(1)
نشوندمش کنارم گفتم : خیلی وقته با هم چایی نخوردیم
لبخند زد ... گفت : حالا یه فنجون مهمونم میکنی ؟
گفتم : چایی نداریم ... این لیوان آبو بگیر هر وقت تشنت شد بخور
خندید ...
بین خندیدناش گفت : هنوزم پررویی ... سرت به سنگ نمیخوره چرا ؟
گفتم : این روزا همش سنگه که به سرم میخوره ! ولی اوضاع جوریه که سنگ رو سنگ بند نمیشه ؛ همین میشه که تو منِ سنگ سرِ سنگ بر سرو بی سنگ میبینی !
گفت : نه انگار زبونتم قیچی کردن میخواد .. و دوباره خندید !
خم شدم روبروش و آرنجامو گذاشتم رو میز و دستاشو تو دستم گرفتم ... نگام کرد ... خندش رو لباش خشکید
چشام خیس شد .. نگامو دوختم به چشاش ...
زیر لب گفت : چشات غم داره دخترک ... و پوزخند زد !
دستاشو ول کردم و پشت بهش ، رو به شهر ، وایستادم لب بالکن
خیسی چشامو تندی پاک کردم و گفتم ... نخیرم ! خیلی هم حالم خوبه ...
گفت : هنوزم همونقدر لجباز و یه دنده ای ... درسته خیلی وقته دوریم از هم ... ولی من هنوم
"خودت" ــم ... خوب تو رو بلدم !
گفتم : دِ دردم همینه مهربون ... اینکه خیلی وقته حواسم به تو نیست ... به
"خود" ــم
گفت : مگه صدام نزدی اینجا برا آشتی کنون ؟! مگه صدام نزدی که دوباره با هم باشیم و حواست بهم باشه دوباره ؟
بغض کردم و آروم گفتم : هنوزم منو خوب بلدی ...
یهو لحنش جدی شد و گفت : منو نگا آدمیزاد ... تو دنیای ما
"خود" ــا یه چیزی وجود داره به اسم وفاداری ... ! ما که مث شما آدما نیستیم که اصل و مبدا و رسالتمونو یادمون بره ... ما
"خود" ـــا تا وقتی هستید ، هستیم ... تا ته تهش به اصل و ریشمون پایبندیم ... به کسی که شکلمون داده ... وروجک تو 21 ساله منو اهلی کردی و بهم هویت دادی ... مگه میشه سر برگردونم از رسالتم و تو رو بلد نباشم ؟!
بی هوا خودمو انداختم تو بغلش و گفتم : ببخش که هی درگیر
"خود"ـــای دیگرون میشم و
"خود" ِ دوست داشتنی خودمو یادم میره
ببخش که حواسم پرت اطراف میشه و یادم میره چک کنم اوضاتو ... ببخش که ...
کف دستشو کوبید تو دهنم و جملم نا تموم موند ... اخم کرد و گفت : هنوزم زیاد چرت و پرت میگی ...
خندیدم و دستشو از رو دهنم برداشتم و تو دستم فشارش دادم و گفتم : حالا آشتی ؟
یه نگا به سر تا پام انداخت و با دهن کجی گفت : به شرطی که این لباس تیره هارو از تنت دراری و دوباره رنگی رنگی بپوشی -.-
تندی گونشو بوسیدم و گفتم : هرچی شما بگی ^^ و دویدم و رفتم
از پشت سر صدام زد . برگشتم و گفتم : جانم ؟
گفت : حالا که داری میری زیر کتری رو هم روشن کن ... خیلی وقته دوتایی چایی نخوردیم ... !
یه چشمک حوالش کردم و گفتم : هنوزم چایی نبات دوس دارم ...
به وقت صبحِ روز 15 فروردین ماهِ 97