Legend

  • شروع کننده موضوع
  • #1

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
نميدونم بيكاري فشار اورده يا چيز ديگه ايست اما هرچي هست ، باعث شد يكم همت كنم اين تاپيك و بزنم تا موقعي كه اين بيكاري يا هرچيز ديگه اي كه اسمش هست ، منم دست نوشته و داستان كوتاه هام رو اينجا ميزارم.

شايد كه يكم سرانه مطالعه افزايش پيدا كنه ، يا يكم سرگرم بشيد!

نميدونم چرا انقد جمله هام طولاني شد!!!

.................................................................

خيابان
راه ميروم. پاهايم ديگر با خيابان ها اشنا شده اند. كفش هايم با سنگ فرش خيابان روبوسي ميكنند.
سنگ فرش حال مرا از كفش ها مي پرسد و انها با بي ميلي اينطور جواب مي دهند : مثل ديروز!
هرروز پاها و كفش هايم عادت كرده اند به لمس خيابان ها ، گويي جزاي كاري را كه كرده اند ،پس ميدهند. كاري ناشايست كه مُحِق چنين مجازات بزرگي است.
پاها در كفش لٓق مي خورد و لخ لخ روي اسفالت سفت و خشن كشيده مي شود!
ساييده شدن كف كفش ، تاول زدن كف پا و درد ناشي از پياده روي زياد هم نمي تواند مرا منصرف كند. انگار دِيني به اين خيابان ها دارم كه بايد ادا كنم ؛ بارش روي دوشم سنگيني ميكند، دِيني كه فقط با ساعتها پياده روي ادا مي شود.
بايد هرروز با انها ديدار كنم و جدول ها را بشمارم. هواي گرفته شهر هم نمي تواند جلوي اين ديدار را بگيرد ، ديداري كه با بده بستان هاي روزمره انسان ها فرق ميكند.
خيابان ها هرروز از اسباب بازي هاي جور واجور انسان ها پر مي شود اما باز هم منتظرم مي مانند ، منتظر اداي دِينم.
اين شهر هرروز بزرگتر مي شود ، هر روز تعداد ساختمان هاي نخراشيده اش بيشتر مي شود و هر روز خيابان هايش شلوغ تر از قبل. بعضي وقتها انقدر پياده مي روم كه خيابانهاي جديد را كشف ميكنم. خيابان هايي كه تازه ساخته شده اند ، ساخته شده اند تا دِينم را به انها ادا كنم.
من با اين خيابان هاي شلوغ ، خيابان هاي پر از دود چندش اور خو گرفته ام.
من از اين خيابان ها زندگي كردن و چگونه ساختن با ان را ياد گرفته ام.
به نشانه قدرداني از زحماتشان ، هرروز خميده تر مي شوم.
راه ميروم تا روزي كه نفسي نماند و ان موقعست كه دِينم را به خيابان ادا كرده ام.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

زمين
هرگاه به اينده ي زمين فكر ميكنم هوش از سرم ميپرد. چه اتفاقي برايش مي افتد؟ شايد انسان با خلق ربات ها گور خود را با دستانش بكند و ساخته دستش او را نابود سازد.
شايد انسان ها زمين را به حال خود رها كنند تا سر تا سر انرا علف هرز بپوشاند.در ان زمان انسان ها ديگر اسم و نام و نشاني از زمين نمي دانند و تنها چيزي كه از زمين بجا مانده در كتاب هاي خاك گرفته تاريخ است.
جنگ ها ، دين ها ، مليت ها ، مرز ها و حتي زبان ها از ياد ميروند و فقط انسان است كه باقي ميماند. انساني كه معلوم نيست به چه چيزي پايبند است. انساني كه بارز ترين خصوصيتش فراموش كاري است.
فراموش ميكند به چه چيزي نياز دارد. فراموش ميكند از چه چيزي بايد مراقبت كند ، و حتي فراموش ميكند كه بايد چه چيزي را به خاطر بسپارد.
من هم چون انسانم ،فراموش كرده ام كه دست نوشته ام قرار بود چه چيزي را بيان كند.
انسان ها ذاتا فراموش كارند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

