پویا -17752

  • شروع کننده موضوع
  • #1

ph_pouya

p o u y a
ارسال‌ها
85
امتیاز
849
نام مرکز سمپاد
شهید مدنی
شهر
تبریز (سابقاً :-")
درود : )
فیلمایی که یادم میومدن که دیده‌م رو لیست کردم این‌جا
نمره‌دهی بدیهتاً نظر شخصی‌ه و خب آلوده به سلیقه هرچند که سعی کردم آبجکتیو نگاه کنم به قضیه ولی خب چند موردی هست که صرفا از خود فیلم فارغ از هر فاکتور ساختاری، بدم میاد. منطقاً لیست کردن کار طاقت فرسایی هست، منم دیگه از یه جایی به بعد انرژیم تموم شد و دیگه سال تولید رو سپردم دست برنامه نویسی و scrape کردن وب که امیدوارم درست از آب درومده باشن. انیمیشن ها رو یادم رفت بیارم تو لیست. به همراه مستندها اضافه میشن تو آپدیت بعدی.
یه سری فیلم واقعا تاثیر گذارن بودن، فارغ از این‌که سینمای امروز مسولیت بسیاری از دیدگاه‌‌هامون رو برعهده گرفته، یه چندتا فیلم به‌خصوص رو بررسی خواهم کرد که جدا از کلیشه‌های معمول دیدگاهم رو نسبت به جهان و جهانیان تغییر دادن.
خب طبعاً خسته بودم :-" و یه دونه فیلم رو بررسی کردم. بقیه بعداً بررسی می‌شن -با التفات به این‌که زمانه چه زاید باز :-" -.
پ.ن بی ربط:‌ اگه کسی دوست داشت بدونه چه‌جوری میشه web scrape کرد تا یه سری نتایج لازم رو اتوماتیک از وب دربیاره پ.خ بده. : )
Director | Movie | Rate/10

