کتابِ نوزدهم، «در انتظارِ گودو»

  • شروع کننده موضوع
  • #1

علـی

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
910
نام مرکز سمپاد
دستغیب
شهر
شیراز
دوباره سلام :]

خیلی متشکّر از همه کسانی که در نظرسنجی شرکت کردن و رأی و نظرشون رو دادن. طبق رأی شما، اثر فاخر ساموئل بکت برای این سری انتخاب شد.
همونطور که قبلاً هم اشاره شد، سه‌تا انتشارات (ققنوس، بیدگل و نگاه) این نمایش‌نامه رو ترجمه کردن که می‌تونید طبق سلیقه شخصی خودتون ترجمه‌ای که مناسب‌تر هست براتون رو انتخاب کنید.
در صورتی که امکان دسترسی به کتاب رو ندارید، از فایل پی‌دی‌اف اون نمایش‌نامه هم می‌تونید استفاده کنید.

کتاب حجم زیادی نداره، امّا یک هفته برای خوندن‌ـش زمان در نظر می‌گیریم و بعد از اون هم، همینجا به نقد و به‌اشتراک‌گذاری دیدگاه‌ها و برداشت‌هامون می‌پردازیم.

این شما و این هم «در انتظارِ گودو»
بهتون خوش بگذره. ; ))
 

Hotaru

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
234
امتیاز
2,236
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 4d
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
زیست‌شناسیِ دریا
قبل از همه چیز، نسخه ای که من خوندم از انتشارات نگاه ترجمه ی آقای اصغر رستگار بود و راضی بودم.

همون طور که خوندید این نمایشنامه در دو پرده اجرا میشه ، 5 تا بازیگر بیشتر توش نقش ایفا نمیکنن و صحنه یک بیابان برهوت فقط با یک درخته[در میان ناکجا آباد]، مینیمالیست بودن بکت اینجا کاملا عیان شده.
نمایشنامه با مکالمه های بسیار ساده بین شخصیتها شروع میشه و پایان پیدا میکنه و خیلی‌اوقات بی ربط هستن. از بین این 5 نفر فقط یکیشون [ولادیمیر] بنظر میرسه هوشیاری نسبت به اتفاقاتی که میفته و زمانی که میگذره داره و مدام با تکرار جمله ی "ما منتظر گودو هستیم" به رفیقش انتظار و تعلیقشون رو یادآوری کنه.
با تمام سادگی جملات نابی هم در بینش گفته شده . چند تاشو باهم بخونیم:

اشک عالم را کمیتی است پایدار. چون چشمی گریان شود،چشمی دیگر ،جای دیگر، از گریستن باز می ایستد. خنده اش هم همین حکایت را دارد.
یک روز صبح پا شدم دیدم کور شده ام، عین خود سرنوشت. (مکث) گاهی از خودم میپرسم نکند هنوز خوابم؟
من فقط همین را میدانم که تو این اوضاع ساعت‌ها خیلی کش‌دارند. این است که مجبور میشویم برای خودمان سرگرمی‌هایی دست و پا کنیم که - چطوری بگویم؟ - در نظر اول، ممکن است خیلی هم حساب‌شده و منطقی باشند، ولی رفته‌رفته عادی میشوند. شاید بگویی همه ی اینکار ها برای اینست که نگذاریم عقل و شعورمان عین خر تو گِل گیر کند.
با وجود سادگی بسیار در مکالمه ها معانی عمیق درش گنجونده شده و در کمال سادگی پیچیدست.
بکت با نوشتن این نمایشنامه نشون میده ما زندگیمون رو چجوری میگذرونیم، دو شخصیت ولادیمیر و استراگون، "مثل پارودی یک زن و شوهرند که دلشان خوشست همدیگر را گوگو و دی‌دی صدا میزنند و منتظر گودویی هستند که آنهارا از این فلاکت نجات دهد." این جمله مثال حال ماست، ولادیمیر و استراگون نماد بشریت و رفتاراشون با‌هم دیگه نماد رفتار های ما با هم نوع‌هامون هست و همیشه در حال دست و پا زدن تو پرت‌ و‌ پلا هایین که بهم میگن و با جملات بی معنی و سوالات بی اهمیتی که از هم میپرسن مطمئن میشن که هنوز باهم در ارتباط هستند، حتی این دو نفر برای کشتن خودشون هم نمیتونن اقدام کنن، گودو هم احتمالا آینده ای که ما همیشه انتظارشو میکشیم ولی دریغ ازینکه هرگز نمیاد و ما رو از حال غافل میکنه.
پوتزو با طنابی به دور گردن لاکی، دو نفری که از جایی نامعلوم از راه میرسن و انتظار ولادیمیر و استراگون رو بهم میزنند،وابستگی این غلام و ارباب به یک اندازست و بطوری جداییشون از هم امکان پذیر نیست. این دو احتمالا "نماینده ی حیات عملی بشری اند" ، با وجود تمام پیشرفتهای حاصل شده چه از نظر علمی و صنعتی چه از نظر فلسفی و ادبی ،تا زمانی مشخص در حال حرکتن و پویا هستن و بعد از مدتی (هر چند طولانی و پایدار) از کار میفتن و کور و لال میشن.

