پرسش "چرا" در واقع نوعی ماهیت توجیهی داره که میتونه در سطح منطقی، تجربی، فلسفی، اخلاقی، غایت انگارانه و...مطرح بشه.
درباره اشکال غیر غایت گرایانه، این پرسش بالاخره معمولا یک جایی تموم میشه. یعنی یک راه برای موجه کردن باورها که در اینباره در معرفت شناسی دو نظریه عمده وجود داره: مبناگرایی و انسجامگرایی
مبناگرایی میگه ما نهایتا به یکسری گزاره های پایه و بدیهی میرسیم که "چرا" بردار نیستن(چون کاملا بدیهین) و سایر گزاره ها با اونها اثبات میشن. مثل اصول موضوعه اقلیدسی
انسجامگرایی هم معتقده که ما گزاره های پایه نداریم که دانش روی اونها بنا بشه. بلکه دانش یک کلیته که در "درون" خودش موجهه. یک باور وقتی موجهه، که با بقیه باورهامون انسجام داشته باشه. میشه گفت به یک نوع دور معتقده. مثلا چرا "2+2=4"؟ چون "3+1=4"،"4=5-9" و...
اما "چرا" ها و پرسش های غایت انگارانه هم داریم که برخی مثل لاورنس کراوس و ریچارد فاینمن معتقدن بی معنین(من هم موافقم)
مثلا چرا(به چه علت) دو آهنربا به هم جذب میشن؟ فیزیکدان در حالت معمول پاسخ میده نیروی معناطیس. ولی اگه منظور از اون "چرا" نه صرفا یک تبیین علی، بلکه غایت انگارانه باشه(مثلا به چه منظور اهنربا ها همدیگه رو جذب میکنن؟ چه "هدفی" از این کار هست؟ چرا؟) برای کسانی که نه به خدای آگاه معتقدن و نه معتقدن آهنرباها آگاهی دارن، یک سوال بی معنیه که دچار "خطای مقولات" شده. مثل اینکه یکی بپرسه وزن پنج شنبه چقدره؟!! همونطور که "وزن" ربطی به یک "روز" نداره، "هدف و آگاهی" هم ارتباطی به یک پدیده فیزیکی کور نداره.
البته حتی در حالت غایت انگارانه هم باز زنجیره "چرا" به یک جایی تموم میشه و مثل بقیه حالت ها، به یک گزاره خودبنیاد میرسه که قبلا تو تاپیک سیب تهی بحثش شد. مثلا:
+ چرا انسان وجود داره؟
- خدا میخواست زمین یک سرپرست داشته باشه
+ چرا خدا وجود داره؟
- هیچی. وجود داره. همیشه بوده و هست و خواهد بود."صرفا هست".(گزاره خودبنیاد)
که البته همونجاهم بحث پیش اومد که این زنجیره هارو میشه بدون خدا، راحت تر و زودتر هم قطع کرد!