عاقا من وقتی شیش سالم بود یه شب قرار بود بریم مهمونی بعد من لج کرده بودم یا ب من معنقه میدید بپوشم یا من باهاتون نمیام مهمونی بعد فقط هم مقنعه مهد کودکم چون روش گل داشت بعد خب منم ک بچه ارومی نیستم صد در صد مقنعم اسیب دیدگی داشت و مامانم گفت برات نمیدوزمش منم خودم رفتم پشت چرخ خیاطی ی قسمت فلزی داره باید بدیش پایین من اونو ندادم پایین اومدم مقنعمو بدوزم بعد انگشت اشارم رفت زیر سوزن (کنار ناخنم) سوزن از بالا رفت تو انگشتم از پایین دراومد هیچی دیگه یعنی جیییییغ بود ک من میزدم جیییییغ ها همشم ب مامانم میگفتم تقصر توئه مامان واقعا ک خیلی بدی میخواستی انگشتمو سوراخ کنی انگشت نداشته باشم بعد از اون دیگه سمت دوخت و دوز نرفتم اصلا....
توی راهنمایی برای حرفه و فن باید یه چیز بافتنی درست میکردیم
منم برای نمره گرفتن:/ به مامانم گفتم یه شال ببافه
شال رو که به معلم نشون دادم باید جلوش عملی هم میبافتیم تا ببینه کار خودمونه همونجا بهش گفتم که بلد نیستم اونم گفت اشکال نداره بهت یاد میدم
خلاصه نشست جلوم و هی یه حرکت رو تکرار میکرد و سعی میکرد با مهربونی توضیح بده برام ولی هرچی توضیح میداد من مثه خنگا بهش زل میزدم آخرش نا امید شد و ازجاش پاشد و گفت بیخیال نمره رو میگیری
آستین بابام به میخ گیر کرده بود پاره شده بود، داد من بدوزم فقط دیگه دستش نمیشد، آستینو دوطرفه به خود کت دوخته بودم. بعد داد بازش کنم، پارچه ش پاره شد. فاتحه.