- شروع کننده موضوع
- مدیر کل
- #1
- ارسالها
- 7,646
- امتیاز
- 37,420
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1389
اگر حوصله کردید اینو بخونید و نظرتون رو بگید که چقدر واقعا اینجوریه؟
ریحانه جولایی: هوا رو به خنکی گذاشته و کمتر از یک ساعت از ظهر گذشته، جلوی در یکی از مدرسههای منطقه چهار تهران منتظرم تا زنگ آخر هم تمام شود.
حدودا 12:30 است و صدای زنگ مدرسه از خیابان و بین این همه شلوغی و صدای بوق و ماشین شنیده میشود. کمی بعد ابتدا صدای همهمه و بعد صدای خندههای بلند و جیغ و داد تا چند متر آنطرفتر هم به گوش هر رهگذری که از آنجا رد میشود، میرسد. دخترها با کاپشن و ژاکتهای رنگی به سمت در صورتی مدرسه هجوم میآورند. انگار بعد از سالها درهای زندان را باز کردند و هشدار دادند اگر تا پنج دقیقه دیگر مدرسه را خالی نکنید باید آرزوی بیرون رفتن را داشته باشید و همین باعث شده بچهها با حداکثر توان از مدرسه بیرون بیایند. عدهای برای پیدا کردن جای بهترکه احتمالا همان چند صندلی عقب سرویس است با هم در رقابتی تنگاتنگ میدوند، عدهای دیگر با دوستشان از خنده غش و ریسه میروند و بعضیها هم بیتفاوت و تنها از پیچ کوچه میگذرند و از جلوی چشم دور میشوند. مادرها خیلی کمتر از قبل، لااقل از زمانی که خودم در همین پایه درس میخواندم جلوی در منتظر بچهها بودند.
بچههایی که دیده نمیشوند
میان آن همه شور و شوق و خنده برای خانه رفتن، دو دختر آخرین نفراتی بودند که با بیحالی کولهپشتیشان را روی شانههای نحیفشان انداخته بودند و انگار هیچ عجلهای هم برای خانه رفتن نداشتند. به نزدیک در که رسیدند یکی که قد کوتاهتری داشت زیر لب چیزی زمزمه کرد،هر دو چند ثانیه به روبهرو خیره شدند و بعد آن یکی با خشم سرش را نزدیک گوش دوستش برد و چیزی گفت. انگار یک تصمیم مشترک گرفتهاند. باهم سرشان را پایین انداختند و از پلههای کوتاه مدرسه پایین آمدند. پشت سرم را که نگاه کردم یک پسر 16،17 ساله دیدم. پسر با سرعت از کنارم رد شد و به دخترها رسید. دخترها اندکی کنار دیوار ایستادند و با نگرانی اطراف را بررسی کردند. پسر نوجوان با دخترها صحبت کرد. دخترها سعی میکردند به هر نحوی شده از پسر فاصله بگیرند اما پسرک چند بار با دستش مانع شد که ناگهان صدای دختری که قدش بلندتر بود بالا رفت. چند مرد دور دخترها جمع شدند و از دور چند نوجوان پسر همسن و سال هم که مشخص بود دوستان پسر هستند از راه رسیدند و با خندههای کج و کوله دخترها را برانداز کردند. چند دقیقه بعد دو دختر از پس پسرها بر آمدند و هر کسی راه خودش را رفت.
از فرصتی که پیش آمده استفاده میکنم و خودم را به دخترها میرسانم. آنها که بیشتر از 15 سال سن ندارند،با شک،درست مثل آدمهای بزرگ نگاهم میکنند. دختر قد بلندتر که تازه از یک دعوا سربلند بیرون آمده و اعتماد به نفس در چشمها و صدایش کاملا مشخص است میپرسد: «بفرمایید. امری داشتید؟» برایش توضیح میدهم که شاهد درگیریاش با آن پسر بودم. حرفم را قطع میکند و میگوید: «حالا بعد مامان، بابا،مدرسه،خاله،عمو و همسایه باید به اهل محل هم جواب پس بدیم؟یه موضوع شخصی بود خانوم که حل شد. » دوستش هم با خندهای تمسخرآمیز به من نگاه میکند و زیر لب چیزی میگوید که درست متوجه نمیشوم اما کلمه فضول را بین حرفهایش میفهمم. به راهشان ادامه میدهند و من هم کنارشان راه میروم. به دختر قد بلندتر میگویم: «ولی خوب حالشو گرفتی. خوشم اومد.» دوباره نگاهم میکند و این بار نگاهش فرق دارد. بار دیگر اطمینان میدهم که مخالف رفتارش با پسر نیستم و حتی از اینکه جلوی یک مزاحم خیابانی ایستاده او را تحسین میکنم. از تعریفی که از شجاعتش کردم بیشتر خوشش آمد. اسمش را که پرسیدم بدون گارد قبلی گفت: «من فرنازم این هم مونا.» من هم اسمم را گفتم و دستم را به نشانه دوستی جلو بردم. فرناز برعکس مونا محکم دستم را فشرد و چند بار تکان داد. از فرناز پرسیدم حالا بگو اون کی بود؟ مزاحم بود یا دوستت؟ گفت: «الان مزاحمه ولی قبلا دوست بودیم. تا مدیر مدرسه یه روز ما رو دید. تو پارک و با لباس بیرون. یعنی لباس مدرسه هم نداشتیم که بگم به اون مربوطه. مارو دید و فرداش که اومدم مدرسه از صف منو کشید بیرون، جلوی همه و بهم گفت اون کی بود؟ گفتم دوست خانوادگیمون بوده و با اجازه مامانم رفته بودیم بیرون. باورش نشد که نشد. زنگ زد خونه و مامانم همون پشت تلفن گفته بود که نه اصلا همچین دوستی نداریم. از ظهر که رفتم خونه مامانم هیچی به روی من نیاورد، فکر کردم بیخیال شدن اما شب که بابام اومد داستان شروع شد.
گفت یه بار دیگه بفهمم با پسر حرف زدی یا دوست شدی نمیذارم مدرسه بری و میفرستمت شهرستان پیش مامان بزرگم و بعد هم شوهرت میدم. همین نه دعوا کرد و نه کتکم زد. ولی خیلی جدی گفت و منم ترسیدم. حالا آرمین دیگه از اون روز هر روز میاد دم مدرسه ولی من محلش نمیدم.» تمام این مدت مونا همچنان با شک نگاهم میکرد و چند بار هم چیزی در گوش فرناز گفت اما فرناز توجهی نمیکرد. این برای من نشانه بدی نبود؛فرناز به من اعتماد کرده بود.
