داستانِ سُرایشِ یک شعر

  • شروع کننده موضوع
  • #1

maleck :)

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,442
امتیاز
31,698
نام مرکز سمپاد
شهید بابایی
شهر
قزوین
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
دانشگاه گیلان
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
سلام.
تو این تاپیک میخوایم یه کار جالب انجام بدیم که احتمالن شما هم قبلا خواسته یا ناخواسته انجام دادینش :D
کاری که میخوایم انجام بدیم اینه که یه شعر بخونیم( یه بیت حتی) و خودمونو بذاریم جای شاعر و از حس و حالی که مجبورمون کرده اون شعرو بگیم بنویسیم.
خیلی وقتا شده وسط یه بحثی، از یه شعر استفاده میکنیم، یا دلمون گرفته و یه شعری خوندیم که بهمون خوش اومده و انگار حرف دلمونو زده یا حالاتی از این دست. حالا میخوایم همون حس و حال رو اینجا مکتوبش کنیم و به صورت یه داستان کوتاه درش بیاریم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

maleck :)

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,442
امتیاز
31,698
نام مرکز سمپاد
شهید بابایی
شهر
قزوین
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
دانشگاه گیلان
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
تراشیدن سیبیل

با عصبانیت از سر سفره برخاست؛ هنوز غذایش تمام نشده بود. بعد ازینکه طاهر لیوان دوغش را سرکشید دیگر طاقتش طاق شد. رو به شوهرش کرد و گفت: "پدر و پسر بلای جان من شده اید... خودت که درست نشدی پسرت هم شده لنگه تو."
طاهر گرم خوردن بود. بی توجه به عصبانیت مادر و دلخوری پدر لقمه ها را پشت سر هم می خورد و یک لیوان دیگر از دوغ گاز دار آبعلی سر می کشید. پدرش هم که نسبت به خوردن بقایای لاشه دنده گوسفند در ظرف بی رغبت شده بود قاشقش را زمین انداخت و گفت: " این دیگه برامون نشد زندگی..." از جایش غر غر کنان بلند شد و رفت.
این ماجرا تقریبا هر روز تکرار می شد. طاهر هم دیگر از این موضوع خسته شده بود. باید کاری می کرد. باید به این بحث ها پایان میداد. غذایش که تمام شد تیغش را برداشت و عزم حمام کرد. رو بروی آیینه ایستاد. زیر لب گفت:
"هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبون خونین جگر بی
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بی...
*"
و سیبیلش را از ته تراشید.

*دوبیتی از باباطاهر
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

maleck :)

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,442
امتیاز
31,698
نام مرکز سمپاد
شهید بابایی
شهر
قزوین
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
دانشگاه گیلان
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
سیزده بدر
آفتاب بیچاره هم هنوز کامل بیدار نشده بود که اهل خانه به جد و جهد مشغول آماده کردن بساط سیزده بدر شده بودند. سیزده بدر است و همین جنب و جوشش. یکی استکان ها را آماده می کرد. دیگری سیخ ها را می شمرد. آن یکی مشغول بستن سفره نان بود و خلاصه هر یکی گوشه کاری را گرفته و مشغول جز یکی. یکی که گوشه پرده را گرفته و از پنجره آسمان نیمه ابری را می بیند و انتظار باران را می کشد. غرق در خیالاتش است که با فریاد تشرآلود پدرش از جا میپرد.
+کجایی پسر؟ زودتر حاضر شو بریم!
قلم و کاغذش را توی جیبش گذاشته و راهی می شود.

*
شکوفه های آلوچه یک درمیان درآمده و آتش سرخِ سرخ می سوزد. نم مه صبح روی برگ های نوخاسته نشسته و بوی چای تازه دم و عطر پامچال و بنفشه هوش از سرش می برد. نگاهش را به سرخی آتش دوخته. سرخی آتش روی خاکستر انگار برایش رنگ دیگری دارد. رنگی آشنا، دلربا. در هیاهوی جمع آرام نشسته.
*
یکی گوشت ها را سیخ می کند. چند نفر آن طرف تر به شدت تمام به زدن پنجه و ساعد مشغولند تا نگاهی بربایند. بچه ها دور تابی که به شاخه ی بلوطی بسته شده ایستاده و نوبتی تاب می خورند. سالخورده ها پشت خود را به گرمی آتش داده و در دور دست ایام جوانی خود را می بینند. شاید هم نگاهشان به رنگی آشنا دوخته شده. چند نفری هم که ایام نوروز وظیفه بررسی صلاحیت نامزد های ازدواجات را بر عهده دارند، حتی اگر لحظه ای چشم از آن دختر و این پسر بردارند، نفسی به زبان بینوایشان استراحت نمی دهند. همه مشغولند جز شاعر جوان. محو در سرخی آتش است که مادرش می گوید:
+کجایی پسر؟ پا شو تو هم با اینا بازی کن!
لبخندی می زند. چیزی نمی گوید. صداها بیشتر می شود:
+راس میگه. پاشو! تنبل بازی در نیار!
+بیا یه توپ با ما بزن!

هیاهوی جمع پریشانش می کند. آهی می کشد. خودکارش رابرداشته و روی کاغذ نم کشیده اش می نویسد:
"هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی"*

*مطلع غزلی از سعدی
 

A M I N

به یاد دارک لایت خدابیامرز
ارسال‌ها
3,895
امتیاز
37,746
نام مرکز سمپاد
BHT
شهر
LNG
سال فارغ التحصیلی
1397
دانشگاه
SBU
رشته دانشگاه
ARC
دوربینش را برداشت.باز هم می خواست از این منظره ی تکراری عکسی تازه بگیرد.این بار اما از ماهِ گرفته!
به سمت ماه رفت (!) و خواست روی حافظه اش طرحی نو در اندازد که ناگهان احساس کرد روبرویش موجود سیاهی جنبید.ترس برش داشت اما فورا به خنده افتاد! چون از دیدن سایه ی خودش روی دیوار روبرو ترسیده بود!
...اما باز هم کاغذ و قلمی اطرافش نبود.باز هم با قلم اندیشه روی کاغذ حافظه اش نگاشت.

شـبی آمـدم در رهـت تـا کـنم
جمـال تو، آرایـه ی خویشـتـن
ولـی چون تـوانم ببینـم مهـت
چو می ترسم از سایه ی خویشتن؟!

#امین
#واقعی
 
آخرین ویرایش:

Anitak

کاربر فعال
ارسال‌ها
26
امتیاز
65
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۳
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1395
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
تنها و تبدار پشت به پرده های ضخیم پنجره ی بزرگ هال روی صندلی حصیری ولو شده بود. بوی پیپ و قهوه تلخ توی فضا احساس می شد. با چشمانی خالی به قهوه ی سرد شده توی فنجان نگاه می کرد.در اتاق خواب کوچکش که در مقایسه با اندازه کل آپارتمان شاید کمی هم بزرگ بود مثل همیشه باز بود. نگاهش از بالای فنجان به چند ردیف گلدان توی اتاق خواب افتاد. گلدان ها پایین پنجره اتاق چیده شده بودند. یکی از دو پنجره کل خانه. بیچاره گل ها ؛ باز یادش رفته بود آبیاریشان کند. می ترسید با کم رنگ شدن امیدش شبیه آن ها شود ؛ خمیده و در آخر مثل گلدان بنفشش خشک شده.
حرف کلیشه ای آقا فرهاد باز در سرش تکرار شد. گفته بود جنازه دلبر را روی دوشش هم نمی اندازد. مادر دختری را براش پسندیده بود ، عمه دختر دیگری را. ضامن هم نداشت که وامش جور شود.صدای تیک تیک ساعتِ روی دیوار را می شنید. گاهی هم تاپ تاپ قلبش را حس می کرد که از تصور لبخند دلبر در لحظه ای مثل شکلات ذوب می شد و فضای سینه اش را پر می کرد.

