خود به خودهای یک جسمِ بی خود

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع (:TABASSOM:)
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

(:TABASSOM:)

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,813
امتیاز
41,058
نام مرکز سمپاد
FRZ
شهر
TBZ
سال فارغ التحصیلی
94
گفتم چه کاریه پدر حرف بزنو در آوردم ؟ :-" منسجم تر بنویسم اینجا (:
نظر هم بدید دور هم خوش باشیم :))

اینا یه مجموعه خود نوشتن ... گفت و گوهای ذهنی یه آدمی که دو نفره
من و خودم !
 
آخرین ویرایش:
(1)

نشوندمش کنارم گفتم : خیلی وقته با هم چایی نخوردیم
لبخند زد ... گفت : حالا یه فنجون مهمونم میکنی ؟
گفتم : چایی نداریم ... این لیوان آبو بگیر هر وقت تشنت شد بخور
خندید ...
بین خندیدناش گفت : هنوزم پررویی ... سرت به سنگ نمیخوره چرا ؟
گفتم : این روزا همش سنگه که به سرم میخوره ! ولی اوضاع جوریه که سنگ رو سنگ بند نمیشه ؛ همین میشه که تو منِ سنگ سرِ سنگ بر سرو بی سنگ میبینی ! :-"
گفت : نه انگار زبونتم قیچی کردن میخواد .. و دوباره خندید !
خم شدم روبروش و آرنجامو گذاشتم رو میز و دستاشو تو دستم گرفتم ... نگام کرد ... خندش رو لباش خشکید
چشام خیس شد .. نگامو دوختم به چشاش ...
زیر لب گفت : چشات غم داره دخترک ... و پوزخند زد !
دستاشو ول کردم و پشت بهش ، رو به شهر ، وایستادم لب بالکن
خیسی چشامو تندی پاک کردم و گفتم ... نخیرم ! خیلی هم حالم خوبه ...
گفت : هنوزم همونقدر لجباز و یه دنده ای ... درسته خیلی وقته دوریم از هم ... ولی من هنوم "خودت" ــم ... خوب تو رو بلدم !
گفتم : دِ دردم همینه مهربون ... اینکه خیلی وقته حواسم به تو نیست ... به "خود" ــم
گفت : مگه صدام نزدی اینجا برا آشتی کنون ؟! مگه صدام نزدی که دوباره با هم باشیم و حواست بهم باشه دوباره ؟
بغض کردم و آروم گفتم : هنوزم منو خوب بلدی ...
یهو لحنش جدی شد و گفت : منو نگا آدمیزاد ... تو دنیای ما "خود" ــا یه چیزی وجود داره به اسم وفاداری ... ! ما که مث شما آدما نیستیم که اصل و مبدا و رسالتمونو یادمون بره ... ما "خود" ـــا تا وقتی هستید ، هستیم ... تا ته تهش به اصل و ریشمون پایبندیم ... به کسی که شکلمون داده ... وروجک تو 21 ساله منو اهلی کردی و بهم هویت دادی ... مگه میشه سر برگردونم از رسالتم و تو رو بلد نباشم ؟!
بی هوا خودمو انداختم تو بغلش و گفتم : ببخش که هی درگیر "خود"ـــای دیگرون میشم و "خود" ِ دوست داشتنی خودمو یادم میره
ببخش که حواسم پرت اطراف میشه و یادم میره چک کنم اوضاتو ... ببخش که ...
کف دستشو کوبید تو دهنم و جملم نا تموم موند ... اخم کرد و گفت : هنوزم زیاد چرت و پرت میگی ...
خندیدم و دستشو از رو دهنم برداشتم و تو دستم فشارش دادم و گفتم : حالا آشتی ؟
یه نگا به سر تا پام انداخت و با دهن کجی گفت : به شرطی که این لباس تیره هارو از تنت دراری و دوباره رنگی رنگی بپوشی -.-
تندی گونشو بوسیدم و گفتم : هرچی شما بگی ^^ و دویدم و رفتم
از پشت سر صدام زد . برگشتم و گفتم : جانم ؟
گفت : حالا که داری میری زیر کتری رو هم روشن کن ... خیلی وقته دوتایی چایی نخوردیم ... !
یه چشمک حوالش کردم و گفتم : هنوزم چایی نبات دوس دارم ...


به وقت صبحِ روز 15 فروردین ماهِ 97
 
کاش یه توضیحی میدادین که "خودِ اول شخص" و "خودِ دوم شخص"کیا بودند به عنوان پ.ن :-"

حالت اول : خودِ اول شخص رو مهدیه ی درون +دوم شخص رو سالارِ درون در نظر گرفتم :-"
حالت دوم : خودِ اول شخص تبسم" + خودِ دوم شخص تبسم یا تبسم' :D
 
آخرین ویرایش:
کاش یه توضیحی میدادین که "خودِ اول شخص" و "خودِ دوم شخص"کیا بودند به عنوان پ.ن :-"

حالت اول : خودِ اول شخص رو مهدیه ی درون +دوم شخص رو سالارِ درون در نظر گرفتم :-"
حالت دوم : خودِ اول شخص تبسم" + خودِ دوم شخص تبسم یا تبسم' :D

حالت سوم : جواد و جمیله :-"
:))
این ماجراهای من و پریممه :دی
 
(2)

سر و صدا امونمو بریده بود ... نمیتونستم رو کارم تمرکز کنم
نیاز به آرامش داشتم
صداش زدم : خودم ... خودم ! یه لحظه بیا
اومد گفت : باز چی شده ؟
گفتم اون تو چه خبره ؟ چرا دوقلوهات ساکت نمیشن ؟ چرا هی جیغ میزنن ؟ یه عالمه کار دارم ... سر و صداشون نمیزاره رو کارم تمرکز کنم ! میشه بگی چیکار دارید میکنید ؟
گفت : داشتم اتاق دلتو مرتب میکردم ... یه چند تا خرت و پرت گذاشته بودی اینور و اونورش ، نمیدونستم بندازمشون برن یا نگهشون دارم !
از بچه ها کمک خواستم
الان یکیش میگه من دوسش دارم ، باید نگهش داری
اون یکی میگه من ازش متنفرم و آزارم میده ، بندازش بره
چیزی نیست ... سرِ بچه احساس هات دعوا شده (:
همین !

به وقت ظهرِ روز 16 فروردین ماه 97
 
آخرین ویرایش:
Back
بالا