پاسخ : تماشای گروهی | فیلم دهم: The Martian
یه فیلم متوسط از یه کارگردان نسبتا دوستداشتنی. فیلمی که به شدّت حضورش تسلیبخش دوستداران سینما شد. و باعث شد که قائله فیلمهای علمی-تخیلی با محوریت سفرهای فضایی در سالهای اخیر، ختم به خیر- شما بخونید سینما- بشه. دو سال قبلِ این فیلم، فیلم Gravity اثر آلفونسو کوارون ساخته شد که بیشتر اسیر تکنیکهای فیلمبرداری و جلوههای ویژه بصری بود. و زیاد اثر سینمایی خوبی نبود ولی خب فاجعه هم نبود. بعد کوارون، نوبت به کریستفر نولان میرسه. فیلم Interstellar یه فیلم به شدّت فاجعه، پر مدعا و غیر سینمایی تولید شد. فیلمی که ابدا سینمایی نبود. فیلمی که در ایجاد حس و شخصیت ناتوان بود. و برای درگیر کردن احساسات ببینده خودش رو به هر در و دیواری میکوبید امّا دریغ از یه صحنه برای ایجاد حس در فیلم. و در نهایت هم نوبت به ریدلی اسکات رسید. ریدلی اسکات به نظرم استاد ژانر علمی-تخیلی به حساب میاد و فیلمهای خوب Blade Runner و Alien که از بهترینهای این ژانر به حساب میآیند رو ساخته. ریدلی اسکات بنا به تجارب خودش توی این ژانر و تجارب فیلمسازان بزرگی مثل کوبریک، تارکوفسکی، اسپیلبرگ، کمرون و غیره این رو به خوبی میدونست که نباید فیلم خودش درگیر مسائل فیزیک کوانتومی و به طور کلی علمی بکنه. کما اینکه در این موضوع موفق هم بود. و فیلم ابدا موضوع و دغدغه علمی پیدا نمیکنه. فیلم یک سری اساسها و قوانین علمی رو محترم میشمره و بشون پایبند میمونه ولی دغدغه علمی پیدا نمیکنه. مثلا ما هیچ وقت توی فیلم در مورد اینکه روز مریخی بر حسب زمان تقریبا دوبرابر روز زمینیه آگاه نمیشویم. و یا اینکه دغدغه مسیر جدید کشف شدهی نجات رو نداریم که از کجا میرسه، چجوریه و غیره. دغدغه فیلم انسانیه و روابط بین انسانیه. به همین خاطره که میگم این فیلم هم مثل بقیه فیلمهای خوب این ژانر حد خودش رو نگه میداره و سینما است. فیلم صرفا یه تم و پسزمینهی مریخی داره، که شباهت بسیاری به بیابونهای زمینی داره. به همراه اتفاقاتی که داره در مریخ و توی فضاپیماها اتفاق میافتند، که بی شباهت به تعقیب و گریزهای پلیسی نیست. و یه اتاق فکر که باز هم بی شباهت به اتاقهای فکر فیلمهای گنگستری نیست. میخوام این رو بگم که ژانر علمی -تخیلی، ژانر زیاد عجیب و غریبی نیست. و صرفا یه تکنیکه که برای فیلمسازان فضاهای جدیدی و به تبع اون دستبازتری رو پدید میاره. ببینید شاید شما بیاید و بگید Interstellar فیلمیه که علمیتره، فضاییتره و دغدغههای فیلم تویِ سینما جدیدن. آره درسته من هم این رو قبول دارم خب ولی میدونید من مشکلم با این فیلم اینه که فضا، زمان و کلا هر موقعیت جدیدی رو صرفا در حد مفاهیم فیزیکی به ما معرفی میکنه؛ با دیالوگ سعی داره به ما تعریف علم یاد بده، فیزیک کوانتوم یاد بده و غیره. ولی اینا باید به سینما ترجمه بشن و من بتونم فضا و موقعیت جدیدی رو که هیچ وقت تجربه نکردم، بتونم حسش کنم و بفهممش. و خب این نقطه دقیقا تفاوت یه کتاب علمی با سینماست. شما باید بتونید مخاطب خودتون رو توی تخیلتون سهیم کنید. اگه قراره من زمان رو با صرف مفاهیم فیزیکی یاد بگیرم ترجیح میدم کتاب تاریخچه زمان هاوکینگ رو بخونم تا این فیلم رو ببینم! فیلم و هنر کارش با احساسات منه. بذارید مثال بزنم شاید بهتر بتونیم بحث کنیم. شما نمایشنامه هملت رو در نظر بگیرید. توی اون نمایشنامه یه روحی وجود داره. که ابدا ما حس غریبی بش نداریم. خیلی معلمولی و شیک با توصیفات بینظیر شکسپیر ما با روحی طرفیم که هیچ فرقی با بقیه شخصیتهای نمایشنامه نداره. یا مسخ کافکا؛ اونجا ما با یه حشره طرف هستیم. کافکا کل داستان این تلاش رو میکنه که اون حشره بودن و اینکه اون حشره چی هست رو برای ما ملموس کنه. حالا فکر کنید Interstellar با این همه مفهوم غریبه، وقت خیلی کمی رو صرف ملموسسازی میکنه. بحث مفصله حالا ولی خب همین قدر برای مقدمه به نظرم کافیه برای ورود به بحث خود فیلم.