از فرناز پرسیدم از دست مامان و بابات ناراحتی؟ جواب داد:«معلومه که ناراحتم. هیچ وقت اندازه سنم با من رفتار نمیکنن. همیشه مثل بچهها باهام حرف میزنن. انگار نه انگار که من هم هستم. من هم بزرگ شدم و عقلم میرسد. انگار نیستم. از من نظر نمیخواهند، انگار اصلا من را نمیبینند. همین ماجرای این پسر که پیش آمد یکی از من نپرسید تو چرا با این پسر دوست شدی. خب شاید من واقعا دوستش داشتم. کسی از من نظر نپرسید. فقط تهدیدم کردند.» مونا هم معلوم است حرفهای زیادی در دلش دارد و کمکم یخش در حال آب شدن بود. حرفهای فرناز را تصدیق کرد و ادامه داد:«انگار کسی چشم دیدن ما رو نداره. هرکاری میکنیم یکی از یه جا پیدا میشه که بگه ما اشتباه کردیم. اصلا اشتباه کرده باشیم چه اشکالی داره؟ هیچ کس خطا نکرده؟ همه از شکم مادرشون بزرگ و بیاشتباه بیرون اومدن؟ حرف هم که میزنیم میگن وای این بچهها چرا اینجوری شدن. اگه به مامان من باشه که دوست هم نباید داشته باشم چون همه چی رو از دوستام یاد میگیرم.» هر دو بلند میخندند. اینبار توجهم را معطوف به مونا میکنم و میپرسم توقع شما از زندگی چیست؟ چرا همه میگویند شما نسل ناسازگاری هستید؟ اینبار نوبت فرناز است که میان حرفهای ما بپرد. چشمهایش از تعجب گرد شده با صدای کمی بلندتر از حد معمول میگوید: «ما؟ ما ناسازگاریم؟ ما چه کار داریم به بقیه؟ هرچی میشه میگن اینا دهه هشتادی هستن و ال و بل. چرا قبول نمیکنند دنیا عوض شده؟چون ما دوست نداریم شبیه مادر و پدرمون بشیم یعنی ما سازگار نیستیم؟ما فقط دوست داریم بیشتر دیده بشیم.
من دوست دارم وقتی میرم خونه مامانم بغلم کنه و باهام حرف بزنه. توقع ما اینه که یکم جدی گرفته بشیم تا جرات کنیم حرف بزنیم نه اینکه من تمام مدت تو اتاقم باشم و گوشی تو گوشم باشه یا سرم تو موبایلم باشه. من بقیه رو نمیدونم اما خودم مامان بابا کم دارم.» مونا بعد از سکوت فرناز ادامه میدهد: «مشکل من هم همینه. فقط یه وعده کنار هم غذا میخوریم و اون هم مامان و بابام هر دو خسته هستن. هر اتفاقی که در خانه بیفتد مامانم با من دعوا میکند که از صبح بیرون کار میکنم و شب میام خونه هم باید کار کنم. همیشه اینو به من میگن که برای راحتی تو داریم از جوونیمون میزنیم که تو توی ناز و نعمت بزرگ بشی. تا حرفی هم میزنم باید این حرفا رو بشنوم.»
فرناز به کارهای عجیب و غریب نوجوانان اشاره میکند و میگوید:«شما فکر میکنی چرا دخترها و پسرها این روزا این همه کارهای عجیب و غریب میکنند؟چون فقط دوست دارند دیده بشن. حالا شما فکر کن وقتی چند نفر این کارو انجام میدن و نتیجه میگیرن، بقیه هم درست همون کارو تکرار میکنن. مشکل دیگه بچههای هم سن ما اینه که برای داشتن دوستای خوب و مهم تو مدرسه باید با بقیه فرق داشته باشی یعنی باید کارهایی کنی که بقیه نمیکنن. اینجوری خاص میشی و همه بهت توجه میکنن. تو مدرسه ما بچههایی که از خانوادههاشون فاصله میگیرن و دور میشن به عنوان بچههای باحال شناخته میشن و همه دوست دارن با اونا دوست باشن.» مونا حرفهای فرناز را تصدیق میکند و میگوید: «دقیقا همینه چون اینا نترس هستن. اینکه بچه ترسو باشی اصلا بین دخترها خوب نیست. مثلا من برای اینکه بدون سرویس برم و بیام خون و خونریزی راه انداختم تو خونه تا بالاخره بابام رضایت داد بدون سرویس برم و بیام. بعد از اون با همین فرناز دوست شدم چون فرناز هم خودش میره و میاد. اون موقع هم که سرویسی بودم همه بهم میخندیدن و مسخرهام میکردن.» فرناز بلافاصله تاکید میکند: «مثلا اینکه روی مچ دستها خط بندازی یعنی خیلی باحالی. یک بار از یکی از بچهها که بعدا مدرسه اخراجش کرد پرسیدم چرا این کارو میکنی گفت حال میده، اگه چیزی (مواد مخدر) هم داشته باشی که روش بریزی حالش بیشتره. خلاصه که اون دختره از باحالهای مدرسه محسوب میشد.»
دلم را به دریا میزنم و از بچهها راجع به خودکشیهایی که این سالها بین نوجوانها باب شده میپرسم. اولین چیزی که به ذهن دخترها میرسد، خودکشی پر از حاشیه اخیر است؛ اتفاقی که ماه گذشته در اصفهان افتاده بود و دو دختر نوجوانی که پیش از سقوط از پل هوایی یک ویدئوی خداحافظی برای نزدیکانشان ضبط کردهاند. مونا میگوید: «ما از کجا بدونیم شرایطشون چطور بوده؟ شاید حق داشته باشن، شاید راه دیگهای برای زندگی نداشتن و خودکشی، تنها راه ممکن برای خوشحال بودنشون باشه. من خودم یهبار این کارو کردم نه اینکه خودمو بکشم ولی خواستم مامان و بابامو یکم بترسونم. از یکی از بچهها قرص برنج گرفتم و قرص رو ریختم دور تختم. عصر که مامانم از سرکار برگشت خودمو به خواب زدم و فکر کرد خودکشی کردم.» همینطور که مونا با هیجان به قول خودش از تنبیه خانوادهاش تعریف میکرد فرناز از خنده ریسه رفته بود و مرتب با «ایول» و «دمت گرم دختر» مونا را تشویق میکرد. خلاصه داستان مونا به اینجا ختم میشود که مادرش با ترس به دخترعموی مونا که پزشک است، زنگ میزند و از او کمک میخواهد و کمتر از نیمساعت بعد مونا و مادرش بیمارستان پیش دخترعموی مونا هستند. مونا که ظاهرا فکر همه چیز را کرده تعریف میکند: «به دخترعمو گفتم که ببین من خودکشی نکردم و میخوام حال مامان و بابامو بگیرم اگه به کسی بگی و بفهمن که من خودکشی کردم، واقعا این کارو میکنم و او هم قول داد به کسی از این موضوع چیزی نگه و برای اینکه من از محیط خونه بیرون بیام، از مامانم اجازه گرفت تا چند روز مهمونش باشم. باورتون نمیشه اون روزها که من اونجا بودم چقدر بهم خوش گذشت. مرکز توجه بودم و بعد هم که برگشتم خونه مامان و بابام خیلی بهم توجه کردن اما بعد چند وقت باز همه چی مث قبل شد.» فرناز که هنوز میخندید گفت: «خب دیوونه باز برو قرص جور کن و این دفعه خودتو به مردن بزن تا بیشتر بهت توجه کنن.» حالا هر دو با هم میخندیدند. همین سوال را از فرناز میپرسم که تا به حال به خودکشی فکر کرده؟ فرناز خیلی قاطع میگوید نه. حتی بدترین اتفاق هم برام بیفته سمت کشتن خودم نمیرم. عاشق اینم که زندگی کنم. شاید الان یکم همه چیز برای ما سخت باشه اما یه روز من هم بزرگ میشم و میدونم خانواده به من اعتماد میکنن. از طرفی من یه خواهر کوچکتر دارم که وقتی به دنیا اومد به مامانم قول دادم همیشه مراقبش باشم.»