Alfonso Cuarón | Gravity (2013) | 2
Alfred Hitchcock | Rear Window (1954) | 7.5
Alfred Hitchcock | Vertigo (1958) | 8
Andrei Tarkovsky | Ivan's Childhood (1962) | 7.5
Andrei Tarkovsky | Solaris (1972) | 8.5
Andrei Tarkovsky | Stalker (1979) | 9.5
Andrei Tarkovsky | Zerkalo (1975) | 9
Ang Lee | Life of Pi (2012) | 5.5
Béla Tarr | Satantango (1994) | 7.5
Béla Tarr | The Turin Horse (2011) | 7.5
Bernardo Bertolucci | Conformist (1970) | 7.5
Bernardo Bertolucci | Io e Te (2012) | 4
Bernardo Bertolucci | The Dreamers (2003) | 9
Christopher Nolan | Inception (2010) | 3
Christopher Nolan | Interstellar (2014) | 2
Christopher Nolan | Memento (2000) | 5.5
Christopher Nolan | The Dark knight (2008) | 3
Christopher Nolan | The Prestige (2008) | 2
Damien Chazelle | Whiplash (2014) | 5
Darren Aronofsky | Black Swan (2010) | 7.5
Darren Aronofsky | Requiem for a Dream (2000) | 8
David Fincher | Gone Girl (2014) | 4.5
Francis Ford Coppola | The Godfather (1972) | 5
Francis Ford Coppola | The Godfather II (1974) | 4
Francis Ford Coppola | The Godfather III (1990) | 3
François Truffaut | The 400 Blows (1959) | 7
Frank Darabont | The Shawshank Redemption (1994) | 2
Guillermo del Toro | El Laberinto Del Fauno (2006) | 6
Gus Van Sant | Good Will Hunting (1997) | 3
Ingmar Bergman | Persona (1966) | 7
Ingmar Bergman | The Seventh Seal (1957) | 8.5
James Marsh | Man on Wire (2008) | 6
James Marsh | The Theory of Everything (2014) | 2
Jean-luc Godard | À bout de souffle (1960) | 8.5
Jean-luc Godard | Vivre sa vie (1962) | 9.5
Jean-Marc Vallée | Café de Flore (2011) | 3.5
Jean-Marc Vallée | Dallas Buyers Club (2013) | 4
Jean-Pierre Jeunet | Le fabuleux destin d'Amélie Poulain (2001) | 4
Jim Jarmusch | Only Lovers Left Alive (2013) | 3.5
John Carney | Once (2006) | 3
Jonathan Demme | The Silence Of The Lambs (1991) | 5.5
Josh Boone | The Fault in Our Stars (2014) | 3
Krzysztof Kieślowski | Trois couleurs : Blanc (1994) | 7
Krzysztof Kieślowski | Trois couleurs : Bleu (1993) | 8
Krzysztof Kieślowski | Trois couleurs : Rouge (1994) | 7
Lors Von Trier | Nymphomaniac vol.1 (2013) | 4.5
Luc Besson | Leon the Professional (1994) | 2
Martin Brest | Scent of a Woman (1992) | 2.5
Martin Scorsese | The Departed (2006) | 2
Martin Scorsese | The Wolf of Wall Street (2013) | 2
Michel Gondry | Eternal Sunshine of the Spotless Mind (2004) | 8.5
Michel Gondry | Is the Man Who Is Tall Happy? (2013) | 7.5
Michel Hazanavicius | The Artist (2011) | 7
Miloš Forman | Amadeus (1984) | 8.5
Miloš Forman | One Flew Over the Cuckoo's Nest (1975) | 3
Morten Tyldum | The Imitation Game (2014) | 3
Paolo Sorrentino | La grande bellezza (2013) | 5
Peter Jackson | The Hobbit: An Unexpected Journey (2012) | 2
Peter Jackson | The Hobbit: Battle of the Five Armies (2014) | 2
Peter Jackson | The Hobbit: The Desolation of Smaug (2013) | 2
Peter Jackson | The Lord of the Rings: I (2001) | 6
Peter Jackson | The Lord of the Rings: II (2002) | 6
Peter Jackson | The Lord of the Rings: III (2003) | 6
Pier Paolo Pasolini | Mamma Roma (1962) | 7.5
Pier Paolo Pasolini | Salò, or the 120 Days of Sodom (1975) | 9.5
Quentin Tarantino | Kill Bill vol.1 (2003) | 4
Quentin Tarantino | Kill Bill vol.2 (2004) | 4
Quentin Tarantino | Pulp Fiction (1994) | 2
Richard Linklater | Before Midnight (2013) | 5
Richard Linklater | Before Sunrise (1995) | 4
Richard Linklater | Before Sunset (2004) | 4
Richard Linklater | Boyhood (2014) | 2
Robert Zemeckis | Forrest Gump (1994) | 3
Roman Polansky | The Pianist (2002) | 8.5
Ron Howard | A Beautiful Mind (2001) | 5.5
Sam Mendes | American Beauty (1999) | 3
Stefan Ruzowitzky | Die Fälscher (2007) | 5
Steven Spielberg | Lincoln (2012) | 4
Steven Spielberg | Schindler's List (1993) | 7
Woody Allen | Annie Hall (1977) | 7.5
Woody Allen | Midnight in Paris (2011) | 6​
اصغر فرهادی | Le Passé (گذشته) (2013) | 7
اصغر فرهادی | جدایی نادر از سیمین (2011) | 8
اصغر فرهادی | چهارشنبه سوری (2006) | 5.5
اصغر فرهادی | درباره الی (2009) | 6
بهرام توکلی | آسمان زرد کم عمق (2013) | 3.5
عباس کیارستمی | باد ما را خواهد برد (1999) | 7
عباس کیارستمی | خانه دوست کجاست (1987) | 8.5
عباس کیارستمی | طعم گیلاس (1997) | 8
همایون اسعدیان | طلا و مس (2011) | 7​
Series:

Beau Willimon | House of Cards | Season 1-4 (2013-present) | 8
Chuck Lorre | The Big Bang Theory | Season 1-9 (2007-present) | 7
? | Cosmos: A spacetime Odyssey | Season 1 (2014) | 9.5
David Shore | House M.D. | Season 1-8 (2004-2012) | 7
? | Death Note | Season 1 (2006-2007) | 9.5
Mark Gatiss | Sherlock | Season 1-3 (2010-present) | 9
Nic Pizzolatto | True Detective | Season 1 (2014) | 9
Trey Parker | South Park | Season 1-19 (1997-present) | 9.5
Vince Gilligan | Better Call Saul | Season 1-2 (2015-present) | 8
Vince Gilligan | Breaking Bad | Season 1-5 (2008-2013) | 9
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

ph_pouya

p o u y a
ارسال‌ها
85
امتیاز
849
نام مرکز سمپاد
شهید مدنی
شهر
تبریز (سابقاً :-")
The Dreamers

The_Dreamers_movie.jpg
The Dreamers
[2003]​
Drama/Romance​
Bernardo Bertolucci​
IMDB


[NC-17 ; R rated : Censord 3 min]
دارای صحنه های نامناسب اخلاقی
خطر اسپویل شدن فیلم
کانسپت:
سکس، عشق، سینما، سیاست. عناصر کلاسیک روشن‌فکری غربی.

نقد و بررسی:
تمامی اجزای فیلم، مِن‌جمله داستان، فیلم‌برداری، دکوراسیون، لوکیشن و بازیگران، در کنار هم سازنده ی یک هارمونی بی‌نظیرند. بلوغ ناهنجار دو معشوق با حضور یک عشق جدید پایانی می‌شود بر باکره‌گی. برتولوچی کارگردان شناخته شده‌ی ایتالیایی این‌بار بلوغ هنری خود را بی‌پرده به رخ تماشاچی می‌کشد. آپارتمان با فضاهای بسته و دوربین با شات‌هایی هدف‌مند به دنبال تبیین حسی کلاستروفوبیک در بیننده است، که نهایتا به این مفهوم برسد که «سکس، کثیف است؟». فیلم پازلی بازگشتی از تکه‌هایی‌ست که هوش‌مندانه کنار هم چیده شده اند. مثلث سست اما تشکیل یافته‌ی سه دوست‌دار گاهی با فلش‌بک هایی از نوستالژی، یاد سینمای موج نو را گرامی می‌دارد و دورترین و خنثی ترین راس این مثلث یعنی تئو تنها با استفاده از حالات روحی بی‌نظیری که به نمایش می‌گذارد بی‌ دریغ توجه مخاطب را به ژان لوک گدار جلب می‌کند، و این یک نقش و بازی اتفاقی از طرف یک بازی‌گر نیست، برتولوچی هویتی را تلفیق می‌کند که شاید در اولین نگاه به فیلم نادیده گرفته شود.
پست مدرنیسم در نقش یک اتصال بین تضادها و پارادوکس‌‌ها نمایان می‌شود، احساس لذت و ناخوشایندی از شهوت، حیرت و اقبال به هم‌جنس‌گرایی و آن‌چه بین یک خواهر و برادر می‌گذرد. همه‌ی این‌ها در کنار انقلاب، اعتراض و جنبش، سینماتک فرانسه سینما را به سیاست پیوند زده است. هم‌چنان که به موج نو.
فیلم در یک نگاه حرکتی‌ست جسورانه در نمایان ساختن تضادهای روانشناختی، سیاسی و فرهنگی. همان‌جایی که بورژوا در قالب زبان و کشور نشانگر محافظه‌کاری و هراس بیان می‌شود و درآخر پس از به آغوش کشیدن تمام تزلزل‌ها در مقابل دو شریک ناهم‌جنس خود به جهان دیالکتیک جواب منفی می‌دهد.

