با یک مضنون ماجراجو رو به رو هستیم که به شدت تحت تاثیر دنیاهای متفاوتی هست که از دوران کودکی توی مغزش پرورش داده و دیگه نمیتونه مرزی بین اونها و دنیای واقعیش قائل بشه یه جورایی اینقدر تخیلاتش براش واقعی شدن که توی دنیای واقعی هم سعی میکنه به عنوان عضوی از اون گروهها نقشآفرینی کنه.
کافیه یه مقدار به وسایلش نگاه کنید تا ردپای این ماجراجوییهاش رو ببینید.
مثلاً این چوبی که اینجا نگه داشته
مشاهده پیوست 485
تو جمه بازار به عنوان چوب جادوی هاگوارتز بهش انداختند. اون مدتها منتظر نامهی از هاگوارتز بود حیوان مخصوص خودش رو انتخاب کرده بود (گربه) و حتی گاهی جلوی آینه میایستاد و میگفت expecto patronum
من اصلاً تعجب نمیکنم که عینکی شبیه به عینک هریپاتر هم خریده باشه؛ آخه حس میکنم وقتی نگاهش کنم باید مخلوطی از چند ابرقهرمان توی ظاهرش یافت بشه
به هر حال بعد از اینکه دید هیچ استعدادی توی جادوگری نداره و از هاگوارتز هم هیچ نامهای نمیاد خیلی افسرده شد نه اینکه فکر کنه هریپاتر وجود واقعی نداره بلکه از این افسرده شده بود در واقع هنوزم به وجود داشتن هاگوارتز ایمان داره ولی این رو قبول کرده که اون یه جادوگر نیست. پس سعی کرد که قهرمان درون خودش رو در بخشی دیگری از دنیای تخیلی خودش پیدا کنه و اون کسی نبودش جز بتمن به همین دلیل دورههای مختلف نینجا شدن رو گذروند، پس از روزها تلاش متمادی وقتی مهارتهای کافی رو پیدا کرده بود اومد که ماشینی برای خودش انتخاب کنه که یه دفعه دید پراید شده 22 میلیون!!! درسته که مهارتهای کافی رو داشت ولی فکرش رو بکن بتمن ایرانی بخواد سوار پراید بشه
قطعاً با وجود همچین ماشینی دیگه نیازی نه به جوکر بود نه هیچ شخصیت منفی دیگه خود همین پراید کار بتمن ما رو میساخت.
یه دو دوتا چهارتا کرد دید با پولی که برای ماشین کنار گذاشته بود فعلاً میتونه یه لپتاپ خفن بگیره و بقیهاش رو پسانداز کنه. وقتی که یه لپتاپ مخصوص بازی خرید صاحب مغازه بهش چندتا پیکسل بهش داد که هریپاتر هم قاتیشون بود و یکباره تمام آرزوهای پیشین براش زنده شد. شروع کرد به کشف دنیاها و شخصیتهای متفاوت سبک بازیهای شوتینگ و ماجراجویی به شدت جذبش کرده بود. همهچیز داشت طبق روال عادیش پیش میرفت درس دانشگاهش رو میخوند رویاهاش رو بازی میکرد و مجذوب بازیهایی همچون metal gear و hitman شده بود که یه دفعه دختری رو میبینه و مسحورش میشه مثل هر پسر دیگهای که بلد نباشه راه درست آشنایی رو طی کنه خیلی رک رفت گفت که علاقهمند شده اشتباهی که از هر پسر دیگهای ممکنه سر بزنه و طبعاً اون دختر هم رفتار مشابه خیلی از دخترای دیگه که با همچین خواسته مستقیمی از یه فرد ندیده و نشناخته رو به رو میشند اون رو رد کرد
این رخداد اینقدر براش دردناک بود که فکر انتقام گرفت در واقع میتونست مثل یه پسر احساسی بهم بریزه و از درون خورد بشه ولی روحیهای که از طریق این بازیها دستیافته بود اون رو به چیزی جز قتل دختره هدایت نمیکرد به سبک هیتمن کچل کرد با ماژیک پشت سرش رو بارکد کشید، کتشلوار تنش کرد و یه دست گل گرفت یک عدد سیم هم برای خفه کردن مقتول آماده کرد.
سر زده به دیدار دختره رفت و دسته گل رو بهش تقدیم کرد و شروع کرد از احساسش گفتن و حرفهای عاشقانه که بعدش بگه تو این احساسات رو خورد کردی و کارش رو یکسره کنه. (کارآگاه واقعاً در مودی نیست که این صحبتها رو موشکافانه بنویسد و حوصله نوشتن صحبتهای لطیف نیستش سعی کنید خودتون یه سری حرفهای قشنگ قشنگ رو متصور شید
) درست وقتی که مضنون ما میخواست صحبتش رو به پایان ببره و قتل رو مرتکب بشه، دختر مورد علاقهاش گفت اون رو میپذیره و کله کچل هم خیلی بهش میاد!!! ( مضنون به شدت گیج شده بود که چرا اینطوری شد و تو دلش میگفت واقعاً کله کچل جذابتره!! ) به هر حال قتلی صورت نگرفت و رابطهای جدید توی زندگیش شکل گرفت.