دنیایی که شبیه ما نیست
قبل از تعطیلی بچهها، همان موقع که نزدیک در مدرسه منتظر بودم تا زنگ آخر هم تمام شود، سر بحث را با مادر یکی از بچهها باز کردم. او که دل خوشی از رفتار بچهها در این سن و سال نداشت، فقط امیدوار بود زودتر این سالها تمام شود و دخترش از آب و گل بیرون بیاید و خودش راه را از چاه بشناسد. «به خدا توی این دوره و زمونه بچه داشتن خیلی سخته. دختر داشتن که سختتر. باید دوتا چشم و دوتا گوش دیگه قرض بگیری و مرتب مراقب باشی تا اشتباه نکنن. نمیدانم چرا اینجوری شدهان مگه ما جوان نبودیم؟ من متولد سال 54 هستم. فوق لیسانس دارم و شاغل بودم، یعنی آدم قدیمی با فکر منسوخ شده هم نیستم اما روزایی واقعا کم میارم. دنیای این بچهها رو نمیفهمم. هر روز یه چیز جدید مد میشه و تمام دل و جان ما باید بلرزه که ای وای نکنه بچه من هم با این موج جدید پیش بره. چند وقت پیش که بحث بازی «نهنگ آبی» شایع شده بود، خواب و زندگی نداشتم. هر لحظه فکر میکردم نکنه بچه من هم این بازی رو انجام دهد. شب خواب میدیدم رگش رو زده. تلفن بیموقع میشد صورت بیجونش جلوی چشمم میاومد.»
به او میگویم فکر نمیکنید تمام این کارها برای این است که توجه بیشتری نیاز دارند؟ با حالتی عصبی پاسخ میدهد: «توجه بیشتر یعنی چی کار کنیم؟ پدر بیچاره این بچه از صبح تا شب کار میکنه تا چیزی کم نداشته باشه. از موبایل و تبلت و لباس تا هر چیز فکر کنین بهترین برند رو داره. سفر خارجی و داخلی سالی چند بار داره. من خودم از کارم استعفا دادم که این دختر با سرویس نره چون هر چند وقت یهبار میشنویم راننده سرویسها یا بچهها رو اذیت کردن یا هزار تا سختی دیگه پیش اومده. خودم صبح با ماشین میبرم و با ماشین میارمش، نه فقط مدرسه، هر جا که بگه میبرمش. اینا یعنی توجه کردن. ما یه لباس میخواستیم باید هزار تا کار میکردیم تا پدر و مادر تازه رضایت بدن. چهار تا بچه بودیم با یه درآمد معمولی و از چیزی شکایت هم نکردیم و درس خوندیم و دانشگاه سراسری قبول شدیم ولی الان برای یه ریاضی ساده باید ساعتی 250 هزار تومان پول بدیم که خانم یه 12 بگیره و تابستون بساط نشه برای ما. توجه جز این چیزاست؟»
نظر مادر خشمگین که تازه سفره دلش باز شده را در مورد خودکشی دختران اصفهانی میپرسم، واکنشش دور از ذهن نیست. او هم مثل بقیه در جایگاه مادر میگوید: «دلم برای خانواده بچهها سوخت. داغ خودکشی بچه سخته. من که مادرم میفهمم این درد و بیآبرویی چقدر سنگینه حالا فیلم هم بیرون اومد که برای دوتا پسر خودشون رو کشتهان. به این بچهها چه میشه گفت؟ نه اینکه همه مشکلات پای بچهها باشد اما خانواده هم مقصرن ولی کسی فکرش رو هم نمیکنه. اگر بخواهی همه جا دنبال بچه باشی و کنترلش کنی که هم برای استقلال خودشون بده هم اینکه هزار تا مشکل درست میکنن که اعتماد ندارید و این حرفا، اگر هم بخواهی آزادی در حد سنشون بدی، یه دفعه این کار رو میکنن. کی فکر میکرد این بچهها بخوان خودکشی کنن؟ نه به قیافه دختر میاومد نه به این آرامشی که داشتن. خدا خودش به داد ما برسه با بچههای این نسل. بیادب شدن و پرخاش میکنن. کاری ندارن مادر جلوشون وایساده یا پدر؛ بزرگتر و کوچکتری هم سرشون نمیشه. فحش میدن و داد میزنن و ما هم اگه حرفی بزنیم محکومیم که درک نمیکنیم. واقعا نمیدونم باید چی کار کنیم.»
کمی ما را جدی بگیرید
علیرضا 17 ساله، یکی از پسرهایی است که جلوی چشم ما درحال بزرگ شدن است. یکی از همین دهه هفتادیهایی که گاهی با اکراه از آنها یاد میکنیم و معتقدیم اینها زمین تا آسمان با ما فرق دارند. علیرضا هم با خانوادهاش کم مشکل ندارد. او هم از بیتوجهی پدر و مادر دل خوشی ندارد و دلگیر است از اینکه هر کسی به خودش یا همسن و سالانش توهین میکند. علیرضا از آن پسرهای خوشاخلاق است که درس خواندن را انتخاب کرده تا بتواند در دانشگاه رشتهای خوب قبول شود و ثابت کند بچههای این نسل هم خوب و بد دارند.
به ما گفتن اینا بچه نیستن گودزیلان
علیرضا که تازه از مدرسه بیرون آمده، با دقت به توضیحات من گوش میکند، با لبخند و آرامش میگوید: «میدونین مشکل از کجا شروع شد؟ از همونجا که گفتن اینها بچه نیستن که گودزیلان. از آن روز ما سعی کردیم گودزیلا باشیم. تا بیشتر همه از ما حساب ببرند. ما بچههای تنهایی هستیم که هرکاری لازم باشه میکنیم تا به خانواده، خودمون رو ثابت کنیم. بعضیها با کارهای عجیب و سیگار کشیدن و تیغبازی، بعضیها هم مثل من خودشون رو مشغول درس خوندن کردن. هر کسی به شیوه خودش راهش رو پیدا میکنه. خیلی از دوستان من سراغ مواد مخدر رفتند و یک سری خوش شانس بودن که خانواده و مدرسه فهمیدند و یکسری هم حواسشون هست تا کسی بو نبرد و الان در مدرسه هستن. اگر کمی ما رو جدی بگیرن شاید این موضوعات حل شه.»