دانشگاه
صبح خروس خوان بود و من گير افتاده بين دو صدا.
يكي فرياد ميزد : بلند شو! الان از كلاست جا ميموني! و ديگري با خنده ميگفت : دلت خوشه ها! يه جلسه غيبت نه كسي رو از درس عقب ميندازه نه كسي رو جلو. و دوباره اولي فرياد زد : به حرفش گوش نده! پاشو شال و كلاه كن كه همين درس ها برايت نون و اب ميشه! دومي اينبار قهقهه زد ، گفت : نون اب؟ پس اين همه تحصيل كرده بيكار توي خيابونا همش الكيه؟ بزار بخوابه حداقل حالشو ببره!
اين بحث ها سه ربع به طول انجاميد تا بلاخره صبرم به سر امد. با عصبانيت از تخت بلند شدم ، لباس پوشيدم و راهي دانشگاه شدم.
در راه دانشگاه اولي خوشحال از اينكه حرفش را به كرسي نشانده است گفت : افرين! افرين به تو پسر فرهيخته و جوياي علم كه از لذت خودت زدي تا به دانشگاه بري.
اما دومي ناراحت از تصميمي كه گرفته بودم ، لام تا كام حرفي نميزد.
بلاخره به دانشگاه رسيدم ، در زدم تا وارد كلاس شوم ولي از انجا كه استاد گرامي بعد از خود به كسي اجازه ورود نميداد ، با اشاره دست به من فهماند كه به بيرون بروم.
من عاصي شده بودم ، ان دو جرئت نميكردن كلامي حرف بزنند.
روي نيمكتي نشستم ، نفسي چاق كردم ، هم از علم جا ماندم هم از تخت خواب.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

گواهينامه
مويي سفيد با عينك ته استكاني پشت فرمان!
افسري كه حداقل بيست سالي از من كمتر اين دنيا را تحمل كرده ، كنارم نشسته است.
ميگويد خب جناب چندمين بار است؟ ميگويم نميدانم اقا حساب كار از دستم در رفته است. شايد به سال بشود چهل، چهل و پنج سال!
افسر لبخندي مضحك ميزند و ميگويد انشالله كه اينبار قبوليد ، روشن كن!
آينه را تنظيم ميكنم ، كمربند را ميبندم و با ياد خدا استارت ميزنم ، يك حسي ميگويد كه حسرت بدل از اين دنيا ميروم ، موقع خاك كردنم همه در گوش هم ميگويند اين بابا تصديق نداشت!
ديگه انقدر براي ازمون شركت كرده بودم كه تمام كاركنان و دست اندر كاران مرا ميشناختند و صبح روزي كه امتحان بود برايم جا نگه ميداشتن ، اگه يك روز نميرفتم نگرانم مي شدند ، نگران اينكه شايد اتفاقي برايم افتاده باشد.
هر بار كه به اين موضوع فكر ميكردم ياد مجازات خدايان يوناني می افتادم كه پرنده مرگ براي عذاب شكم را ميدرد و فردا روز از نو ، داستان منم همين است فقط بجاي فرشته مرگ و شكم ، افسر هست و امتحان تصديق!
درون ماشين بودم و در حال يك ، دو كردن و چهار چشمي مواظب افسر بودن كه صدايي امد ، يكي به شانه ام ميزد و ميگفت صدرا ، صدرا كجايي؟ نوبتت شده ، برو براي بار اول تمامش كن و اين افسرها را خيت كن!
بخود امدم ديدم بقل خيابانم و بجاي شصت هفتاد سال سن ، نوزده سال بيشتر ندارم و ميخواهم اولين ازمون شهري را پشت سر بگذارم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