نظر شخصی:
بی‌نظیر، بی‌رحم. پر از جزییاتی که سازنده‌ی یک ساختار بزرگتر هستن اما هرکدوم دارای مفهومی جداگانه برای وقت گذاشتن و فکر کردن.
9 از 10.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

ph_pouya

p o u y a
ارسال‌ها
85
امتیاز
849
نام مرکز سمپاد
شهید مدنی
شهر
تبریز (سابقاً :-")
Stalker

Stalker_poster.jpg

Stalker
[1979]
Drama/Adventure
Andrei Tarkovsky
IMDB
خطر اسپویل شدن فیلم

در مورد آندری تارکوفسکی:
تارکوفسکی بر خلاف اکثر آدم‌‌های دنیا می‌بیند. شاعر است، طبع دارد، و در ورای همه‌این طبایع که سینما را از کام تلخ واقعیتِ هنجار و ناهنجار بیرون می‌کشد، سیستم تعلیق زمان است. خاطره می‌نویسد و درد دارد، فیلم می‌سازد و درد دارد، پولاروید می‌گیرد و درد دارد. همراهان و گاهی حتی خودش به این اشاره می‌کند که زمان باید جایی بایستد و دیگر از آن منظر ادامه نیابد. تارکوفسکی فراموشی را با درد مبادله کرده. معتقد است حتی اگر پا برهنه به سمت مرگِ ناگذیر قدم برمی‌داریم همین نزدیکی‌ها درختی‌ست که در نهایت عادی بودن، نمی‌شود بی این‌که زمان را در کالبد سبزش منجمد کرد از کنارش رد شد؛ آن لحظه که دست از پلک زدن برداشتیم، درخت‌ها را می‌بینیم، درخت‌هایی که تارکوفسکی در همین مسیر مرگ و زندگی برایمان جا گذاشته است.
تارکوفسکی در فیلم‌هایش دنبال این نیست که با دیالوگ و نمایش‌نامه مفهوم را به مخاطب عرضه کند، گویی که هیچ‌وقت حرفی هم از عرضه در هنرش نزده شده باشد، تارکوفسکی دنبال القاست؛ حرکت‌های عجیب دوربین، رنگ بندی تصاویر، و عناصری که موسیقی دهشتناکِ واقعیت را با طعم بداهت در خاطر بیننده ماندگار می‌کنند.

کانسپت:
دیدگاه آرزو زمانی که پوچی و تباهی حتی روح‌های پاک را نیز زخمی می‌کند.

نقد و بررسی:
معنویات؛ تمام آن چیزی‌ست که تارکوفسکی با جریان کند فیلم‌برداری می‌خواهد القا کند. فیلم از همان لحظه‌های ابتدایی یک علامت سوال را در ته ذهن مخاطب تشکیل می‌دهد که با موسیقی به ظاهر ناهم‌گون وزن تردید را تشدید می‌کند. نظم ِطبیعت در جریان است، اما نه طبیعت درخت و دشت که طبیعت انسان،‌ فیلم تا مدتی با تصاویر زندگی زشت مدرن ادامه می‌یابد، گویی که انتهای همین ریل‌های خاکستری و سیاه قطار جای در دل‌های سیاه تر دارد. سه شخصیت بسیار عادی این‌بار همین ریل‌ها را دنبال می‌کنند تا بلکه در این سیر سیاه، سلوک و پاکی را بیابند. تارکوفسکی از نشان دادن بی‌حد و حصر کاراکترهایش هیچ عبایی ندارد، آن‌قدر از پشت سر و از نگاه ناظری که انگار در نهایت حیرت در مکانی‌ست که هیچ تعلقی به آن ندارد شخصیت‌های داستانش را توصیف می‌کند که این ناظرخارجی و بی‌تقصیر در عمق فلسفه‌ی معنویت قرار گیرد. درست همان‌جایی که همین ناظر خارجی، همین بیننده‌ای که حالا درجریان بداهتی‌ست که آن را بسیار طاقت‌فرسا به چنگ آورده، در نهایت سادگی از روند فیلم خارج می‌شود و تارکوفسکی باری دیگر رنج را به مخاطب القا می‌کند؛ رنج ِ ندانستن. اما کلید همراهی در این ماجراجویی، در این نردبان که رو به سوی آسمان دارد همین رنج است؛ و در همین لحظات است که فریم به فریم فیلم به کارگردان قبطه خواهید خورد که از دل بداهت، از دل چیزی که در درون خود مخاطب وجود دارد راهی به سمت آرزو نشان می‌دهد. اما آرزو بی‌رحم‌ترین است انگار، رنج و ایمان را باهم می‌خواهد و با بدترین ِهراس‌ها در پی ِ آزمایش این دو بر می‌آید. از این به بعد گویی که بی‌فایده می‌شود نوشتن از مفاهیم این فیلم، تارکوفسکی امید، عشق، پستی، و نبود ادراک را در تک تک فریم‌های فیلم جاسازی کرده است. هر جا که نگاه کنید بارقه‌ای‌ست از احساسی که خودتان خواهید داشت. گویی که شما نیز در توهم خوش‌بختی، امید و یا تباهی با کاراکترهای فیلم شریک باشید.