از علیرضا پرسیدم چه چیزی باعث شد این اندازه جدی گرفته نشدن برایش مهم باشد. علیرضا ابتدا از توضیح دادن طفره رفت اما برایم مهم بود تا بدانم پسری که از کلیشههای عادی همنسلانش دور مانده و شاید با خصوصیات و منطقی که دارد مورد قبول خیلیها باشد چه رنجی از دیده نشدن میبرد. با اصرار زیاد بالاخره توضیح داد: «سال پیش از دختری که مدرسهاش نزدیک خانه ماست خوشش آمد. تنها کسی که موقع تعطیل شدن مدرسه نه با کسی دیده بودمش نه شبیه به دخترهای دیگر بود. تمام تابستان با خودم کلنجار رفتم که با او حرف بزنم. بعد از شروع سال جدید مدتزمان زیادی گذشت تا توانستم با او حرف بزنم و او هم قبول کرد باهم آشنا شویم. تصمیم گرفتم به خانوادهام بگم و با اطلاع آنها با هم رفتوآمد داشته باشیم اما تنها چیزی که شنیدم خنده و تمسخر پدرم بود. هیچکس به احساسات ما احترام نمیذاره. بعد بارها شنیدم پدرم برای سایر اقوام و دوستان این موضوع را تعریف کرده و بعد هم خودش گفت ما تو 30 سالگی از زن حرف میزدیم بابامون میزد تو گوشمون چند دور بچرخیم حالا این اومده میگه میخوام آشنا بشم و بعد ازدواج کنیم؛ این اتفاق را برای هر کسی که تعریف کرد آخرش با خنده گفت اینا بچه نیستن که گودزیلان.»
علیرضا بعد از نادیده گرفته شدن احساسش از پدرش سرخورده شد و تصمیم گرفت جوری رفتار کند که به همه ثابت شود به او هم میتوان اعتماد کرد. علیرضا میگوید: «به فکر خودکشی هم افتادم. برای همین وقتی کلیپ دختران اصفهانی را دیدم سعی نکردم آنها را مقصر بدانم چون خودم هم با آنها همدرد بودم. اینکه عاشق کسی باشی و دلبستهاش شوی بعد به او نرسی سخت است. حالا ما هرچه شما بنامید ولی انسانیم و احساس داریم. خیلی ناراحت میشوم وقتی دوستانم کلیپ را میبینند و میخندند یا از الفاظ زشت استفاده میکنند. از نظر پسرها کارهای دخترها دیوانه بازی شده و به سیم آخر زدن. چند روز پیش یکی از بچهها که خواهر دوقلو دارد میگفت به پدرم گفتم این دخترو ادب نکنی برایمان شاخ میشود. دخترها عوض شدند و این کاملا مشخص است اما همین که ما و خانوادهها درکشان نمیکنیم باعث میشود بیشتر کارهای عجیب و غریب انجام دهند.»
هنجارها و خواستههای مورد نیاز نوجوانان را درک کنیم
مصطفی اقلیما*- وقتی با این نوع آسیبها از جمله خودکشی از سوی دانشآموزان مواجه میشویم، ابتداییترین توصیه را اینگونه میگوییم که باید بروی پیش روانپزشک! در حالی که اینها بیمار نیستند. علت بروز رفتارهایی همچون خودکشی و خودزنی، میان دانشآموزان نوجوان، مسایل و مشکلات و دردهایی است که در خانواده، مدرسه و جامعه دارند. وقتی به آنها مراجعه به روانپزشک و روانشناس توصیه میشود، در واقع به آنها تلقین میشود که بیمارند و همین حس بیمار بودنشان را دریافت میکنند. در حالی که هیچ بیماری وجود ندارد و قرصهای آرامبخش و... پاسخگو نیست.
معتقدم دلیل اصلی این رفتارها و حرفهایی که دانشآموزان در خصوص خودکشی و انگیزههای آن میگویند، برای این است که نیازهایشان برآورده نمیشود و میخواهند اینطور مورد توجه قرار گیرند. مثلا قرص میخورند که جلب توجه کنند و قصد خودکشی هم ندارند. میخواهند با این حرکت خواستههایشان را برآورده کنند. البته مساله دیگر آنجاست که وقتی نوجوانی فقط از حربه قرص خوردن برای اهمیت داده شدن استفاده میکند، دو بار که قرص بخورد و اتفاقی برایش نیفتد، دفعه سوم دیگر او را جدی نمیگیرند و ممکن است بگویند فیلم بازی میکند، کاری با خودش نخواهد کرد. مشکل اصلی ما آنجاست که نوجوانان در سنین 14 تا 19 سالگی را درک نمیکنیم. نیازهای دوران بلوغ به خصوص دختران را درک نمیکنیم. نه پدر و مادر، نه مدرسه، توجه نمیکند که یک زن بزرگسال هم در دوران عادت ماهیانه خلق و خوی متفاوتی به دلیل تغییرات طبیعی هورمونی پیدا میکند، چه برسد به دختر نوجوانی که در سن تغییرات بلوغ هم است. در واقع این تغییرات هورمونی تغییرات زیادی در وضعیت آنها ایجاد میکند. بنابراین نیازهای دختران نوجوان در آن وضعیت فهمیده نمیشود. بر همین اساس در این فضای عدم درک متقابل، چه از سوی خانواده و چه از سوی مدرسه، دائم با نوجوان درگیری و دعوا پیش میآید و فضای خشونت و لجبازی بالاتر میرود. در واقع، این گیردادنها و درگیریهای بین والدین و نوجوانان و فشار جامعه باعث بیمار شدن این افراد هم میشود و افرادی هم هستند که برای تنبیه والدین و یا جلب توجه اقدام به خودکشی میکنند، شاید هدفی هم نداشته باشند اما واقعا میمیرند. از سویی دیگر باید گفت،جامعه هم هنوز خواستههای این قشر را درک نکرده است. مثلا یک دختر نوجوان دلش به صورت طبیعی در سنین 15، 16 سالگی میخواهد خود را بیاراید و زیبا کند و لباس خاص بپوشد. هیچ یک از این مسایل عجیب نیست و اگر این هنجارهای طبیعی درک شود، این مشکلات و درگیریها بین والدین و نوجوانان پیش نمیآید که برای جلب توجه دست به خودزنی و خودکشی بزنند.
همین حالا خودکشی در بزرگسالان هم عمدتا به دلیل جلب توجه است بنابراین قابل درک است که نوجوانان هم این کار را تکرار کنند. توصیه من این است که با هر فردی مطابق سن او باید رفتار شود. با مرد 50 ساله همچون یک انسان بالغ 50 ساله و با نوجوان 16 ساله همچون یک فرد 16 ساله با نیازها و خواستههای خاص خودش. اگر مدرسه و خانواده و ساختارهای حاکمیتی با هنجارهای مورد نظر این سنین از بچهها درگیر نشوند و خواستههای آنها از نوع پوشش و آرایش تا درخواست به معاشرت با دوستان و گردش و سفر با گروه همسالانشان را بپذیرند، بسیاری از این نوع خصومتها که منجر به اقدام به خودکشی میشود را شاهد نخواهیم بود. با فشار به آنها فقط باعث طردشان از خانواده و مدرسه و جامعه میشویم که در نتیجه دست به اقدامات خطرناکی خواهند زد.
*آسیبشناس و رییس انجمن مددکاران اجتماعی
منبع : روزنامه جهان
ریحانه جولایی: هوا رو به خنکی گذاشته و کمتر از یک ساعت از ظهر گذشته، جلوی در یکی از مدرسههای منطقه چهار تهران منتظرم تا زنگ آخر هم تمام شود.
حدودا 12:30 است و صدای زنگ مدرسه از خیابان و بین این همه شلوغی و صدای بوق و ماشین شنیده میشود. کمی بعد ابتدا صدای همهمه و بعد صدای خندههای بلند و جیغ و داد تا چند متر آنطرفتر هم به گوش هر رهگذری که از آنجا رد میشود، میرسد. دخترها با کاپشن و ژاکتهای رنگی به سمت در صورتی مدرسه هجوم میآورند. انگار بعد از سالها درهای زندان را باز کردند و هشدار دادند اگر تا پنج دقیقه دیگر مدرسه را خالی نکنید باید آرزوی بیرون رفتن را داشته باشید و همین باعث شده بچهها با حداکثر توان از مدرسه بیرون بیایند. عدهای برای پیدا کردن جای بهترکه احتمالا همان چند صندلی عقب سرویس است با هم در رقابتی تنگاتنگ میدوند، عدهای دیگر با دوستشان از خنده غش و ریسه میروند و بعضیها هم بیتفاوت و تنها از پیچ کوچه میگذرند و از جلوی چشم دور میشوند. مادرها خیلی کمتر از قبل، لااقل از زمانی که خودم در همین پایه درس میخواندم جلوی در منتظر بچهها بودند.
بچههایی که دیده نمیشوند
میان آن همه شور و شوق و خنده برای خانه رفتن، دو دختر آخرین نفراتی بودند که با بیحالی کولهپشتیشان را روی شانههای نحیفشان انداخته بودند و انگار هیچ عجلهای هم برای خانه رفتن نداشتند. به نزدیک در که رسیدند یکی که قد کوتاهتری داشت زیر لب چیزی زمزمه کرد،هر دو چند ثانیه به روبهرو خیره شدند و بعد آن یکی با خشم سرش را نزدیک گوش دوستش برد و چیزی گفت. انگار یک تصمیم مشترک گرفتهاند. باهم سرشان را پایین انداختند و از پلههای کوتاه مدرسه پایین آمدند. پشت سرم را که نگاه کردم یک پسر 16،17 ساله دیدم. پسر با سرعت از کنارم رد شد و به دخترها رسید. دخترها اندکی کنار دیوار ایستادند و با نگرانی اطراف را بررسی کردند. پسر نوجوان با دخترها صحبت کرد. دخترها سعی میکردند به هر نحوی شده از پسر فاصله بگیرند اما پسرک چند بار با دستش مانع شد که ناگهان صدای دختری که قدش بلندتر بود بالا رفت. چند مرد دور دخترها جمع شدند و از دور چند نوجوان پسر همسن و سال هم که مشخص بود دوستان پسر هستند از راه رسیدند و با خندههای کج و کوله دخترها را برانداز کردند. چند دقیقه بعد دو دختر از پس پسرها بر آمدند و هر کسی راه خودش را رفت.
از فرصتی که پیش آمده استفاده میکنم و خودم را به دخترها میرسانم. آنها که بیشتر از 15 سال سن ندارند،با شک،درست مثل آدمهای بزرگ نگاهم میکنند. دختر قد بلندتر که تازه از یک دعوا سربلند بیرون آمده و اعتماد به نفس در چشمها و صدایش کاملا مشخص است میپرسد: «بفرمایید. امری داشتید؟» برایش توضیح میدهم که شاهد درگیریاش با آن پسر بودم. حرفم را قطع میکند و میگوید: «حالا بعد مامان، بابا،مدرسه،خاله،عمو و همسایه باید به اهل محل هم جواب پس بدیم؟یه موضوع شخصی بود خانوم که حل شد. » دوستش هم با خندهای تمسخرآمیز به من نگاه میکند و زیر لب چیزی میگوید که درست متوجه نمیشوم اما کلمه فضول را بین حرفهایش میفهمم. به راهشان ادامه میدهند و من هم کنارشان راه میروم. به دختر قد بلندتر میگویم: «ولی خوب حالشو گرفتی. خوشم اومد.» دوباره نگاهم میکند و این بار نگاهش فرق دارد. بار دیگر اطمینان میدهم که مخالف رفتارش با پسر نیستم و حتی از اینکه جلوی یک مزاحم خیابانی ایستاده او را تحسین میکنم. از تعریفی که از شجاعتش کردم بیشتر خوشش آمد. اسمش را که پرسیدم بدون گارد قبلی گفت: «من فرنازم این هم مونا.» من هم اسمم را گفتم و دستم را به نشانه دوستی جلو بردم. فرناز برعکس مونا محکم دستم را فشرد و چند بار تکان داد. از فرناز پرسیدم حالا بگو اون کی بود؟ مزاحم بود یا دوستت؟ گفت: «الان مزاحمه ولی قبلا دوست بودیم. تا مدیر مدرسه یه روز ما رو دید. تو پارک و با لباس بیرون. یعنی لباس مدرسه هم نداشتیم که بگم به اون مربوطه. مارو دید و فرداش که اومدم مدرسه از صف منو کشید بیرون، جلوی همه و بهم گفت اون کی بود؟ گفتم دوست خانوادگیمون بوده و با اجازه مامانم رفته بودیم بیرون. باورش نشد که نشد. زنگ زد خونه و مامانم همون پشت تلفن گفته بود که نه اصلا همچین دوستی نداریم. از ظهر که رفتم خونه مامانم هیچی به روی من نیاورد، فکر کردم بیخیال شدن اما شب که بابام اومد داستان شروع شد.
گفت یه بار دیگه بفهمم با پسر حرف زدی یا دوست شدی نمیذارم مدرسه بری و میفرستمت شهرستان پیش مامان بزرگم و بعد هم شوهرت میدم. همین نه دعوا کرد و نه کتکم زد. ولی خیلی جدی گفت و منم ترسیدم. حالا آرمین دیگه از اون روز هر روز میاد دم مدرسه ولی من محلش نمیدم.» تمام این مدت مونا همچنان با شک نگاهم میکرد و چند بار هم چیزی در گوش فرناز گفت اما فرناز توجهی نمیکرد. این برای من نشانه بدی نبود؛فرناز به من اعتماد کرده بود.