انتظارشو داشتم که این کتاب منو شگفت زده کنه ولی تا چند صفحه آخر منو تو تعلیق نگه داشت تا کامل برای شگفت زده شدن آماده بشم.
کتاب در انتظار گودو از اون دست کتابهاییه که بعد از خوندنش نفس عمیق میکشید، مبهوت میشین و چند لحظه قدرت حرف زدن ازتون گرفته میشه و تا مدتهای بسیار تو ذهنتون میمونه.


ولادیمیر
: خب، برویم؟
استراگون: برویم.
هیچ کدام از جایش تکان نمیخورد
 
آخرین ویرایش:

CPHM

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
521
امتیاز
4,079
نام مرکز سمپاد
اژه اي
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
95
مدال المپیاد
مرحله دو فيزيك و شيمي
دانشگاه
University of Oxford
رشته دانشگاه
Theoretical physics
طبیعتا این یک نظر تخصصی نیست و حتی از طرف کسی نیست که خیلی با نمایشنامه ها آشنا باشد. ولی به هرحال با توجه به اینکه آن را (سه بار) خواندم, نظر خودم را بیان می کنم.
داستان که وجود ندارد(!), ولی به صورت خلاصه می شود گفت دو نفر به نام های استراگون و ولادیمیر منتظر فردی به نام گودو هستند و در این میان حرف هایی میان آن ها, دو رهگذر(لاکی و پوتزو) و یک پسر پیام رسان از طرف گودو رد و بدل می شود.
دفعه اول که این اثر را خواندم.واقعا فکر کردم چند صفحه را جا انداخته ام یا اینکه داستان دیگری بوده که از آن بی خبرم. (حس: سردرگمی)
دفعه دوم متوجه شدم که کل آن همین صحبت های عبث و اکثرا بی معنی است. (حس: عصبانیت)
دفعه سوم سعی کردم زیبایی های هنری و فلسفی پیدا کنم که متاسفانه چیزی پیدا نکردم. (حس: تنفر!)
ابتدا به درک خودم از این اثر شک کردم, کما اینکه اثر معروفی است و بارها اسمش را شنیده بودم و بعید می رسید اگر واقعا چیزی چنین بی معنا بود اینقدر معروف می شد. ولی با مطالعه نقد های آن متوجه شدم که منتقدانی هم بوده اند که نظری مشابه من داشته باشند که دو جمله پیدا کردم که واقعا حس من نسبت به این اثر را بیان می کند:
هیچ اتفاقی نمی افتد, هیچ کسی نمی آید, هیچ کسی نمی رود, فاجعه است.
و
بکت موفق شده است چیزی بنویسد که در آن هیچ اتفاقی نمی افتد, آن هم دوبار!

نکته ای که باید به آن اشاره کنم این است که بنده بیشتر به ادبیات کلاسیک تمایل دارم لذا نظر من در رابطه با این اثر حتما تحت تاثیر انس بنده با ادبیات کلاسیک و خصوصیات آن است که از جمله مهمترین آن ها داستان گویی است که در ادبیات مدرن و پست مدرنی مثل همین اثر بکت کمتر یافت می شوند که باعث عدم درک چنین ادبیاتی می شود.
 