لي لي حوضك
ما ايراني ها اصولا خشن بار مي اييم ، البته نسل امروزي مد نظر نيست ، نسلي كه پاي تبلت و گوشي هاي هوشمند بار مي ايد و انتهاي فخر فروشي انها اين است كه لول بازي كلش اف كلنزشان چند است!
بزاريد نگاهي به داستان ها و شعر هايي كه برايمان ميخواندند و الان اثري از ان نيست بي اندازيم.
اگر سازمان ملل و حاميان كودكان مي دانستند براي بچه ها در ايران چه ميخواندند ، قطعا حيران از اين همه هوش و ذكاوت ميشدند.
براي مثال شعر ليلي ليلي حوضك را برايمان ميخواندند بدون اينكه بدانند معناي اين شعر چيست!
در اين شعر داستان جوجه اي گفته مي شود كه به حوض مي افتد ، اولي انرا در مي اورد كه بسيار كار خوب و پسنديده اي ميكند و درس هاي مهمي را به ما مي اموزد.
دومي او را مي شويد ، اين كار نشانه كمك و همكاري است. اما داستان از نفر سوم به سوي خشونت مي رود.
سومي او را مي پزد ، درست شنيديد او را در ديگ مي اندازد و غذايي لذيذ درست ميكند ، نفر چهارم اعلام ميكند كه چه كسي حاضر به خوردن اوست ، و نفر پنجم با اين روش اعلام امادگي ميكند : "منه منه كله گنده!" ، بله دليلش براي اعلام امادگي كله ي گنده ي خود است!
از كودكي با اين شعر ميخواستند بما ياد بدهند كه كمك كردن بي دليل نيست و حتما قصد و نيتي پشت ان است ، و هر كس كه كله گنده تر باشد و به زبان خودماني خٓرٓش بيشتر برود ، به خود حق ميدهد كه همه چيز را مال خود كند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

کلمات
كتابي را ورق ميزدم و چشمانم تك تك كلماتش را دنبال ميكرد ، نميخواستم مغلوبش شوم ولي ناگزير مجذوبش شدم.
از بچگي كلمات مرا از خود بي خود و از بند دنيا رها ميكردند. در كلمات گم ميشدم و دنيايي ديگر براي خود ميساختم ، خانه اي امن در خيالم كه خشت هايش كلمات بودند و بس!
در يك صبح تابستاني كه فارغ از كلاس و درس بودم ميخواستم كتابي نسبتا قطور را بخوانم ، روي كاناپه لم دادم و انقدر در كتاب غرق شدم كه وقتي بخود امدم ، شب شده بود. بدون اينكه گشنه يا خسته شوم.
كمي كه بزرگتر شدم جرئت پيدا كردم قلم در دست بگيرم و دنياي خودم را با كلمات خلق كنم. اوايل نميتوانستم با كلمات كنار بيايم و در ان غرق ميشدم اما عادت كردن به قلم باعث شد روي كلمات شناور شوم.
انقدر برايم دست بردن در كلمات جذاب بود كه شب ها قبل از خواب ساعت ها در ان دست و پا ميزدم!
بازي با كلمات همانا و عادت بيمارگونه به كلمات همان! عادتي وسواس گونه بطوري كه اگر چند روز نمينوشتم حالم دگرگون مي شد ، ديگر ان ادم نبودم ، انگار چيزي را درون خود گم كرده بودم!
هر چيزي حدي دارد ، حتي بازي با كلمات ، همينجا تمامش ميكنم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