یه مدت که مجبور بود با همون تیپ کت و شلوار و گل و کله کچل به دیدار یارش بره و براش شعر شوخیه مگه
مشاهده پیوست 493 میخوند مرتب براش کادو میخرید و کادو میگرفت
مشاهده پیوست 494 که اینجا میتونیم آثار اون روزها رو ببینیم.
مشاهده پیوست 486
همه چیز خوب پیش میرفت تا وقتی که مسئولیتهای زندگی روز به روز بیشتر میشدند اون باید خانوادهاش رو تشکیل میداد مثل پتکی بود که تو سرش خورده باشه چطوری گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه تا الان کار اشتباهی انجام نداده بود چیزی رو تحصیل کرده بود که دوست داشت ولی خریدار نداشت. باید صبر میکرد که اوضاع به نفعش تغییر کنه ولی با خودش گفت که چند سال باید برای این تغییرات صبر کنه؟
روزها توی اتاقش به فکر فرو میرفت که چه حرکتی موثر هستش؟ مرتب دارت بازی میکرد ولی به هدف نمیزد در پایان به جادوی سیاه و ارتباط با مردگان (Necromancy)
مشاهده پیوست 487 پناه برد البته قبلاً هم تجربه طالع بینی داشته ولی الان به یه چیز قویتری نیاز داشت که ارواح به اون گفتند Arno.
به دنبال تغییر بود و چیزی برای از دست دادن نداشت با تمام شخصیتهای اساسین کرید زندگی کرده بود و Ezio
مشاهده پیوست 488 رو بیشتر از همه دوست داشت نیازی به آموزش نداشت سالها قبل دوره نینجا بودن رو دیده بود و سویشرتهای سفیدی داشت که میتونست صورت رو پنهان کنه و با توجه به آلودگی موجود زدن ماسک یه عمر عادی بودش.
خیلی حساب شده عمل میکرد برنامه هر هفتهاش رو توی یک جدول مینوشت و توی یک پوشه ذخیره میکرد
مشاهده پیوست 489 نظم جزئی از وجودش شده بود چون جای خطا نداشت همه وسایلش مرتب و هر چیزی سرجای خودش سعی کرد چند زبان مختلف رو یاد بگیره و این اواخر هم در حال یادگیری فرانسه هست
مشاهده پیوست 490 تلفن همراهش رو خوابگاه میذاشت تا ردیابی نشه طی روز کجا هست حتی میسپرد که دوستش با تلفن همراهش پیامکهای فیک بده. امّا خب بالاخره انسانه دیگه یه اشتباه کرد سطل آشغال رو آتش زد، یادش رفته بود که چه تعداد آدمهای زیادی هستند که روزیشون رو از همین آشغالها پیدا میکنند یادش رفته بود اون شبهایی که از دانشگاه برمیگشت میدید بچّههای کوچکی که توی همین سطلآشغالها میرفتند و به جای تحمل فشار طاقتفرسای درس باید باید باری چند برابر هیکل خودشون رو از همین سطل آشغالها در میآوردند و حمل میکردند. اگه این کار نمیکرد حتماً طی زمان آشغالهای با کیفیتتری توی سطل زبالهها قرار میدادند یا برای سطل زبالهها پله میگذاشتند تا وضعیت این طفل معصومها بهتر شود.
خب خیلی چیزها رو تونستم با عکسها متوجه بشم ولی واقعاً نمیدونم این همه سیدی که تو عکسهای مختلف میبینم
مشاهده پیوست 491 مشاهده پیوست 492 حکایت از چی داره؟ یعنی چند روزه دارم سعی میکنم که فکر کنم از این سیدیها چه استفادهای میشه کرد و محتواشون یعنی چیمیتونه باشه؟
و اینکه انتظار داشتم که بچّههای جدید نمونه استریتهای تبسم رو که میبینند واسه این یکی یه مقدار تلاش خودشون رو انجام بدند و بنویسند ولی بیحالتر از این حرفها به نظر میرسید. نسل به نسل بیحالتر میشیم
به هر حال میتونید اینجا به شخص تیکه بندازید اذیتش کنید یه مقدار روحیه سادیسمی خودتون رو تقویت کنید
و سخن پایانی مضنون گرامی واقعاً فکر میکنی که اون منوی استارت برای ما کارآگاهها جذابتر بود یا دیدن باقی لیست تلگرامت؟ حالا مثلاً میتونستی یه سری پیام به دوستان دوران دبیرستانت بدی که بیان بالا و بعدش عکس بگیری نیازی نبود اینطوری سانسور کنی