آخرین ویرایش:

شیـوا

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
365
امتیاز
14,751
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
همدان
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
یه سری خاطرات سبز شیمیایی
دانشگاه
همدان
رشته دانشگاه
پزشکی
خب من حین خوندنش همش انتظار داشتم برای شخصیت ها اتفاق جدیدی بیفته ، دیالوگها متفاوت بشه و شخصیت های بیشتری معرفی بشن ، اما تا آخرش این اتفاق نیفتاد، در اصل فکر می کنم نویسنده قصد داشت تا اونجایی که میشه این قضیه رو بولد کنه که یه عده دارن رنج می کشن ولی همچنان منتظرن، منتظر کسی که تا به حال ندیدند و نمی شناسند و کوچکترین تضمینی برای دیدنش ندارند اما باور دارند یک روز میاد و نجاتشون میده اولین چیزی که ذهنمو درگیر کرد این بود که گودو دقیقا کیه ، شخصیتها در تمام طول داستان منتظر اینن که گودو برسه و اوضاع رو بهتر کنه ، یه جاهایی نا امید میشن ولی نه کاملا( اون قسمتایی که میخوان برن یا خودکشی کنن ولی عملیش نمی کننن) و یه جاهایی هم امیدوار (موقعی که اون پسره میاد و میگه از گودو پیام آوردم ) ، از یه دیدگاه گودو میتونه نماد خدا باشه ولی خوندم که خود بکت گفته بود اگه گودو خدا بود اسمشو گاد میذاشتم نه گودو ، حالا اگه کل نمایشنامه رو یه تمثیل از ذهن آدم بگیریم کاملا داره اون کل کل دائمی بین فراخود و ایگو که فروید می گفت رو نشون میده ، یه خواست اجتناب ناپذیر برای رسیدن به گودو (فراخود) و ازون طرف درگیریاشون سر اینکه هویج تموم شده و پوتین پای استراگونو زخم کرده و اینا. تصمیم گیری بین غریزه و خواسته های متعالی تا در نهایت شکل گیری خود آدم، اینکه گودو هیچ وقت نمیرسه و اونام هیچ وقت از انتظار دست نمی کشن. و دیدگاه بعدی هم میشه به یه سری مفاهیم فلسفی ربطش داد که " دنیا بی معنیه مگر اینکه خودت بهش معنی بدی" در این صورت آدمایی به تصویر کشیده میشن که امید به نجات داده شدن دارن و خودشون صرفا "منتظرند" و تو یه چرخه ی تکراری حبس اند و تلاشی برای تغییر اوضاع نمی کنند و منتظرن که یکی به زندگیشون معنی بده در اصل فکر می کنن معنای زندگی پیدا کردنیه نه ساختنی. و جاهاییش که دوست داشتم :

استراگون : به من دست نزن ! از من سوال نکن ! با من حرف نزن ! پیشم بمون !
ولادیمیر : هیچ وقت از پیشت رفتم ؟
استراگون : تو گذاشتی من برم ...
ولادیمیر : اینطوری وقت گذشت
استراگون : به هر حال وقت می گذشت
ولادیمیر : آره ولی نه به این سرعت
 
آخرین ویرایش:

کاربر حذف شده 8031

مهمان
در انتظار گودو یک نمایشنامه اساسا بدون پیرنگ (به معنای خیلی سطحی؛ بدون قصه.) که به طور قطع و یقین بهترین اثرِ تئاتر ابزورد هست.
برای اینکه در انتظار گودو رو بیشتر بشناسیم باید یک کمی ابزورد رو بشناسیم. ابزورد موخره و دنباله‌رو مدرنیسم هست- البته عده‌ای ابزورد رو ابتدای پست‌مدرن تلقی می‌کنند؛ که باز هم آنچنان خدشه‌ای به حرفی که می‌خواهم بزنم وارد نمی‌شود. به طور کلی ابزورد را می‌توان در بازه‌ی آخر مدرنیسم و ابتدای پست‌مدرنیسم قرار دهیم.
آنچه که باعث تمایز بین رئالیسم و مدرنیسم- در ادبیات به طور خاص- می‌شود، نحوه نگرش به واقعیت است. اگر خیلی سطحی بخواهیم از این موضوع گذر کنیم تنها باید این نکته را گفت که فرضا اگر یک بازه زمانی به طول کل عمرِ یک شخصِ خاص وجود داشته باشد؛ رئالیسم معتقد است فقط با برش بعضی از قسمت‌های «خاص» این بازه زمانی مربوط به یک شخص خاص می‌توان درامی را خلق کرد ولی مدرنیسم معقتد است که با هر برشی می‌توان درام را شکل داد؛ یعنی مدرنیسم دیگر با اتکا به اتفاقات خاص رخ داده برای یک شخص برای معرفی آن بسنده نمی‌کند بلکه معتقد است آن آدم با نحوه حرف زدن، لباس پوشیدن و از این قبیل ویژگی‌های روزمره هم قابل فهم است.
حال در مورد اثر بکت هم این قضایا صادق است؛ یعنی ما طی دو روز و نداشتن پیرنگ کاملا دو شخصیت اصلی داستان را می‌فهمیم و می‌توانیم با آنان همذات پنداری بکنیم. اتفاقی که در رئالیسم وجود نداشت. حال در این موضوع خاص رئالیسم ابدا توانایی ترسیم شخصیت‌هایی که دچار روزمرگی بودند را نداشت. ولادیمیر و استراگون نیز دچار روزمرگی طولانی مدتی هستند و در دنیای خالق داستان نیز از ابتدای تولد تا مرگ‌شان برایشان هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ پس گفتن آنکه بکت نمی‌خواهد قصه بگوید، حرفی بیهوده است. بکت صرفا بازگو کننده دو روز از زندگی دو آدم بوده است که اتفاقی در زندگیشان نبوده است که اصلا بخواهد بگوید یا نگوید.