دنیا به من گفت

باران شديد ، همه دارن ميدون تا خيس نشوند ولي من ارام راه ميروم تا خيسي را لمس كنم ، هدفون در گوشم ميخواند "دنيا به من گفت ، چي گفت؟ در گوش من گفت ، چي گفت؟ ..."
دانشجو ها زير سقف داشتن بحث ميكردن چطور به خانه برسند بدون اينكه خيس شوند.
من با نگاهي به اسمان وارد دانشگاه شدم ، طبق برنامه به طبقه سوم رفتم اما استاد ديگري در كلاس بود ،به طبقه اول رفتم تا مسئول مربوطه از تغييرات جديد اگاهم كند.
به طبقه چهارم رفتم ، استاد كلاس را شروع كرده بود ، داشت در مورد خريد و فروش در بازار صحبت ميكرد. اگر استاد را نميشناختم قطعا فكر ميكردم كلاس را اشتباهي امده ام.
هر جور فكر ميكردم ارتباطي بين بازار و معماري،شهرسازي نمي يافتم ، البته شايد ارتباطي بود و من با اين اطلاعات ناقصم دركش نميكردم.
كنار پنجره نشستم ، باران ميباريد و ابرها فضاي شهر را دلگير كرده بودند. از طرفي حرفايي كه از نظرم نا مربوط بود هم حالم را بدتر ميكرد.
به خيال هاي واهي فكر كردم ، به خودم دلداري ميدادم كه حالم بهتر شود ؛ هي پسر انقدر ها هم بد نيست ، به زيباييش نگاه كن سياهي هميشه هم بد نيست ، اين باران شهر را خيس و تميز ميكنه ، نه؟
يك ساعتي درگير اين كار هاي بيهوده بودم ، تا صداي خسته نباشيد استاد را شنيدم ، بلاخره ميتونستم از اين فضاي دلگير با سنگ ها و صندلي هاي سرد خارج شوم.
كاپشن را پوشيدم و با قدم هايي سريع از دانشگاه خارج شدم ، ابر ها كم كم داشتن كنار ميرفتن و خورشيد نوراني نمايان مي شد. هدفون ميخواند "... در گوش من گفت ، چي گفت؟ ، گفت سياهي رنگ نور ميشه ، عاقبتم خوب ميشه ..."
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

باخت
تا به خود امدم تمام شده بود ، نفهمیدم کی و چطور این اتفاق افتاد؟ چطور اینگونه شد ؟ کی باختم ، ان هم یک باخت سنگین!
دیگر مانند زمان کودکی نیست ، حس گناه را می گویم ، حس پشیمانی شاید ، وقتی کار اشتباهی انجام می دادی پشیمان می شدی ولی بعد چند لحظه همه چی پاک می شد ، سفید! می شدی همان بچه شیطون و بازیگوش ، انگار نه انگار که چند لحظه پیش اتشی سوزاندی یا شکستی خوردی!
ولی الان این حس پشیمانی و نادم بودنت همیشه کنارت است ، این حسرت نمیگذارد یک اب خوش از گلویت پایین برود ، شاید بخاطر تلنبار این حسرت هاست که بزرگتر ها همیشه ارزوی کوچک شدن می کنند ، دوست دارند به زمانی برگردند که معنی حسرت را نمی فهمیدند.
گاهی برای تسلا دادن به خود ، اراجیف و چرندیاتی به خورد خودم می دهم که واقعا مضحک است ، جملات کیلیشه ای و بی سروتهی که خودم هم می دانم معنایی ندارد.
مثلا می گویم ؛ عیبی نداره شکست مقدمه هر پیروزی ایست اینو همه می دونن یا بابا معلوم بود طرف خیلی قدره و نمی تونستی حریفش بشی این که ناراحتی نداره!
اما اینها برایم راه درمان نمی شد ، برایم جبران چیزی که از دست دادم نبود ، من چیزی را باختم که تمام دلیل ادامه دادنم به این زندگیست ، دلم را!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

