فال

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع *Kosar*
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

*Kosar*

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
311
امتیاز
7,033
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خوی
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
تهران_مرکز
رشته دانشگاه
زبان و ادبیات انگلیسی
خب امشب همونطور که همتون درجریانین شب یلداس مطمعنا امشب توخونه های هممون بساط حضرت حافظ و فالشو شعراش به راهه
فک کردم شاید جالب باشه که جوابایی که امشب حافظ به سوالاتون و نیتاتون میده رو اینجا بنویسن
البته میتونین همشو ننویسن و فقط اون بیتی که حس میکنین جوابتونه رو بنویسین
 
این اومد ...:-?
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شکر کز سخنم مي ريزد
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
که ز بند غم ايام نجاتم دادند
زیاد اعتقاد ندارم ولی خوب افتاد
 
چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم
هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم
از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم
در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم
حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
تورانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم

با نیتم جور بود ولی جوابمو نداد :(
 
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد
گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم
تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه این در به سر بریم


اقا فک کنم اعصاب نداشته انتظار داشتم بگه غم نخور و می بنوش و شادی کن ولی خب اون بیت یکی مونده به اخر دگ کلا دهانمو دوخت:))
 
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم

مگر زنجیر مویی گیردم دست
وگر نه سر به شیدایی برآرم

ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می‌شمارم

بدین شکرانه می‌بوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم

اگر گفتم دعای می فروشان
چه باشد حق نعمت می‌گزارم

من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم

سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم
 
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف


طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طرفه آنک
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
 
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
 
من حافظو فریب دادم از روی جدول اعداد فال حافظ عدد فال رو در آوردم رفتم همون عدد رو توی رباعیات خیام پیدا کردم:D
عمرت تا کی به خود‌پرستی گذرد،
یا در پیِ نیستی و هستی گذرد؛
می خور که چُنین عمر که غم در پی اوست
آن بِهْ که به خواب یا به مستی گذرد
:D
 
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز

ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خراب انداز

به نیمشب اگرت آفتاب می‌باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز


لذت بردیم :)
 
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
 
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید *** یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر *** کز آتش درونم دود از کفن بر آید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران *** بگشای لب که فریا از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش *** نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم *** خود کامی تنگدستان کی زان دهن بر آید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان *** هر جا که نام حافظ در انجمن بر آید
#شب_ِیلدا
 
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
پرسفا و یتو
 
گر آن طاير قدسي ز درم بازآيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآيد

آن که تاج سر من خاک کف پايش بود
از خدا مي طلبم تا به سرم بازآيد

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز
شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد

گر نثار قدم يار گرامي نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآيد

کوس نودولتي از بام سعادت بزنم
گر ببينم که مه نوسفرم بازآيد

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتي تا به سلامت ز درم بازآيد


خب اخه خواجه جان من هم میدونم اگر آن طایر قدسی بازآید عمر بگذشته هم باز می آید شما باید میفرمودی بازمی آید یا خیر:-w
 
چه فالی حقیقتا چه فاااالی :))
عیشم مدام است از لعل دلخواه/کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش/گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند/ پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه /و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت/چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیده‌ست/از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ/درس شبانه ورد سحرگاه

ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه یه چی تو همین مایه ها که سلطان خودمم شیر خرمه : ))
 
همه اش طولانی عه نمینویسم:)
تُرکِ ما سوی کس نمی نگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال


واقعا ترکِ ما یک مغرور بشدت از خودراضی هست:|
 
همون شعر معروف "دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند " که در تعبیرشم یه سری چیزای عاشقانه نوشته بود که غصه نخور اونم دوست داره نگران نباش آشتی می کنید :)) (طبقِ بیت "شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد / صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند " )
ولی خب به نظر خودم میخواست طعنه بزنه که پس بارِ امانتت کجاست ای خلیفه اللهِ سبک و بی وزن و معنا ، راست راست می چرخی که چی ؟ چکار داری اینجا ؟ کار که داری اما کوش ؟ اینو بخون تا یادت بیاد "

+اینو هم الان از بچه ی فال فروش مترو خریدم

من و گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیارِ منظر دوست
(البته خیاله ولی اینجا اینجوری نوشته)
:))
که حالا دوست رو هم همون بار امانت و امر مهم فرض می کنیم که نداریم و نخواهیم داشت و مگر به خواب ببینم از این بطالت در بیام :))
 
آخرین ویرایش:
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم
به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

یا حافظ با من لج کرده یا واقعا من عاشق شدم و خودم خبر ندارم هر موقع که فال میگیرم مینویسه عاشق شدی:|
 
ای که مهجوری عشاق روا می‌داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری

تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می‌داری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش که مرا می‌داری

ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا می‌داری

ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا می‌داری
 
من حافظو فریب دادم از روی جدول اعداد فال حافظ عدد فال رو در آوردم رفتم همون عدد رو توی رباعیات خیام پیدا کردم:D
عمرت تا کی به خود‌پرستی گذرد،
یا در پیِ نیستی و هستی گذرد؛
می خور که چُنین عمر که غم در پی اوست
آن بِهْ که به خواب یا به مستی گذرد
:D
پارسال
چه خلاق بودم که
و البته جذاب

اینم برای امسال
هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا للهِ دَرُّ قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل


گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیّةُ السجایا محمودةُ الخصائل

در عین گوشه‌گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
 
آخرین ویرایش:
*غزل شماره ۵۱*

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
 
Back
بالا