فیلم راجعـه مت دیمونه. این مت دیمونه که باید نجابت پیدا کنه، که در نهایت هم نجات پیدا میکنه. و فیلم فرآیند این نجات رو نشون میده. فیلم به شدت سریع و بدون معطل کردن- به سبک فیلمهای کلاسیک هالیوودی- وارد بحران و تنش میشه. مت دیمون طی یک طوفانی از بقیه گروه جدا میشه و بقیه هم با این فرض که اون مرده به ادامه ماموریتشون ادامه میدن در حالیکه مت دیمون زنده است. و از اینجا به بعد، فیلم میشه تلاشهای مت دیمون برای بقا و کمک بقیه به اون برای تحقق این امر. هر چند ما از یک جا به بعد- اینجای مذکور اوایل فیلم هم هست- میفهمیم که قراره مت دیمون نجات پیدا بکنه. و به قولی فیلمساز رو بازی میکنه با ما و همه چی رو مثل سینماگرای کلاسیک در اختیار ما میگذاره ولی در عوض با تعلیقها و هیجانهای ناشی شده از این تعلیقها داستان خودش رو روایت میکنه. و البته از ویژگیهای روایت فیلم به شیوه کلاسیک اینه که مخاطب فرصت ارزیابی رفتارها و کنشهای شخصیتها رو پیدا میکنه و در نتیجه همذاتپنداری بهتری شکل میگیره.
شخصیت مت دیمون خوب از آب درمیاد. شخصیت مت دیمون شخصیتیه که به شدّت وسترنیه؛ یه آدم قوی و پر تلاش و البته باهوش که برای بقا میجنگه. توی فیلم هر از چندگاهی با خودش نجوا میکنه که کارش دیگه تمومه! ولی باز هم برای اندک شانسش برای بقا و نجات پیدا کردن، تلاش میکنه. که به نظرم فیلم توی این تعلیقها برای زنده بودن، میتونست بهتر عمل بکنه. که متاسفانه نمیکنه. هیچ وقت برای ما دغدغههایی مثل غذا، آب، سکونتگاه و غیره زیاد ملموس نشد و عمق فاجعهای که میتونست رخ بده رو زیاد نفهمیدیم. حتی زیاد برای ما انگیزهی این همه تلاش برای زنده موندن ملموس نمیشه و ما ابدا از زندگی روی زمین مت دیمون باخبر نمیشویم. امّا مشکل اصلی از روی زمینه. و این ضعف فیلم تقریبا در کل فیلم حفظ میشه و این قسمت زمینیه که باعث لطمهی شدید به فیلم میشه. در کل قسمت مریخی فیلم خوبه، بد نیست ولی قسمت زمینی فیلم یه فاجعه و بلبشوئه. که حالا هر چی جلوتر بریم این روایت موازی رو سعی میکنم بیشتر بشکافم و حرف بزنم.
از نمونه اکستریمشاتهای خوب فیلم
ما نه تنها شاهد شباهت بسیار شخصیت مت دیمون به قهرمانهای وسترنی هستیم بلکه از لحاظ لوکیشنی هم، فیلم پا به پای آثار درخشان وسترن سینما جلو میاد. بذاریم روی این شباهت دوست داشتنی بیشتر حرف بزنیم. فیلم جویندگان جان فورد رو به یاد بیارید؛ اون شاهکار جان فورد هم راجع جان وینِ قوی و با مسئولیتی هست که برای یافتن یکی از اعضای خانودهش داره تلاش میکنه. جان وین توی اون فیلم تنهاست. جان فورد هم این تنهایی رو با لانگشاتهایی بینظیر انعکاس میده. البته یکی از ویژگیهای لانگشات اینه که معرفی خوبی هم از مکان میکنه. حالا بیاید روی فیلم خودمون. فیلم راجع ِ مت دیمون گیر افتاده و تنها توی مریخ هست. ریدلی اسکات هم اوج این تنهاییها رو با لانگشاتهای چشمنوازش به ما میده. و علاوه بر این، بوسیله همین لانگشاتها و البته هر از چندگاهی با اسکتریمشاتها- به خصوص وقتهایی که از زمین فیلم کات خورده و داره بر میگرده به مریخ- به ما معرفی مکان، مریخ، هم داده میشه.