نقشه
گفت برویم بیرون تا چرخی بزنیم ، من هم بدم نمی امد در این هوای سرد زمستانی کمی قدم بزنم.
پیاده به سمت کوچه باغ راه افتادیم که تقریبا اخرین بازمانده ی کوچه های قدیمی تهران بود ، فضای صمیمی همان دوران را داشت ، همان فضای گرمی که برای ما فقط خاطراتش مانده که پدر بزرگ هایمان تعریف می کنند. (و حتی برای بعضی هایمان تعریف می کردند)
گفت بیا این پاکت رو باز کن تا یه دو نخ سیگار بکشیم ، بسته را گرفتم و باز کردم ، میخواستم دو نخ را بکشم بیرون، پاکت را از دستم قاپید گفت بلد نیستی ، محکم چند بار به کف بسته کوبید و دو نخ بیرون اورد ، گفت اتیش و بیار بیرون ، کبریت و در اوردم ، گفت اخه لامصب تو این باد و سرما کبریت بدرد نمیخوره که ، حق را به ان دادم ، ولی به هر زحمتی ان سیگار های لعنتی را روشن کردیم.
چند پک را در سکوت به سیگار هایمان زدیم ، بعد سکوت را شکست و پرسید ببینم تو نقشت برا اینده چیه؟
شوکه شده بودم ، پک عمیقی از سیگار گرفتم ، واقعا نمی دانستم چطور باید جواب این سوال را بدهم ، میخواستم برای خودم وقت بخرم ، یکدفعه صدای پارس سگ بلند شد ، برای من مانند صدای باز شدن قفل در زندان بود ، احساس کردم از این محاکمه ای که اسم گفتگو روی ان گذاشته بودن خلاص شده ام ، پس سریع دود را از ریه هایم بیرون دادم و سرفه ای کردم ، گفتم اوه اوه عجب پارسی کرد باید سگ خفنی باشه ، نگاهی بی حوصله به باغ کنار که با دیوار های کوچه باغ محصور شده بود انداخت ، انگار فهمیده بود که میخواستم از زیر فشار بازجویی اش فرار کنم ، گفت اره خیلی باید بزرگ و قوی باشه!
گوشی را در اورد و گفت بیا یه عکس با هم بگیریم بعدها خاطره میشه من هم با اکراه در سیاهی شب به دوربین خیره شدم.
من هم گوشی را از جیب در اوردم و اهنگی پخش کردم ، گفت خوبه ، اهنگ ملویی میخوره باشه مال کیه؟ گفتم یکی از دمو های خودمه!
گفت ایول دمت گرم ، دیوونه اهنگاتو هر موقع میدی برا منم بفرست توی ماشینم اهنگاتو دارم و گوش میدم! گفتم چشم!
تا اخر سیگار را دود کردیم ، گفت خیلی سیگار خوبی بود ، به من که خیلی چسبید تو چی؟ من هم سری تکان دادم ولی از روی غریزه ، اصلا حواسم به حرف هایش نبود ، فقط احساس کردم منتظر جواب ایستاده و من هم باید کاری بکنم و نا خوداگاه سر تکان دادم.
حواسم انجا نبود ، از همان زمانی که من را به گوشه رینگ برد حواسم جای دیگری بود ، از همان زمانی که ان بازجویی شروع شد ، از همان زمان که از زیر بار پاسخ دادن به ان سوال نفرین شده شانه خالی کردم ، واقعا نقشم برای اینده چی بود؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

چوب خط
گاهی خودم را تحویل می گیرم ، به خودم تبریک می گویم یک تکه کیک توی بشقاب و یک لیوان شیر روی میز می گذارم.
زل می زنم به میز ، در دلم می گویم صدرا تولدت مبارک ، یک سال دیگر از عمرت گذشت و تو هنوز نمیدانی که برای چه چوب خط هایت پر می شوند.
به خودت می گویی ؛ یادت هست؟ ان زمان ها که بچه تر بودی بیشتر از اینکه مامان و بابا را ببینی بچه های محل مادر بزرگ را می دیدی؟ یادت هست وقتی که مامان و بابا صبح تا شب درگیر کار بودند تا پول در بیاورند تو وقتت را با مادربزرگ می گذراندی؟ به تو غذا می داد و می گفت: بخور پسر ، بخور که جون بیگیری ، بزرگ بشی ، بری مدرسه ، مرد بشی ، زن بگیری ، منم بچه هاتو ببینم.
الان بزرگ شدی ولی اون چیزی که اون می خواست نه!
برات قصه می گفت ، اول که شروع می کرد، از دیو سپید می گفت بعد که می دید داستان تموم شد و تو هنوز خوابت نرفته و با چشمانی گرد منتظر ادامش هستی ، داستان به دیو سیاه و قهوه ای و قرمز و ... می رسید تا بلاخره از رو بروی و در اغوشش ارام بگیری.
الان هم همان قد پر رو هستی و سر تصمیم هایت مثل یک مرد می ایستی.
یادت هست اقاجون از مغازه که می امد، تو را بقل می کرد می نشاندت روی پایش ، دست می کرد توی جیبش و یک مشت توت خشک به دستت می داد ، تو هم با شور و شوق ازش می گرفتی و همه ی ان را می چپاندی در دهانت ، ولی الان با چند کیلو توت خشک هم قد یک سر سوزن ان موقع ها خوشحال نمی شوی.
انگار همه چیز گذشته بهتر است ،صمیمی تر است ، در گذشته به فکر اینکه چرا زنده ای یا چرا چوب خط های لعنتیت پر می شود نیستی ، حسرتی وجود ندارد ، شاید هم داشت ، موقع خواب به این فکر می کردی که حیف شد که امروز در کوچه ، ان موقعیت گل را از دست دادم ، یا اینکه چرا در هفت سنگ نتوانستم سنگ ها را سریع روی هم بچینم.
اشک در چشمانم حلقه زده ، این بغض لعنتی نفس کشیدن را برایم سخت کرده ، دلم برای بوی عطر مادر بزرگ تنگ شده ، برای زمانی که کنارش می خوابیدم تا او برایم قصه بگوید ، او با اینکه خسته بود و نیاز به استراحت داشت تا زمانی که من به خواب نرفته بودم به قصه هایش ادامه می داد ،قصه هایی که فالبداهه و زاییده تخیل او بودند ، مهم هم نبود که چقدر زیبا هستند ، مهم این بود مادر بزرگ برایم تعریف می کرد و من می توانستم در اغوش گرمش صدایش را بشنوم و خیال پردازی کنم ، انقدر خیال را به پرواز در اورم که دست اخر به خوابی عمیق بروم ،خوابی که این روزها خیلی به دنبالش هستم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