آهی کشید.نور صفحه گوشی اش فضای اتاق را روشن کرد و چشمانش را زد . دنبال عینکش گشت و روی زمین کنار پایه ی میز پیداش کرد. پیامی از دلبر بود : "ببین داره بارون میاد. چه قشنگه."

با لبخند بلند شد و پرده را کنار زد. باران تازه شروع شده بود. قطره های آب با هم مسابقه گذاشته بودند تا فضاهای خشک روی زمین را زودتر پر کنند. پنجره را باز کرد و با نوازش نسیم چشمانش را بست. ریه هایش را با بوی خاک باران خورده پر کرد و جواب دلبر را داد:

بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه

حتا الان از پشت این دیوار که ساختن تا دوستت نداشته باشم

اتل و متل، بهار بیرونه، مرغابی تو باغش می‌خونه

باغ من سرده، همه گلاش، پژمرده دونه دونه

بارون بارونه، بارون بارونه…
 

Amin rouhi

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
561
امتیاز
15,883
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی 1
شهر
ساری
سال فارغ التحصیلی
1400
سلام.
تو این تاپیک میخوایم یه کار جالب انجام بدیم که احتمالن شما هم قبلا خواسته یا ناخواسته انجام دادینش :D
کاری که میخوایم انجام بدیم اینه که یه شعر بخونیم( یه بیت حتی) و خودمونو بذاریم جای شاعر و از حس و حالی که مجبورمون کرده اون شعرو بگیم بنویسیم.
خیلی وقتا شده وسط یه بحثی، از یه شعر استفاده میکنیم، یا دلمون گرفته و یه شعری خوندیم که بهمون خوش اومده و انگار حرف دلمونو زده یا حالاتی از این دست. حالا میخوایم همون حس و حال رو اینجا مکتوبش کنیم و به صورت یه داستان کوتاه درش بیاریم.
حالا نمی‌دونم مرتبط حساب میشه یا نه، ولی یه بار داشتم با رفيقم كه رشته‌اش اقتصاده حرف می‌زدم، گلايه كرد كه تو تاريخ ما شاعر جماعت، مشخصا حافظ، همه‌اش تو هپروت بودن و به واقعيات بی‌توجه. راست‌اش حرفش که تقریبا درست بود، ولی چون همیشه با باید با همه‌چیز مخالفت کنم، بداهه پرت و پلایی تولید کردم و گفتم: «اصلا هم این‌طور نیست. تو اقتصاد می‌خونی دیگه، خب مثلا حافظ هم نظرات اقتصادی داره، جوری كه انگار همين الان روزنامه به دست داره بخش اخبار اقتصادی رو می‌خونه و نظر میده. ببین، قبل از شيخ ابواسحاق، ماليات بر درآمدی که از ملت می‌گرفتن ۷/۵ درصد بود، شيخ ابواسحاق که البته آخر و عاقبتش ختم به خير نشد و تو خمار مستی توسط امير مبارزالدين قزلقورت شد و بلیط سرراست اون دنیا، در زمان خودش اين ماليات رو به ۱۷/۵ درصد ارتقا داد. حافظ جان ما هم وقتی نوبت اميرمبارزالدين شد بهش توصيه می‌کنه كه عزيز برادر، یه لطفی كن این نرخ تصاعدی ماليات رو با شيب ملايم ببر بالا، كه هم خودت سود كنی و هم مردم پاره نشن. فلذا به جای اينكه ده رو با هفت و نيم جمع کنی، این هفت و نيم رو فوق‌اش بكن ده درصد. بیت‌اش هم اینه که درواقع یه توصیه‌ی اقتصادی درسته و کاربردی و البته، آراسته به صنایع ادبی :
[آن که ده با هفت و نيم آورد، بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نيم، با ده می‌کنی!- حافظ]
 
بالا