ْ:Quotes
Stalker: Weakness is a great thing, and strength is nothing. When a man is just born, he is weak and flexible. When he dies, he is hard and insensitive. When a tree is growing, it's tender and pliant. But when it's dry and hard, it dies. Hardness and strength are death's companions. Pliancy and weakness are expressions of the freshness of being. Because what has hardened will never win.
[و یا این‌که چرا باید رنج بکشیم]​

نظر شخصی:
فوق العاده.
قصه قصه‌ی نیازه و هر آدمی که خودش رو به چیزی جز مادیات نیازمند می‌‌دونه،ملزم به دیدن و فکر کردن درباره‌ش‌ هست. برخلاف اکثر فیلم‌هایی که می‌بینیم این فیلم به بیننده قدرت آزادی برداشت می‌ده، و خب فارغ از هر برداشتی که می‌کنید تارکوفسکی با اطمینان قلبی عنصری در انتهای فیلم براتون جاسازی کرده که تمام مفاهیم و برداشت‌ها به اون برخواهند گشت، و باور کنید که هیچ چیزی جلوی این سیر رو نمی‌گیره. برای من Stalker و خودِ شخص تارکوفسکی، متریال‌هایی بودن که دیدگاهم به زندگی و حتی بعدش رو تحت تاثیر قرار دادن. قدرت فیلم در اینه که غم رو زمانی بهتون القا می‌کنه که غمگین هستید و سرود شادی رو براتون وقتی می‌خونه که به رهایی و امید رسیدید.
9.5 از 10. -صرفا به این‌خاطر که 10 نمی‌تونیم بدیم-.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

ph_pouya

p o u y a
ارسال‌ها
85
امتیاز
849
نام مرکز سمپاد
شهید مدنی
شهر
تبریز (سابقاً :-")
پاسخ : پویا -17752

VivresaViePoster.jpg


Vivre Sa Vie

یک فیلم در 12 اپیزود
[1962]
Drama film/Art film
Jean-luc Godard
IMDB
خطر اسپویل شدن فیلم


[در باره‌ی ژان لوک گدار]

شکوهی از انزوا، تنهایی و تصدیق. گویی هنر در وجود این تنهایی شگفت‌انگیز، روح آفرینش می‌گیرد. گدار را این انزوا متفاوت کرده، حتی متفاوت‌تر از سینمایی که بنای آن به تفاوت بود، سینمایی که پیامبرش مصداق «نو»ترین‌‌هاست. هنر در دیدگاه «گدار» و یا حداقل در آیینه‌ی کارهایش، بازتاب تصدیق و اثبات است. جایی که دیگر زبان به سوال و شک نمی‌شود گشود.

Jean-Luc_Godard_at_Berkeley%2C_1968_%281%29.jpg

پ.ن: بدیهتاً می‌تونید ویکی‌پدیای ایشون رو بخونید برای اطلاعات بیش‌تر.

[کانسپت]
گستره‌ی چیزهای توضیح‌ناپذیر.

[بررسی]

همه چیز همین‌جاست، آماده برای برداشت، آماده برای جذب و مجذوب شدن، برای دیدن امّا ندانستن؛ بی دلیل قانع شدن. «گدار» چیزی نشان‌تان نمی‌دهید که سابقاً ندیده‌اید، راه حلی عرضه نمی‌کند که مشکلی حل بشود، آرمان‌شهر نمی‌سازد، تصویر خاکستری شهر را در انزوایی بی‌سابقه عرضه می‌کند، بی‌آن‌که تلاشی برای بهبودش بکند. و تا دلتان بخواهد همین تصویر را بسط می‌دهد، بی‌آن‌که توجیه شوید، نه تنها دلیل و چرایی مشخص نمی‌شد بلکه حتی از فکر کردن به آن، از هم‌ذات پنداری‌تان با کاراکترها، از حس کردن‌شان عاجز می‌شوید،‌ «گدار» تماماً گویش انحصاری ایده‌هایش را به کار می‌گیرد که نزدیک نشوید، بیش‌ترین هم‌دردی‌تان با ماجرا جایی‌ست که متوجه انزوای دوربین می‌شوید،‌ به خود نگاهی می‌اندازید و انگار که منزوی‌ترین شمایید، کنار گذاشته‌شده‌ترین. همه‌ی این‌ها در مدت‌زمان کوتاهی -دو دقیقه و هفده ثانیه- اتفاق می‌افتد، از همان ابتدای فیلم، در همان مدتِ اندک «گدار» تمام حرف‌هایش را در تیتراژ آغازین زده است، تمام فسلفه‌اش را به نمایش گذاشته است. گویی که فیلم فراکتالی باشد از نزدیک و دور شدن‌ها، از ایده‌هایی که مخاطب را پس می‌زنند، از درباره‌ها و وقایعی که در بی‌اطلاعی محض رخ می‌دهد.
[اولین سکانس - تیتراژ آغازین]
اولین فریم و شروع موسیقی؛ نیم‌رخِ چپ «ننا»، کاراکتر اصلی فیلم را می‌بینیم، نوشته‌ها ظاهر می‌شوند، موسیقی به یک‌باره قطع می‌شود، نوشته‌ها هم‌چنان روی پرده ظاهر می‌شوند و هم‌زمان با دیدن تمام‌رخی از «ننا» موسیقی نیز دوباره جان می‌گیرد، پس از مدت کوتاهی موسیقی قطع می‌شود، هم‌چنان که در حیرت به مقصود کارگردان از این بازی نامطلوب با موسیقی فکر می‌کنیم، دوباره ادامه می‌یابد و این‌بار با نیم‌رخِ سمتِ راست «ننا» باری دیگر موسیقی پخش می‌شود. «گدار» در نهایتِ هوش‌مندی با استفاده از ریتم ادامه و توقفِ موزیک به جدایی تصویر و نوشته دامن می‌زند، این ریتم همانند تمام تکنیک‌های منحصر به فرد فیلم‌سازی‌اش تا پایان فیلم حفظ می‌شود.
[Episode I: Nana and Paul. Nana Feels Like Giving Up]
نوشته بالا روی صفحه ظاهر می‌شود، به راحتی می‌شود فهمید که کارگردان روی آن‌چه می‌شنویم تمرکز دارد تا آن‌چه می‌بینیم، اما آن‌چه می‌شنویم زاییده تکنیکی‌ست که «گدار» از تاریخ سینمای صامت الهام گرفته و در سطحی نو عرضه‌‌ داشته. فیلم به 12 اپیزود تقسیم شده، و پیش از هر اپیزود نوشته‌ای وقایع اپیزود را شرح می‌دهد، گویی که عنصر سوپرایز هیچ اهمیتی ندارد، همان ابتدا هرچه هست و نیست به هزار شیوه و تکنیک ممکن به مخاطب عرضه می‌شود، سراسر فیلم با تکنیک فاصله‌گذاری «برشت» اشباع شده، کارگردان نهایت تلاش خود را کرده که از دل انزوای آفریننده‌اش، تصویری عرضه کند که به همان مقدار مخاطب را از همان تصویر دور می‌کند. این فاصله نهادن میان مخاطب و کاراکتر، میان ناظر و اتفاق، در هر سکانسی حس می‌شود، شاید تنها حسی که بتوانید تجربه‌اش کنید همین باشد، حس دوری. در اپیزود اول نگاه‌مان معطوف به دو نفری‌ست که در کافه‌ای نشسته‌اند، مخاطب به عنوان ناظری که هیچ دخالت و کنترلی روی فیلم‌برداری ندارد می‌تواند از ذوق کارگردان لذت برده و برای مدتی به پشت سر این‌ دو خیره شود و یا که از همین ابتدا حس دورافتادگی کند. «گدار» با قاطعیت تمام فریاد می‌زند که جایی برای فهمیده‌ شدن،فهمیدن و فهماندن وجود ندارد. و فریم به فریم بیننده از ماجرا دور می‌شود، و تمام این دور شدن‌ها به صورت سیستماتیک و تحت نظر کارگردان اتفاق می‌افتد؛ گویی که هیچ چیز در فیلم‌هایش اتفاقی نیست. اپیزود اول: مخاطب اجازه ندارد ببیند، فقط بشنود. بی‌رحمی اندکی بعد کم رمق‌تر می‌شود، کاراکتر «پاول» جمله‌ی یکی از شاگردان پدرش از انشایی با موضوع «جوجه» را نقل می‌کند «جوجه، یک درون دارد و یک برون» -به نقل از دختربچه- «برون را کنار بزن،درون را پیدا می‌کنی. درون را کنار بزن و روح را می‌یابی.»