زندان

تيكه هاي سبز چسبناك فرياد ازادي سر ميدادند. همه در تلاش براي ازادي از اين زندان نمور تاريك بودند.
تلاش هاي بي وقفه براي ديدن نور خورشيد و حس كردن هواي تازه.
تكان هايي حس ميشد.
انگار بلاخره زمان رسيدن به روياهاست ، بلاخره زمان ان است كه ازادي تحقق يابد و برايشان فقط يك اسم نباشد.
فشاري از پشت انها را به جلو هل ميداد ، همين طور كه هيجان زده از خارج شدن از اين زندان بودند ، فرياد ازادي سر می دادند.
صدا بلند تر و بلند تر شد. انها در يك ظهر دل انگيز پاييزي ازاد شدند ، ولي براي چند ثانیه.
براي لحظه اي طعم ازادي رو چشيدند و بعد در سلولي سفيد و نرم حبس شدند.
اين لكه هاي سبز در فضايي خشك و سفيد حبس شدند ، اين زندان جديد بهتر از قبلي است.
انها درس گرفتند براي ازادي و تحقق خواسته بايد تلاش كرد ، فكري نو در سر دارند ، تلاشي دوباره براي ازادي ، اما اينبار ازادي كامل و رهايي از اين دستمال كاغذي!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

حماقت
جوری کلمات را کِش دادم که در هوا وا رفتند ، فکر می کردم با این کار برای خودم زمان می خرم اما نمی دانستم ، برعکس این اتفاق در حال رخ دادن است ، ثانیه های پرارزش زندگیم داشتن می سوختند و تباه می شدند.
به این فکر کردم بعضی اوقات ندانستن بهتر از دانستن است ، برای مثال همین که ندانی که کارت اشتباه است و واقعیت برعکس تصوراتت پیش می رود، بهتر از ان است که بدانی و خود خوری کنی که چقدر ساده لوح و کوته نظری!
حال که دارم از این زاویه به قضیه نگاه می کنم ،بیشتر به این پی می برم که چقدر واقعیت و دانستن ان می تواند باعث تلف شدن زمان پرارزش انسان شود ، زمانی که می گویند طلاست ،طلا بودنش را نمی دانم ، ولی این را می دانم که همیشه حسرت زمان از دست رفته را خورده ام اما هیچگاه به یاد ندارم حسرت پول و طلای از دست رفته را خورده باشم.
حماقت هم پایانی ندارد ، می توانستم به جای کِش دادن کلمات ، راحت بگویم :عذر میخوام نمی دانم یا نمی خواهم که بدانم!
حماقت هم پایانی ندارد ، همین طور که درحال نوشتن از مضررات واقعیت و دانستن ان هستم ، زمان گرانبهایم می سوزد ، اما چه ایرادی دارد؟ این همه زمان از دست رفته ، ده دقیقه فکر کردن به حماقت ها نه کسی را کشته و نه کسی را از گور نجات داده است ، بگذار این ده دقیقه هم بسوزد و من تماشایش کنم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

