- شروع کننده موضوع
- #1
hanita.ard
کاربر خاکانجمنخورده
- ارسالها
- 1,843
- امتیاز
- 26,252
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ....
- سال فارغ التحصیلی
- 99
- دانشگاه
- قزوین
- رشته دانشگاه
- شیمی محض
درود
اینم تاپیک موزیک و داستان و نقاشی
اولین داستان پیشنهاد اقای @پهلوی هست....
داستان پارت بندی میشه و لطفا هرکس پارتی رو که میخواد بکشه ب من اعلام کنه(پ.خ)
و بعد از کامل کردن نقاشی اونو اینجا اپلود کنع
قوانین
لطفا تا وقتی نوبت پارت شما نشده نقاشی رو اپلود نکنید تا نظم داستان بهم نریزه
تا اخر هفته پارت های انتخابیتون رو برام بفرستید
تا زمانی که این داستان تموم نشع داستان بعدی شروع نمیشع
پ.ن
میتونید داستان های پیشنهادی بعدیتون رو هم (پ.خ) بفرستید
میتونید پارت هارو بخش بندی کنید و توی دوتا نقاشی بکشید...
اینم از داستان
#پارت_1
هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود .
دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..
#پارت_۲
پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود .
سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند .
دستان كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند
...
#پارت_۳
يك چوب كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده كبريت سوخته در دستش است .
كبريت ديگري روشن كرد خود را دراتاقي ديد با ميزي پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولي كبريت خاموش شد.
سومين كبريت را روشن كرد ، ديد زير درخت كريسمس نشسته ، دختر كوچولو مي خواست درخت را بگيد ولي كبريت خاموش شد .
ستاره دنباله داري رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .
#پارت_4
دختر كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش هميشه مي گفت : اگر ستاره دنباله داري بيافتد يعني روحي به سوي خدا مي رود . مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسي بود كه به او مهرباني مي كرد.
دخترك كبريت ديگري را روشن كرد . در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد . دختر كوچولو فرياد زد :مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .
او با عجله بقيه كبريتها را روشن كرد زيرا مي دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ هم مي رود .همانطور كه اجاق گرم و عذا و درخت كريسمس رفت .
#پارت_5
مادر بزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد.
فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند . در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند .
همه فكر كردند كه او سعي كرده خود را گرم كند ،ولي نمي دانستند كه او چه چيزهاي جالبي را ديده و در سال جديد با چه لذتي نزد مادر بزرگش رفته است .
اینم تاپیک موزیک و داستان و نقاشی
اولین داستان پیشنهاد اقای @پهلوی هست....
داستان پارت بندی میشه و لطفا هرکس پارتی رو که میخواد بکشه ب من اعلام کنه(پ.خ)
و بعد از کامل کردن نقاشی اونو اینجا اپلود کنع
قوانین
لطفا تا وقتی نوبت پارت شما نشده نقاشی رو اپلود نکنید تا نظم داستان بهم نریزه
تا اخر هفته پارت های انتخابیتون رو برام بفرستید
تا زمانی که این داستان تموم نشع داستان بعدی شروع نمیشع
پ.ن
میتونید داستان های پیشنهادی بعدیتون رو هم (پ.خ) بفرستید
میتونید پارت هارو بخش بندی کنید و توی دوتا نقاشی بکشید...
اینم از داستان
#پارت_1
هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود .
دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..
#پارت_۲
پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود .
سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند .
دستان كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند
...
#پارت_۳
يك چوب كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده كبريت سوخته در دستش است .
كبريت ديگري روشن كرد خود را دراتاقي ديد با ميزي پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولي كبريت خاموش شد.
سومين كبريت را روشن كرد ، ديد زير درخت كريسمس نشسته ، دختر كوچولو مي خواست درخت را بگيد ولي كبريت خاموش شد .
ستاره دنباله داري رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .
#پارت_4
دختر كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش هميشه مي گفت : اگر ستاره دنباله داري بيافتد يعني روحي به سوي خدا مي رود . مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسي بود كه به او مهرباني مي كرد.
دخترك كبريت ديگري را روشن كرد . در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد . دختر كوچولو فرياد زد :مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .
او با عجله بقيه كبريتها را روشن كرد زيرا مي دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ هم مي رود .همانطور كه اجاق گرم و عذا و درخت كريسمس رفت .
#پارت_5
مادر بزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد.
فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند . در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند .
همه فكر كردند كه او سعي كرده خود را گرم كند ،ولي نمي دانستند كه او چه چيزهاي جالبي را ديده و در سال جديد با چه لذتي نزد مادر بزرگش رفته است .
آخرین ویرایش: