- شروع کننده موضوع
- #1
- ارسالها
- 1,223
- امتیاز
- 4,990
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- bnb
- سال فارغ التحصیلی
- 1394
- رشته دانشگاه
- پزشکی سمنان
خوب من شروع میکنم رمان خودمو. ....
اسمشو همینجوری گذاشتم...بعدن عوضش خواهم کرد...
بچه ها از سر کار برگشته اند و در تنها مکانی که برای زنده ماندن برایمان باقی مانده با ضعیفه هایی از جنس خودمان زیر پتو خزیده ایم...هر کس نهایت سعیش را میکند تا جای خالی میان بغل دستی هایش را با نزدیک شدن به انها پر کند...مبادا ان جای خالی توسط سرمای استخوان سوزی که خارج از این دیوارهاست پر شود....پتوی مندرسی را زیرمان انداخته بودیم و یکی شبیه همان را رویمان کشیده بودیم....بخاطر پتوهای تازه ای که اورده بودم همه با تشکر نگاهم میکردند... اقا عادت داشت روی اسبهایش پتو بیاندازد تا سرما نخورند ومن ان را در ازای یک ساعت اضافه کاری برداشته بودم..... با خودم فکر میکردم کاش در طویله ی اسبها میماندم....پنجره های سالمی داشت و کاه هم بود ومیتوانستم رویم بکشم......ولی هر وقت به ماندن در انجا فکر میکنم حرفهای مادرم یادم میافتد که میگفت جنها پیش اسبها میمانند و به همین دلیل هیچ وقت جرعت نمیکردم انجا بمانم...با خودم دعا میکنم اقا زودتر از مسافرت برگردد تا ببینم راضی هست در ازای اضافه کاریم پتو هارا به من بدهد یا نه....میترسم راضی نباشد و هر شب گناه به پایم نوشته شود به خاطر پتو ها.....
در با صدای وحشتناکی کوبیده میشود.... حس میکنم جن های خارج از اینجا با مشت هایشان به در میکوبند تا در را باز کنیم و با هجوم اوردن به اینجا از شر گرسنگی و سرمای خارج از اینجا نجات یابند...پارلا و بتول را محکم در اغوشم میفشارم تا احساس ترس نکنند...گریه هایم بر روی گونه هایم جاری میشود و از ته دل ارزو میکنم کاش هاکان هم کنارم بود وبه دادم میرسید...همچنان باد پنجره های تهویه ای کوچک را باز وبسته میکند و صدای مشتهایی که روی در کوبیده میشود اهنگ باد را وحشتناکتر میکند....
به ناچار سارا را بیدار میکنم....
با صدای خواب الود میگوید...
-چیه خدیجه؟باز ترسیدی؟ بابا بگیر بخواب....نترس اینقدر جذاب نیستی که جن ها هم سراغت بیان حتا....
صدای ظریفی داد میزند: باز کنید این کوفتی رو...
دوباره سارا را تکان میدهم ومجبورش میکنم بنشیدند....
دوباره ان صدای ظریف تکرار میشود: به جهنم اصلن همون بهتر که شمارو هم بگیرن...میگم باز کنین این خرابه رو....
بلند میشود و به سوی در میدود...با ناسزاهایی که به روزگار تقدیم میکند در را به سختی باز میکند......صدای شتاب زده ی تیک تاک پاشنه های دختری در تاریکی شب وبعد دادکشیدن توسط ان .....
-بچه ها زود باشین پاشین...مامورا ریختن پارک....الانه که اینجا رو هم پیدا کنن....
کسی بلند نمیشود....بتول و پارلا را زمین میگذارم و تکانشان میدهم.....
با تکان های من و دادهای ان دختر صاف میایستند......سارا داد میزند
ـ زود باشین مامورا دارن پارکو میگردن.....
بچه ها به سوی در فرار میکنند....هنوز گیچ موقعیت هستم...بتول شروع به گریه میکند...به گمانم از داد وفریاد های بچه ها ترسیده باشد....شاید هم دلیل ترسیدنش شنیدن کلمه ی پلیس است.......
روزگار رتگهایی بر بوم زندگیمان زده که از شنیدن کلمه ی پلیس ومامور بیشتر از دزد وقانل میترسیم......
بتول و پارلا را برداشته و در اغوش میفشارم.....
سارا داد زنان برگشته واز من میخواهد عحله کنم......