از فرناز پرسیدم از دست مامان و بابات ناراحتی؟ جواب داد:«معلومه که ناراحتم. هیچ وقت اندازه سنم با من رفتار نمیکنن. همیشه مثل بچهها باهام حرف میزنن. انگار نه انگار که من هم هستم. من هم بزرگ شدم و عقلم میرسد. انگار نیستم. از من نظر نمیخواهند، انگار اصلا من را نمیبینند. همین ماجرای این پسر که پیش آمد یکی از من نپرسید تو چرا با این پسر دوست شدی. خب شاید من واقعا دوستش داشتم. کسی از من نظر نپرسید. فقط تهدیدم کردند.» مونا هم معلوم است حرفهای زیادی در دلش دارد و کمکم یخش در حال آب شدن بود. حرفهای فرناز را تصدیق کرد و ادامه داد:«انگار کسی چشم دیدن ما رو نداره. هرکاری میکنیم یکی از یه جا پیدا میشه که بگه ما اشتباه کردیم. اصلا اشتباه کرده باشیم چه اشکالی داره؟ هیچ کس خطا نکرده؟ همه از شکم مادرشون بزرگ و بیاشتباه بیرون اومدن؟ حرف هم که میزنیم میگن وای این بچهها چرا اینجوری شدن. اگه به مامان من باشه که دوست هم نباید داشته باشم چون همه چی رو از دوستام یاد میگیرم.» هر دو بلند میخندند. اینبار توجهم را معطوف به مونا میکنم و میپرسم توقع شما از زندگی چیست؟ چرا همه میگویند شما نسل ناسازگاری هستید؟ اینبار نوبت فرناز است که میان حرفهای ما بپرد. چشمهایش از تعجب گرد شده با صدای کمی بلندتر از حد معمول میگوید: «ما؟ ما ناسازگاریم؟ ما چه کار داریم به بقیه؟ هرچی میشه میگن اینا دهه هشتادی هستن و ال و بل. چرا قبول نمیکنند دنیا عوض شده؟چون ما دوست نداریم شبیه مادر و پدرمون بشیم یعنی ما سازگار نیستیم؟ما فقط دوست داریم بیشتر دیده بشیم.
من دوست دارم وقتی میرم خونه مامانم بغلم کنه و باهام حرف بزنه. توقع ما اینه که یکم جدی گرفته بشیم تا جرات کنیم حرف بزنیم نه اینکه من تمام مدت تو اتاقم باشم و گوشی تو گوشم باشه یا سرم تو موبایلم باشه. من بقیه رو نمیدونم اما خودم مامان بابا کم دارم.» مونا بعد از سکوت فرناز ادامه میدهد: «مشکل من هم همینه. فقط یه وعده کنار هم غذا میخوریم و اون هم مامان و بابام هر دو خسته هستن. هر اتفاقی که در خانه بیفتد مامانم با من دعوا میکند که از صبح بیرون کار میکنم و شب میام خونه هم باید کار کنم. همیشه اینو به من میگن که برای راحتی تو داریم از جوونیمون میزنیم که تو توی ناز و نعمت بزرگ بشی. تا حرفی هم میزنم باید این حرفا رو بشنوم.»
فرناز به کارهای عجیب و غریب نوجوانان اشاره میکند و میگوید:«شما فکر میکنی چرا دخترها و پسرها این روزا این همه کارهای عجیب و غریب میکنند؟چون فقط دوست دارند دیده بشن. حالا شما فکر کن وقتی چند نفر این کارو انجام میدن و نتیجه میگیرن، بقیه هم درست همون کارو تکرار میکنن. مشکل دیگه بچههای هم سن ما اینه که برای داشتن دوستای خوب و مهم تو مدرسه باید با بقیه فرق داشته باشی یعنی باید کارهایی کنی که بقیه نمیکنن. اینجوری خاص میشی و همه بهت توجه میکنن. تو مدرسه ما بچههایی که از خانوادههاشون فاصله میگیرن و دور میشن به عنوان بچههای باحال شناخته میشن و همه دوست دارن با اونا دوست باشن.» مونا حرفهای فرناز را تصدیق میکند و میگوید: «دقیقا همینه چون اینا نترس هستن. اینکه بچه ترسو باشی اصلا بین دخترها خوب نیست. مثلا من برای اینکه بدون سرویس برم و بیام خون و خونریزی راه انداختم تو خونه تا بالاخره بابام رضایت داد بدون سرویس برم و بیام. بعد از اون با همین فرناز دوست شدم چون فرناز هم خودش میره و میاد. اون موقع هم که سرویسی بودم همه بهم میخندیدن و مسخرهام میکردن.» فرناز بلافاصله تاکید میکند: «مثلا اینکه روی مچ دستها خط بندازی یعنی خیلی باحالی. یک بار از یکی از بچهها که بعدا مدرسه اخراجش کرد پرسیدم چرا این کارو میکنی گفت حال میده، اگه چیزی (مواد مخدر) هم داشته باشی که روش بریزی حالش بیشتره. خلاصه که اون دختره از باحالهای مدرسه محسوب میشد.»
دلم را به دریا میزنم و از بچهها راجع به خودکشیهایی که این سالها بین نوجوانها باب شده میپرسم. اولین چیزی که به ذهن دخترها میرسد، خودکشی پر از حاشیه اخیر است؛ اتفاقی که ماه گذشته در اصفهان افتاده بود و دو دختر نوجوانی که پیش از سقوط از پل هوایی یک ویدئوی خداحافظی برای نزدیکانشان ضبط کردهاند. مونا میگوید: «ما از کجا بدونیم شرایطشون چطور بوده؟ شاید حق داشته باشن، شاید راه دیگهای برای زندگی نداشتن و خودکشی، تنها راه ممکن برای خوشحال بودنشون باشه. من خودم یهبار این کارو کردم نه اینکه خودمو بکشم ولی خواستم مامان و بابامو یکم بترسونم. از یکی از بچهها قرص برنج گرفتم و قرص رو ریختم دور تختم. عصر که مامانم از سرکار برگشت خودمو به خواب زدم و فکر کرد خودکشی کردم.» همینطور که مونا با هیجان به قول خودش از تنبیه خانوادهاش تعریف میکرد فرناز از خنده ریسه رفته بود و مرتب با «ایول» و «دمت گرم دختر» مونا را تشویق میکرد. خلاصه داستان مونا به اینجا ختم میشود که مادرش با ترس به دخترعموی مونا که پزشک است، زنگ میزند و از او کمک میخواهد و کمتر از نیمساعت بعد مونا و مادرش بیمارستان پیش دخترعموی مونا هستند. مونا که ظاهرا فکر همه چیز را کرده تعریف میکند: «به دخترعمو گفتم که ببین من خودکشی نکردم و میخوام حال مامان و بابامو بگیرم اگه به کسی بگی و بفهمن که من خودکشی کردم، واقعا این کارو میکنم و او هم قول داد به کسی از این موضوع چیزی نگه و برای اینکه من از محیط خونه بیرون بیام، از مامانم اجازه گرفت تا چند روز مهمونش باشم. باورتون نمیشه اون روزها که من اونجا بودم چقدر بهم خوش گذشت. مرکز توجه بودم و بعد هم که برگشتم خونه مامان و بابام خیلی بهم توجه کردن اما بعد چند وقت باز همه چی مث قبل شد.» فرناز که هنوز میخندید گفت: «خب دیوونه باز برو قرص جور کن و این دفعه خودتو به مردن بزن تا بیشتر بهت توجه کنن.» حالا هر دو با هم میخندیدند. همین سوال را از فرناز میپرسم که تا به حال به خودکشی فکر کرده؟ فرناز خیلی قاطع میگوید نه. حتی بدترین اتفاق هم برام بیفته سمت کشتن خودم نمیرم. عاشق اینم که زندگی کنم. شاید الان یکم همه چیز برای ما سخت باشه اما یه روز من هم بزرگ میشم و میدونم خانواده به من اعتماد میکنن. از طرفی من یه خواهر کوچکتر دارم که وقتی به دنیا اومد به مامانم قول دادم همیشه مراقبش باشم.»