فیلم را می‌توان مقاله ای از منظر سرلوحه‌ی «گدار» در نظر گرفت، در ستایش آزادی و با مضمون این جمله از «میشل دو مونتنی» :‌« Lend yourself to others; give yourself to yourself ». اغراق نیست اگر بگوییم Vivre Sa Vie بیش‌تر یک مقاله است تا فیلم، مقاله‌ای در باب شدگی و واقعیت، خودِ کارگردان هم در بسیاری از اپیزودها با استفاده مستقیم از متن به این ایده دامن می‌زند. و در اپیزود یازدهم به تفسیر در مورد متن حرف می‌زند، در موردِ زبان، در موردِ تفکّر. کاراکتر فیلسوف در اپیزود دهم از مردی می‌گوید که برای اولین بار فکر کرده و این تفکّر جانش را گرفته. شعار زندگی «گدار» در فیلم به طور رادیکالیستی عرضه می‌شود، پند و اندرز «میشل دو مونتنی» مبنی بر این‌که خودمان را در اختیار دیگران قرار دهیم تا به خود برسیم، با ایده‌ی رادیکال فاحشه‌گی به تصویر کشیده می‌شود. و طبق معمولِ کارهای «گدار» هیچ توضیحی برای چرایی فاحشه‌گی داده نمی‌شود، هیچ اطلاعی از دلیلش در اختیارمان گذاشته نمی‌شود، فقط می‌دانیم که این واقعیت است و وجود دارد، اهمیتی ندارد که شب‌ها چه‌قدر راحت سر روی بالش می‌گذاریم، این واقعیت هست و همین‌جاست؛ حال آن‌که دختری در راه پیدا کردن خود آن واقعیت را ساخته، اگر دنبال علاج هستید، آن را این‌جا نخواهید یافت.