با یک دست دو پتویمان را برداشته وبا دست دیگر مانتوی من را گرفته ومیکشد.....
از سرویس بهداشتی پارک خارج شده و روی چمنها میدویم.....
صدای فریادهای پلیسها به گوش میرسد که میخواهند متوقف شده وتسلیم شویم....
سارا دستم را میکشد و از من میخواهد عقب را نگاه نکنم وبا سرعت بیشتری پاهایم را تکان بدهم....
به وسط پارک میرسیم...و از راه سنگفرشی که در طول دریاچه چیده شده میدویم.
.دریاچه ای با نزده هایی در اطراف که چندین قایق کوچک به شکل اردک در کناره هایش به درختها بسته شده اند...وبا هر بادی که روی دریاچه ی پارک میوزد و به اب تازیانه میزند تکان میخورند......زردی چراغ برق های اطراف دریاچه در اب دایره های قرمز رنگی با کناره های کج نمایان میشود که با برخورد هر فطره اب کج تر وکج تر میشود...
دایره های کج قرمز در ذهنم اتشی را تداعی میکند که در ابی خلاصه شد.....
شخصی ان سوی دریاچه ایستاده.....جایی ان طرف اب و اتشهای این اب.....
متوقف میشوم......نگاهش میکنم......همان ته ریشهای همیشگی.......صدایم میزند.....خدیچه بیا......خدیجه بیا......
سارا متوقف میشود و با دادهایی از من میپرسد
ـ حدیچه دیونه شدی؟چرا وایستادی؟برو...الان میرسن......
میان صدا زدنهای ان پسرک و خدیچه میمانم......نگاهم بین این دو میچرخد......دلم برای ان صدای اشنا تنگ شده....به طرف ان صدا حرکت میکنم....میخواهم اندکی بیشتر بشنومش حتا اگر سرانجامم ماندن در انفرادی پلیسهایی باشد که حتا بتول هم از انها میترسد.....
نرده را رد میکنم وپایم را روی کاشی ای میگذارم که حایل بین دریاچه واین پارک اشرافی است........بچه ها متوقف شده اند وداد میزنند....سارا به طرف من میدود تا مانع از رفتنم به سمت ان صدا شود......لبخندهای ان پسرک مهربانترمیشود اما صدایش به ارامی میرود.....پایم را روی اب میگدارم تا به صدا نزدیکتر شوم .بهتر بشنومش.....
اسمشو همینجوری گذاشتم...بعدن عوضش خواهم کرد...
بچه ها از سر کار برگشته اند و در تنها مکانی که برای زنده ماندن برایمان باقی مانده با ضعیفه هایی از جنس خودمان زیر پتو خزیده ایم...هر کس نهایت سعیش را میکند تا جای خالی میان بغل دستی هایش را با نزدیک شدن به انها پر کند...مبادا ان جای خالی توسط سرمای استخوان سوزی که خارج از این دیوارهاست پر شود....پتوی مندرسی را زیرمان انداخته بودیم و یکی شبیه همان را رویمان کشیده بودیم....بخاطر پتوهای تازه ای که اورده بودم همه با تشکر نگاهم میکردند... اقا عادت داشت روی اسبهایش پتو بیاندازد تا سرما نخورند ومن ان را در ازای یک ساعت اضافه کاری برداشته بودم..... با خودم فکر میکردم کاش در طویله ی اسبها میماندم....پنجره های سالمی داشت و کاه هم بود ومیتوانستم رویم بکشم......ولی هر وقت به ماندن در انجا فکر میکنم حرفهای مادرم یادم میافتد که میگفت جنها پیش اسبها میمانند و به همین دلیل هیچ وقت جرعت نمیکردم انجا بمانم...با خودم دعا میکنم اقا زودتر از مسافرت برگردد تا ببینم راضی هست در ازای اضافه کاریم پتو هارا به من بدهد یا نه....میترسم راضی نباشد و هر شب گناه به پایم نوشته شود به خاطر پتو ها.....
در با صدای وحشتناکی کوبیده میشود.... حس میکنم جن های خارج از اینجا با مشت هایشان به در میکوبند تا در را باز کنیم و با هجوم اوردن به اینجا از شر گرسنگی و سرمای خارج از اینجا نجات یابند...پارلا و بتول را محکم در اغوشم میفشارم تا احساس ترس نکنند...گریه هایم بر روی گونه هایم جاری میشود و از ته دل ارزو میکنم کاش هاکان هم کنارم بود وبه دادم میرسید...همچنان باد پنجره های تهویه ای کوچک را باز وبسته میکند و صدای مشتهایی که روی در کوبیده میشود اهنگ باد را وحشتناکتر میکند....
