته شهر هم نمي تواند جلوي اين ديدار را بگيرد ، ديداري كه با بده بستان هاي روزمره انسان ها فرق ميكند.
خيابان ها هرروز از اسباب بازي هاي جور واجور انسان ها پر مي شود اما باز هم منتظرم مي مانند ، منتظر اداي دِينم.
اين شهر هرروز بزرگتر مي شود ، هر روز تعداد ساختمان هاي نخراشيده اش بيشتر مي شود و هر روز خيابان هايش شلوغ تر از قبل. بعضي وقتها انقدر پياده مي روم كه خيابانهاي جديد را كشف ميكنم. خيابان هايي كه تازه ساخته شده اند ، ساخته شده اند تا دِينم را به انها ادا كنم.
من با اين خيابان هاي شلوغ ، خيابان هاي پر از دود چندش اور خو گرفته ام.
من از اين خيابان ها زندگي كردن و چگونه ساختن با ان را ياد گرفته ام.
به نشانه قدرداني از زحماتشان ، هرروز خميده تر مي شوم.
راه ميروم تا روزي كه نفسي نماند و ان موقعست كه دِينم را به خيابان ادا كرده ام.