دنیایی که شبیه ما نیست
قبل از تعطیلی بچهها، همان موقع که نزدیک در مدرسه منتظر بودم تا زنگ آخر هم تمام شود، سر بحث را با مادر یکی از بچهها باز کردم. او که دل خوشی از رفتار بچهها در این سن و سال نداشت، فقط امیدوار بود زودتر این سالها تمام شود و دخترش از آب و گل بیرون بیاید و خودش راه را از چاه بشناسد. «به خدا توی این دوره و زمونه بچه داشتن خیلی سخته. دختر داشتن که سختتر. باید دوتا چشم و دوتا گوش دیگه قرض بگیری و مرتب مراقب باشی تا اشتباه نکنن. نمیدانم چرا اینجوری شدهان مگه ما جوان نبودیم؟ من متولد سال 54 هستم. فوق لیسانس دارم و شاغل بودم، یعنی آدم قدیمی با فکر منسوخ شده هم نیستم اما روزایی واقعا کم میارم. دنیای این بچهها رو نمیفهمم. هر روز یه چیز جدید مد میشه و تمام دل و جان ما باید بلرزه که ای وای نکنه بچه من هم با این موج جدید پیش بره. چند وقت پیش که بحث بازی «نهنگ آبی» شایع شده بود، خواب و زندگی نداشتم. هر لحظه فکر میکردم نکنه بچه من هم این بازی رو انجام دهد. شب خواب میدیدم رگش رو زده. تلفن بیموقع میشد صورت بیجونش جلوی چشمم میاومد.»
به او میگویم فکر نمیکنید تمام این کارها برای این است که توجه بیشتری نیاز دارند؟ با حالتی عصبی پاسخ میدهد: «توجه بیشتر یعنی چی کار کنیم؟ پدر بیچاره این بچه از صبح تا شب کار میکنه تا چیزی کم نداشته باشه. از موبایل و تبلت و لباس تا هر چیز فکر کنین بهترین برند رو داره. سفر خارجی و داخلی سالی چند بار داره. من خودم از کارم استعفا دادم که این دختر با سرویس نره چون هر چند وقت یهبار میشنویم راننده سرویسها یا بچهها رو اذیت کردن یا هزار تا سختی دیگه پیش اومده. خودم صبح با ماشین میبرم و با ماشین میارمش، نه فقط مدرسه، هر جا که بگه میبرمش. اینا یعنی توجه کردن. ما یه لباس میخواستیم باید هزار تا کار میکردیم تا پدر و مادر تازه رضایت بدن. چهار تا بچه بودیم با یه درآمد معمولی و از چیزی شکایت هم نکردیم و درس خوندیم و دانشگاه سراسری قبول شدیم ولی الان برای یه ریاضی ساده باید ساعتی 250 هزار تومان پول بدیم که خانم یه 12 بگیره و تابستون بساط نشه برای ما. توجه جز این چیزاست؟»
نظر مادر خشمگین که تازه سفره دلش باز شده را در مورد خودکشی دختران اصفهانی میپرسم، واکنشش دور از ذهن نیست. او هم مثل بقیه در جایگاه مادر میگوید: «دلم برای خانواده بچهها سوخت. داغ خودکشی بچه سخته. من که مادرم میفهمم این درد و بیآبرویی چقدر سنگینه حالا فیلم هم بیرون اومد که برای دوتا پسر خودشون رو کشتهان. به این بچهها چه میشه گفت؟ نه اینکه همه مشکلات پای بچهها باشد اما خانواده هم مقصرن ولی کسی فکرش رو هم نمیکنه. اگر بخواهی همه جا دنبال بچه باشی و کنترلش کنی که هم برای استقلال خودشون بده هم اینکه هزار تا مشکل درست میکنن که اعتماد ندارید و این حرفا، اگر هم بخواهی آزادی در حد سنشون بدی، یه دفعه این کار رو میکنن. کی فکر میکرد این بچهها بخوان خودکشی کنن؟ نه به قیافه دختر میاومد نه به این آرامشی که داشتن. خدا خودش به داد ما برسه با بچههای این نسل. بیادب شدن و پرخاش میکنن. کاری ندارن مادر جلوشون وایساده یا پدر؛ بزرگتر و کوچکتری هم سرشون نمیشه. فحش میدن و داد میزنن و ما هم اگه حرفی بزنیم محکومیم که درک نمیکنیم. واقعا نمیدونم باید چی کار کنیم.»
کمی ما را جدی بگیرید
علیرضا 17 ساله، یکی از پسرهایی است که جلوی چشم ما درحال بزرگ شدن است. یکی از همین دهه هفتادیهایی که گاهی با اکراه از آنها یاد میکنیم و معتقدیم اینها زمین تا آسمان با ما فرق دارند. علیرضا هم با خانوادهاش کم مشکل ندارد. او هم از بیتوجهی پدر و مادر دل خوشی ندارد و دلگیر است از اینکه هر کسی به خودش یا همسن و سالانش توهین میکند. علیرضا از آن پسرهای خوشاخلاق است که درس خواندن را انتخاب کرده تا بتواند در دانشگاه رشتهای خوب قبول شود و ثابت کند بچههای این نسل هم خوب و بد دارند.
به ما گفتن اینا بچه نیستن گودزیلان
علیرضا که تازه از مدرسه بیرون آمده، با دقت به توضیحات من گوش میکند، با لبخند و آرامش میگوید: «میدونین مشکل از کجا شروع شد؟ از همونجا که گفتن اینها بچه نیستن که گودزیلان. از آن روز ما سعی کردیم گودزیلا باشیم. تا بیشتر همه از ما حساب ببرند. ما بچههای تنهایی هستیم که هرکاری لازم باشه میکنیم تا به خانواده، خودمون رو ثابت کنیم. بعضیها با کارهای عجیب و سیگار کشیدن و تیغبازی، بعضیها هم مثل من خودشون رو مشغول درس خوندن کردن. هر کسی به شیوه خودش راهش رو پیدا میکنه. خیلی از دوستان من سراغ مواد مخدر رفتند و یک سری خوش شانس بودن که خانواده و مدرسه فهمیدند و یکسری هم حواسشون هست تا کسی بو نبرد و الان در مدرسه هستن. اگر کمی ما رو جدی بگیرن شاید این موضوعات حل شه.»