به ناچار سارا را بیدار میکنم....
با صدای خواب الود میگوید...
-چیه خدیجه؟باز ترسیدی؟ بابا بگیر بخواب....نترس اینقدر جذاب نیستی که جن ها هم سراغت بیان حتا....
صدای ظریفی داد میزند: باز کنید این کوفتی رو...
دوباره سارا را تکان میدهم ومجبورش میکنم بنشیدند....
دوباره ان صدای ظریف تکرار میشود: به جهنم اصلن همون بهتر که شمارو هم بگیرن...میگم باز کنین این خرابه رو....
بلند میشود و به سوی در میدود...با ناسزاهایی که به روزگار تقدیم میکند در را به سختی باز میکند......صدای شتاب زده ی تیک تاک پاشنه های دختری در تاریکی شب وبعد دادکشیدن توسط ان .....
-بچه ها زود باشین پاشین...مامورا ریختن پارک....الانه که اینجا رو هم پیدا کنن....
کسی بلند نمیشود....بتول و پارلا را زمین میگذارم و تکانشان میدهم.....
با تکان های من و دادهای ان دختر صاف میایستند......سارا داد میزند
ـ زود باشین مامورا دارن پارکو میگردن.....
بچه ها به سوی در فرار میکنند....هنوز گیچ موقعیت هستم...بتول شروع به گریه میکند...به گمانم از داد وفریاد های بچه ها ترسیده باشد....شاید هم دلیل ترسیدنش شنیدن کلمه ی پلیس است.......
روزگار رتگهایی بر بوم زندگیمان زده که از شنیدن کلمه ی پلیس ومامور بیشتر از دزد وقانل میترسیم......
بتول و پارلا را برداشته و در اغوش میفشارم.....
سارا داد زنان برگشته واز من میخواهد عحله کنم......
با یک دست دو پتویمان را برداشته وبا دست دیگر مانتوی من را گرفته ومیکشد.....
از سرویس بهداشتی پارک خارج شده و روی چمنها میدویم.....
صدای فریادهای پلیسها به گوش میرسد که میخواهند متوقف شده وتسلیم شویم....
سارا دستم را میکشد و از من میخواهد عقب را نگاه نکنم وبا سرعت بیشتری پاهایم را تکان بدهم....
به وسط پارک میرسیم...و از راه سنگفرشی که در طول دریاچه چیده شده میدویم.
.دریاچه ای با نزده هایی در اطراف که چندین قایق کوچک به شکل اردک در کناره هایش به درختها بسته شده اند...وبا هر بادی که روی دریاچه ی پارک میوزد و به اب تازیانه میزند تکان میخورند......زردی چراغ برق های اطراف دریاچه در اب دایره های قرمز رنگی با کناره های کج نمایان میشود که با برخورد هر فطره اب کج تر وکج تر میشود...
دایره های کج قرمز در ذهنم اتشی را تداعی میکند که در ابی خلاصه شد.....
شخصی ان سوی دریاچه ایستاده.....جایی ان طرف اب و اتشهای این اب.....
متوقف میشوم......نگاهش میکنم......همان ته ریشهای همیشگی.......صدایم میزند.....خدیچه بیا......خدیجه بیا......
سارا متوقف میشود و با دادهایی از من میپرسد
ـ حدیچه دیونه شدی؟چرا وایستادی؟برو...الان میرسن......
میان صدا زدنهای ان پسرک و خدیچه میمانم......نگاهم بین این دو میچرخد......دلم برای ان صدای اشنا تنگ شده....به طرف ان صدا حرکت میکنم....میخواهم اندکی بیشتر بشنومش حتا اگر سرانجامم ماندن در انفرادی پلیسهایی باشد که حتا بتول هم از انها میترسد.....
نرده را رد میکنم وپایم را روی کاشی ای میگذارم که حایل بین دریاچه واین پارک اشرافی است........بچه ها متوقف شده اند وداد میزنند....سارا به طرف من میدود تا مانع از رفتنم به سمت ان صدا شود......لبخندهای ان پسرک مهربانترمیشود اما صدایش به ارامی میرود.....پایم را روی اب میگدارم تا به صدا نزدیکتر شوم .بهتر بشنومش.....