البته همون قدری که فیلم مکانمند هست و نسبتا این موضوع خوب نمایش داده شده عنصر زمان به خوبی نمایش داده نشده. ما با هیچ مسئله علمی سر و کار نداریم و فیلمساز صرفا ما رو محدود به روزها میکنه؛ یعنی تنها دغدغه ما توی فیلم روزها میشن. خب این یعنی اینکه اهمیت زمان برای این فیلم دوچندان شده؛ فلان روز طول میکشه غذا تموم بشه، فلان روز طول میکشه به فلان جا برسه و غیره. خب توی این فیلم ما باید به شدت خوب گذر زمان و روزها رو لمس میکردیم ولی متاسفانه این موضوع رخ نمیده و روزها صرفا مثل اعدادی به ما نشون داده میشه تا به اون عدد مطلوب برسیم. و اون اواخر این موضوع بدتر هم شده بود و شکل سنبل به خودش گرفته بود. اما اگه بخوایم یه مقایسه خیلی سطحی بین این فیلم و Interstellar داشته باشیم در مورد عناصر زمان و مکان. این فیلم به مراتب این دو عنصر رو سینماییتر و بهتر نشون میده.
از نمونه لانگشاتهای خوب فیلم
حالا بیایم مت دیمون کنار بذاریم و اوضاع آدمهای دیگه رو بررسی کنیم. تیم فضانوردی نقش زیاد کلی نداشتند. یکسری تصمیمها بود که مجبور بودن بگیرند و تنها نقطهای که میتونست اونها رو از موضوع تیپ و منفعل خودشون دربیاره، نقطهی تصمیم برای نجات مت دیمون بود که خیلی زود و سریع، جمع و جور شد و رفت. و من اصلا اون قسمت فیلم رو دوست نداشتم. نه تنها این موضوع محرز شده بود که تیم برای نجات برمیگرده بلکه کوچیکترین تعلیقی هم برای اتخاذ این تصمیم شاهد نبودیم. هر چند که با صحنههای تعامل اعضای تیم با خانوادههاشون و اطلاع دادن به اونا مبنی بر اینکه دیر به زمین برخواهند گشت، کمی سعی شده بود بار این تصمیمِ مهم، بیشتر بشه ولی باز هم به عقیده من بی فایده بود و تصمیم تیم خوب از آب در نیومد. به طور کلی به غیر جسیکا چستین بقیه شخصیتهای تیم رو اگه حذفشون هم بکنیم، زیاد فرقی نمیکنه. از اون عشقی که بین دو تا از اعضای تیم بود، گرفته تا رابطه اعضای گروه با مت دیمون هیچ کدوم درنمیاد. حتّی حتّی شخصیت جسیکا چستین هم به تیپ تنه میزنه و واقعا در بعضی جاها خیلی تیپیکال عمل میکرد.
آدمهای زمینی؛ آدمهای زمینی حتّی از اعضای تیم هم بدتر هستند. به شدت تیپ، سفارشی و... آدمهای روی زمین به غیر رئیس ناسا که گل سر سبدشون اون جوونی بود که مکانیک مدار کار میکرد و در نهایت هم ایده اصلی راه نجات توسط اون داده شد، صرفا نقش یه رهگذر رو توی فیلم داشتند. چینیها هم که فاجعهی فاجعه! این یه هالیوود کاری تمام عیار بود. همه برای نجات یک آدم بسیج میشوند و پای بر منفعت خود میگذارند و ... خیلی بد و حال بهم زن بود ورود چینیها. در کل روابط روی زمین واقعا خوب شکل نمیگیره. از اون پایان هالیوودی فیلم بگیرید که همهی مردم جهان توی خیابونها هستند تا کنفرانسهای خبری، تماما مثل یه شو اند. ما هیچ وقت نفهمیدیم که اون موضوع چرا برای جهان مهم شد و یا ما هیچ وقت رسانهها رو توی فیلم درک نکردیم. شخصیتهای روی زمین نهایتِ پر، تکنسینهایی بودند که داشتند برای یه هدفی تلاش میکردند. ما حتّی این هدف رو هم نفهمیدم چی بودش. اینا برای آبروشون میجنگیدند یا برای انسانیت؟ شاید همون بهترین شخصیت زمینی رئیس ناسا بود که هدف اولش آبروی خودش و مجموعهش بود و بعد جون مت دیمون. هر چند که از یه جایی به بعد این اولویت برای اون فرق کرد ولی لااقل ما میدونستیم چیه و داره چیکار میکنه و برای چی تلاش میکنه.