نمایشنامه در دو پرده نوشته شده است. پرده اول؛ پرده آشنایی و سمپاتیک است. در پرده اول تمامی شخصیت‌ها معرفی می‌شوند و دغدغه مشترک، انتظار، نیز تببین می‌شود. پرده دوم؛ پرده آشنایی زدایی است. پرده دوم بر خلاف ظاهرش که گویا همان پرده اول است و با یکسری تفاوت‌های جزئی، اساسا بر خلاف پرده اول است؛ یعنی هر چقدر که بکت ما را در پرده اول همراه با ولادیمیر و استراگون مشتاق انتظار می‌کند در پرده دوم ما را از انتظار بیزار می‌کند. از طرفی هر چقدر که در پرده اول ولادیمیر شخصیتی معقول به نظر می‌رسد. در پرده دوم بکت، ما را نسبت به تمام حرف‌های ولادمیر مشکوک می‌کند؛ شک به اینکه نکند اصلا گودویی در کار نیست! این شک از ابتدای پرده دوم و اعتراف ولادیمیر به اینکه تا بحال گودو را ملاقات نکرده است آغاز می‌شود و اوج آن هم پوتزو و لاکی‌ِ آش و لاشی هستند که گویا مدت‌هاست از ملاقات قبلی‌شان می‌گذرد در حالیکه ولادیمیر فکر کند آنها را روز گذشته دیده است. این رویداد دو فرضیه را منتج می‌شود که هر دو به یک نتیجه ختم می‌شوند؛ یا حق با پوتزو و لاکی است و ولادیمیرِ دیوانه دیگر روزها از دستش دررفته‌اند و احتمالا که سالهاست در آن مکان به انتظار گودو نشسته است و یا آنکه حق با ولادیمیر است امّا آن آدم‌ها زاده تخیل وی و استراگون هستند. هر دو فرضیه دیوانه بودن ولادیمیر و استراگون را تایید می‌کند. آنها احتمالا سالهاست که در انتظار گودو هستند.
گودو در این نمایشنامه نقش مک‌گافین هیچکاکی را بازی می‌کند؛ یعنی به خودی خود مک‌گافین مهم نیست امّا وجودش دستمایه روایت داستان می‌شود. پوتزو و لاکی هم دست کمی از ولادیمیر و استراگون ندارند.این شخصیت‌ها نیز به خودیي خود مکمل دو شخصیت اصلی داستان‌اند و آنها نیز زاده همان دنیای داستان هستند. پوتزو، لاکی و گودو از طرفی همانند کاتالیزور عمل می‌کنند.؛ یعنی یکی از دلایل وجودشان نیز این است که برای برای فهم بیشتر شخصیت‌های کار را تسهیل می‌کنند. از طرفی این حرف بدان معناست که وجود این‌ها به سبب تکمیل شدن پازل نمادهای نمایشنامه نیست. اساسا بحثِ نماد بحث مفصلی است ولی به طور قطع و یقین این نمایشنامه نمایدن نیست؛ که اگر بود نمایشنامه مبتذلی بود. نماد از آنجا پای به وجود می‌گذارد که شخصیت‌های داستان اینقدر ول و سرگردان هستند که به دلخواه به هر شرایط دیگری مبدل می‌گردند.
 
بالا