از علیرضا پرسیدم چه چیزی باعث شد این اندازه جدی گرفته نشدن برایش مهم باشد. علیرضا ابتدا از توضیح دادن طفره رفت اما برایم مهم بود تا بدانم پسری که از کلیشههای عادی همنسلانش دور مانده و شاید با خصوصیات و منطقی که دارد مورد قبول خیلیها باشد چه رنجی از دیده نشدن میبرد. با اصرار زیاد بالاخره توضیح داد: «سال پیش از دختری که مدرسهاش نزدیک خانه ماست خوشش آمد. تنها کسی که موقع تعطیل شدن مدرسه نه با کسی دیده بودمش نه شبیه به دخترهای دیگر بود. تمام تابستان با خودم کلنجار رفتم که با او حرف بزنم. بعد از شروع سال جدید مدتزمان زیادی گذشت تا توانستم با او حرف بزنم و او هم قبول کرد باهم آشنا شویم. تصمیم گرفتم به خانوادهام بگم و با اطلاع آنها با هم رفتوآمد داشته باشیم اما تنها چیزی که شنیدم خنده و تمسخر پدرم بود. هیچکس به احساسات ما احترام نمیذاره. بعد بارها شنیدم پدرم برای سایر اقوام و دوستان این موضوع را تعریف کرده و بعد هم خودش گفت ما تو 30 سالگی از زن حرف میزدیم بابامون میزد تو گوشمون چند دور بچرخیم حالا این اومده میگه میخوام آشنا بشم و بعد ازدواج کنیم؛ این اتفاق را برای هر کسی که تعریف کرد آخرش با خنده گفت اینا بچه نیستن که گودزیلان.»
علیرضا بعد از نادیده گرفته شدن احساسش از پدرش سرخورده شد و تصمیم گرفت جوری رفتار کند که به همه ثابت شود به او هم میتوان اعتماد کرد. علیرضا میگوید: «به فکر خودکشی هم افتادم. برای همین وقتی کلیپ دختران اصفهانی را دیدم سعی نکردم آنها را مقصر بدانم چون خودم هم با آنها همدرد بودم. اینکه عاشق کسی باشی و دلبستهاش شوی بعد به او نرسی سخت است. حالا ما هرچه شما بنامید ولی انسانیم و احساس داریم. خیلی ناراحت میشوم وقتی دوستانم کلیپ را میبینند و میخندند یا از الفاظ زشت استفاده میکنند. از نظر پسرها کارهای دخترها دیوانه بازی شده و به سیم آخر زدن. چند روز پیش یکی از بچهها که خواهر دوقلو دارد میگفت به پدرم گفتم این دخترو ادب نکنی برایمان شاخ میشود. دخترها عوض شدند و این کاملا مشخص است اما همین که ما و خانوادهها درکشان نمیکنیم باعث میشود بیشتر کارهای عجیب و غریب انجام دهند.»
هنجارها و خواستههای مورد نیاز نوجوانان را درک کنیم
مصطفی اقلیما*- وقتی با این نوع آسیبها از جمله خودکشی از سوی دانشآموزان مواجه میشویم، ابتداییترین توصیه را اینگونه میگوییم که باید بروی پیش روانپزشک! در حالی که اینها بیمار نیستند. علت بروز رفتارهایی همچون خودکشی و خودزنی، میان دانشآموزان نوجوان، مسایل و مشکلات و دردهایی است که در خانواده، مدرسه و جامعه دارند. وقتی به آنها مراجعه به روانپزشک و روانشناس توصیه میشود، در واقع به آنها تلقین میشود که بیمارند و همین حس بیمار بودنشان را دریافت میکنند. در حالی که هیچ بیماری وجود ندارد و قرصهای آرامبخش و... پاسخگو نیست.
معتقدم دلیل اصلی این رفتارها و حرفهایی که دانشآموزان در خصوص خودکشی و انگیزههای آن میگویند، برای این است که نیازهایشان برآورده نمیشود و میخواهند اینطور مورد توجه قرار گیرند. مثلا قرص میخورند که جلب توجه کنند و قصد خودکشی هم ندارند. میخواهند با این حرکت خواستههایشان را برآورده کنند. البته مساله دیگر آنجاست که وقتی نوجوانی فقط از حربه قرص خوردن برای اهمیت داده شدن استفاده میکند، دو بار که قرص بخورد و اتفاقی برایش نیفتد، دفعه سوم دیگر او را جدی نمیگیرند و ممکن است بگویند فیلم بازی میکند، کاری با خودش نخواهد کرد. مشکل اصلی ما آنجاست که نوجوانان در سنین 14 تا 19 سالگی را درک نمیکنیم. نیازهای دوران بلوغ به خصوص دختران را درک نمیکنیم. نه پدر و مادر، نه مدرسه، توجه نمیکند که یک زن بزرگسال هم در دوران عادت ماهیانه خلق و خوی متفاوتی به دلیل تغییرات طبیعی هورمونی پیدا میکند، چه برسد به دختر نوجوانی که در سن تغییرات بلوغ هم است. در واقع این تغییرات هورمونی تغییرات زیادی در وضعیت آنها ایجاد میکند. بنابراین نیازهای دختران نوجوان در آن وضعیت فهمیده نمیشود. بر همین اساس در این فضای عدم درک متقابل، چه از سوی خانواده و چه از سوی مدرسه، دائم با نوجوان درگیری و دعوا پیش میآید و فضای خشونت و لجبازی بالاتر میرود. در واقع، این گیردادنها و درگیریهای بین والدین و نوجوانان و فشار جامعه باعث بیمار شدن این افراد هم میشود و افرادی هم هستند که برای تنبیه والدین و یا جلب توجه اقدام به خودکشی میکنند، شاید هدفی هم نداشته باشند اما واقعا میمیرند. از سویی دیگر باید گفت،جامعه هم هنوز خواستههای این قشر را درک نکرده است. مثلا یک دختر نوجوان دلش به صورت طبیعی در سنین 15، 16 سالگی میخواهد خود را بیاراید و زیبا کند و لباس خاص بپوشد. هیچ یک از این مسایل عجیب نیست و اگر این هنجارهای طبیعی درک شود، این مشکلات و درگیریها بین والدین و نوجوانان پیش نمیآید که برای جلب توجه دست به خودزنی و خودکشی بزنند.
همین حالا خودکشی در بزرگسالان هم عمدتا به دلیل جلب توجه است بنابراین قابل درک است که نوجوانان هم این کار را تکرار کنند. توصیه من این است که با هر فردی مطابق سن او باید رفتار شود. با مرد 50 ساله همچون یک انسان بالغ 50 ساله و با نوجوان 16 ساله همچون یک فرد 16 ساله با نیازها و خواستههای خاص خودش. اگر مدرسه و خانواده و ساختارهای حاکمیتی با هنجارهای مورد نظر این سنین از بچهها درگیر نشوند و خواستههای آنها از نوع پوشش و آرایش تا درخواست به معاشرت با دوستان و گردش و سفر با گروه همسالانشان را بپذیرند، بسیاری از این نوع خصومتها که منجر به اقدام به خودکشی میشود را شاهد نخواهیم بود. با فشار به آنها فقط باعث طردشان از خانواده و مدرسه و جامعه میشویم که در نتیجه دست به اقدامات خطرناکی خواهند زد.
*آسیبشناس و رییس انجمن مددکاران اجتماعی
منبع : روزنامه جهان