کم کم همه چی خوب پیش رفت و رسیدیم به سکانس نجات فیلم. به شدت خوبه، به شدّت! فکرکنم این قسمت فیلم تنها قسمتی هست که موسیقی متن به غیر از آهنگهای رقص جسیکا چستین هست. البته این رو بگم که موسیقی متن فیلم در غالب اوقات همون موسیقیهای رقص هستند که من ابدا حاضرم نیستم هیچ وقت اونها رو گوش بدم ولی به شدت برای این فیلم خوب بودند؛ چون مت دیمونی که تنهاست و به دنبال زندگی هست. یه جور حالت سرخوشی باید داشته باشه. سرخوشی که موقع مستی سراغ آدمها میاد. و این آهنگهای رقص هم یه جورایی امیددهنده هستند و هم سرخوش کننده. یا حتّی میشه اینجور نگاه کرد به موسیقی متن که حتّی بیارزشترین چیزها وقتی که هیچی نداری، مهم میشن. مت دیمونی که در حالت عادی حالش از این آهنگها بهم میخورد، با به تنگنا رسیدن زندگی براش حتّی این چزهای به دردنخور هم انگیزهدهنده میشن. و در حالت کلی دلنشین میشن. تو همینجا یه گریزی هم بزنیم به موسیقی متن Interstellar؛ موسیقی متن در فیلم جاهایی استفاده میشه که فیلم سکته کرده. هیچی نیست توی فیلم و این وظیفه رو موسیقی متن پیدا میکنه که این فضاهای خالی رو برای ما پر کنه و نذار مخاطب زیاد متوجه سکتههای فیلم بشه. من قبلا هم گفتم موسیقی متن جایی استفاده باید بشه که خود فیلم، خود قصه اونجاش حسی وجود داشته باشه و موسیقی متن هم میاد اون حس رو تقویت میکنه.
خود سکانس نجات؛ وقتی که صحنه ضرباهنگ پیدا میکنه، موسیقی متن هم به کمک میاد و صدای ویالون (؟) اضطراب ما رو دوچندان میکنه. فیلمبرداری و تدوین هم خیلی خوبه. گاهی اوقات ما کلوزآپ و مدیومکلوزآپ از چهره شخصیتها داریم که برای نشون دادن حس هر کدام از اونها هست؛ مت دیمون مصمم، جسیکا چستین مضطرب و بقیه اعضای تیم وحشت زدهاند. و یه لانگشات خوب هم داریم که از دیدگاه یکی از اعضای تیمه و داره مت دیمون و جسیکا چستین رو نشون میده که به هم نزدیک میشوند. این لانگشات خیلی خوب، به خصوص وقتی که نماها به کلوزآپها محدود شده بودند و این لانگشات تونست موقعیت کلی و خطرناک اونها رو به نمایش بگذاره. و چقدر کاتها به موقع هستند، چقدر! در کل این سکانس خیــلی خوب بود. البته علاوه بر این سکانس من از سکانس درآرودن مهره مت دیمون از بدن خودش رو هم دوست داشتم. البته اون سکانس بیشتر وامدار بازی خوب مت دیمون بود. در کل مت دیمون بازی خوبی تو این فیلم داره و من ازش راضیم. وبه طور قطع بازیش بهتر از دیکاپریو توی اون فیلم آشغالش بود.
سکانس نجات؛ لانگشات از دیدگاه یکی از اعضای تیم و در هم پیچیدن جسیکا چستین و مت دیمون
پایان بندی فیلم خیلی بده. مت دیمون داره درس میده و تجربیاتش رو منتقل میکنه. ولی ابدا این شخصیت، اون شخصیت خوب و قوی مریخی نیست. ما شخصیت مت دیمون توی مریخ رو دوست داریم ولی وقتی که به زمین رسیده انگار منفعل شده. بقیه شخصیتهای تیم هم که بیشتر شوخی بودند تا شخصیت، یه مرور خیلی سریعی بر سرانجامشون میشه ولی از اونجایی که قبلا شخصیتی نشده بودند. ما هیچ حسی نسبت به سرانجام اونا نداریم. و فیلم با پرتاب یه فضاپیما که توش یه چینی هست تمام میشه! بد بد بد!