«گدار» آگاه از استیصال مخاطب در نهایت قانون‌مندی، و به طرز عجیبی به صورت سیستماتیک تمام داستان را قبل از وقوع به مخاطب عرضه می‌کند، منظورم چند اشاره فلسفی ناچیز نیست، در طول فیلم به هر روش ممکن به وقوع این وقایع اشاره می‌شود اما فارغ از تیترِ اپیزودها، کارگردان در چند جا به صورت رسمی داستان را لو می‌دهد، افسوس که مخاطب بسیار دورتر و با فاصله‌ای غیرعادی دارد به این رسمیّت نگاه می‌کند. در انشای آن دختر بچه با موضوع «جوجه»،‌ کارگردان با قاطعیت اعلام می‌کند که «ننا» ذات همین انشاست،‌در پی روح، در پی پیدا شدن. و باری دیگر در سکانسی «ننا» می‌گوید «I'm responsible»، گویی که مسیر آزادی به این دیالوگ گره خورده است، اما مخاطب اجازه ندارد حتی برای یک لحظه به جنبه روان‌شناختی آزادی فکر کند، به سادگی محروم از دخیل شدن است، این نگاه بیرونی جایی در فلسفه‌ی «گدار» معنا می‌یابد، آزادی را نباید از منظر روان‌شناختی بررسی کرد، آزادی یک مِهرِ فیزیکال است، چیزی‌ست که هستیم، یا باید باشیم؛ همین‌ فیزیکال‌ها به زیبایی نمایش داده می‌شوند، خواستار مرگ شدن «ننا» و جاری شدن اشک‌هایش حین تماشای «Jeane d'Arc» و در دفتر پلیس، جایی‌ست که «ننا» و دیالوگ « I wish I were someone else ». در اپیزود پنجم در خیابان، بالاخره این موهبت فیزیکالِ شدگی را به دست آورده و هم‌چنان مخاطب ممنوع از هم‌ذات‌پنداری‌ست. و آن جایی که فیلسوف در اپیزود یازدهم از مرگ به طریق تفکّر می‌گوید و «ننا» بی‌دریغ تفکّر می‌کند، «گدار» اپیزود دوازدهم را فریاد می‌زند: مرگِ «ننا».

[اپیزود 12]
«ننا» عاشق می‌شود، اویی که انگار بالاخره رسیده است، مرد دراز کشیده در تخت دارد داستانی از «The Oval Portrait» می‌خواند، نقاش غرق در کشیدن پرتره‌ی زنش است و تلاش می‌کند شباهت را به کمال برساند، اما نگاهی می‌کند و در می‌یابد که زنش مرده است. «گدار» این‌بار با هرچه در چنته دارد با رسمیّتِ بی‌احساسی که فیلم را بر آن بنا نهاده خبر از مرگ «ننا» می‌دهد. «ننا» می‌میرد، نمی‌دانیم چه می‌شود، نمی‌دانیم چرا می‌شود، اما می‌دانیم که می‌شود. مانند تمام فیلم که «چرایی» منطقه ممنوعه بوده و «شدگی» تنها چیزی‌ست که درمی‌یابیم. هم‌چنین در این اپیزود «گدار» ممکن است داستان نقاش را به خود ارجاع داده باشد، بی دلیل نیست اگر این‌گونه فکر کنیم، تمام کارهای وی بازتاب توضیح‌ناپذیری‌هایی‌ست که در انزوای خلاقانه‌اش بازتاب می‌شوند، «آنا کارینا» در نقش «ننا» همسر «گدار» است،‌ منتقدین این ارجاع «گدار» به زندگی شخصی‌اش و بازتاب مرگ و تمسخر اثر خود را، اشتباهی وحشتناک از سوی «گدار» نامیده‌اند. هرچند که نسبت بین این دو چیزی‌ست که به نظر شخصی من اگر از آن صرف نظر می‌شد «گدار» را نمی‌شد پیامبر سینمای نو دانست. [«آنا کارینا» همسر من است، نقاشِ پرتره کِش، زنش را می‌کشد، «ننا» باید بمیرد.]

[نظر شخصی]
خیلی چیزا جا موند که باید گفته می‌شدن اما نخواستم که طولانی‌تر از این بشه، می‌شد در مورد نگاه هنر از دیدگاه «گدار» بحث کرد،‌ نگاه تصدیقی و اثباتی که در پی ثابت کردن شدن‌هاست به جای این‌که براشون دلیل بیاره، چون وجود و ماهیت هنر شاید خودش دلیل کافی باشه برای تصدیق یک چیز. می‌خواستم تکنیک فاصله گذاری «برشت» رو شرح بدم که خب فکر کردم زیادی تکنیکال می‌شه، تکنیک تقدم صدا بر تصویر، و هم‌چنین رابطه بازگشتی کارگردان به المنت‌های به کار رفته. به هر حال. فیلم فوق العاده س. قطعا دنیا با وجود «گدار» جای بهتریه.
 
بالا