Legend

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,329
امتیاز
2,204
نام مرکز سمپاد
علامه حلی بدون شماره!
شهر
طهرون
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : Legend

سرما
نفسم و دادم بیرون ، بخاری توی تاریکی دیده شد ، باد سرد به پوستم می خورد ، می سوخت ، خیلی بد می سوخت ، رو کردم به رفیقم ، گفتم: عجب سرماییه ، از اون سرما های فقیر کشه ها ، از اون سرما های نامردی!
یه نگاه بهم کرد و یه پوک به بهمنش زد - همیشه بهمن می کشید ، اونم بهمن قرمز - با بی رمقی و کمی لرز دود و داد بیرون ، گفت: اره بدمصب.
رفتیم توی کافه که هم گرم بشیم هم کمی با هم اختلات کنیم ، البته چایی هم بخوریم.
سفارش دادیم و خودمون و پرت کردیم رو کاناپه کافه ، از اتفاقای یه ماهه اخیر که همو ندیده بودیم حرف زدیم ، در مورد بدبختیامون ، اینکه چقدر باید سختی بکشیم ، چرا اندیشه یک باید شونزده بشم و فلانی که سر کلاس نرفته بشه بیست!
اخرین قلپ از چایی رو خوردیم و می خواستیم کم کم راه بیوفتیم ، دیدم دختر بچه فال فروش جلو در کافه واستاده ، چند لحظه داخل رو نگاه کرد ، تصمیم خودش رو گرفت ، اومد تو!
چند قدم با تردید برداشت و نشست رو یه صندلی ، از ته کافه یکی از کارکنان دوید سمت دختر بچه ، دستشو گرفت و سعی کرد با زور بیرونش کنه ، دختر بچه محکم به میز چسبیده بود ، رفیقم با ارنج به پهلوم زد، گفت: هه ،صدرا مث خودت سمجه!
دیگه نتونستم تحمل کنم ، راه افتادم سمتشون ، دیگه با زور رسیده بودن دم در ، دختر بچه داشت با بغض می گفت :چرا بیرونم میکنی ، من که کاری نکردم با کسی هم کاری ندارم ، فقط سردمه میخوام یکم گرم شم.
رفتم سمت کارگر ، گفتم :چیکارش داری یه گوشه نشسته دیگه طفلی ، اذیتش نکن.
گفت: اقا بخدا من دوست دارم بیاد تو ، این صاب کافه گیر میده.
رفیقم وارد بحث شد ، گفت: خب یه چایی براش بگیرم حله؟ میتونه تو باشه؟
کارگر دو به شک شد ، سرش رو به نشونه تایید تکون داد ، از پشت سر ما سه تا خانوم میان سال داشتن وارد کافه می شدن ، دست دختر بچه رو گرفتن بوسیدنش و به کارگر گفتن: این دختر بچه با ماست ، با ما هم غذا می خوره!
رو کردم به رفیقم ، یه لبخند رو لبش نقش بسته بود ، هر دوی ما خوشحال شده بودیم ، راضی از اینکه هنوز هم انسانیت هست ، هنوز هم ادم ها برای هم ارزش قایلن و این دختر بچه تا مدتی گرم میشه ، رفیقم یه نخ بهمن از پاکت در اورد روشن کرد ، توی سیاهی شب غلت زدیم ، عجب سرمایی بود ، لب هامون سِر شده بود ، یه چیزی برام خنده دار بود ، تو کافه فکر می کردیم خیلی بدبختیم که فلان استاد به ما نمره کم داده ، اگه ما بدبختیم پس این دختر بچه ای که جایی برای گرم شدن نداره و باید برای گرم شدنش با این دنیا بجنگه چیه؟؟؟
 
بالا