حمید سلیمی

  • شروع کننده موضوع
  • #1

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
مدتیه کارای این نویسنده رو دنبال میکنم قبل از اینکه بدونم ایشون چندتا فیلمم بازی کرده(در آثاری همچون سریال تلویزیونی «آسپرین»، سریال تلویزیونی «زمین انسان‌ها» و فیلم سینمایی «چارسو» فعالیت داشته است) به عنوان نویسنده شناختمشون(هیچکدوم از فیلماشو ندیدم!)...تو خیلی از کاراش تم و ایده ی رادیو چهرازی هست که احتمالا خیلیاتون بشناسینش.
و اینکه نوشته هاش معمولا پادکست میشه و همینا باعث میشه به شخصه لذت ببرم از کاراش...
خیلی حسشون میکنم...
تو پستای بعدی متناشو میذارم و هرکدوم که پادکست داشته باشه حتما الحاق میکنم❤
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #2

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
نگفتم برات. ینی دکتر گفته نگیم. میگه اگه از قدیما حرف بزنید ینی خوب نشدید. باز باید بمونید تو این زمستون سرد بی بارون بی خورشید. چیه این دنیا؟همش سکوت. همش ابر. نگفتم برات. یه شبایی میرم روی شاخه بلنده ی درخت بلوط حیاط آسایشگاه صدای کلاغ درمیارم. بس که میدونم از کلاغ بدت میاد. ینی میخوام بگم حتی اگه از من بدت بیاد بهتره از اینکه اصن انگار نه انگار که منم هستم. چطوریه که دلت برام تنگ نمیشه؟ نمی بینی منو. نمیخوای. نمی شناسی. این همه برف اومد، بارون اومد، یه بار صدام نکردی. ببین اسممو بلدی هنوز؟ یا نه اصن یادت رفته؟ اونقد که جا نبود منم بمونم گوشه ی دلت. چهار شب پیشا به پرستار گفتم دستامو نبنده به تخت. قول دادم پیشونمو دیگه با پیچ گوشتی زخم نکنم که مورچه ها بریزن بیرون. پرستار پیره مثه همه ی پیرا مهربونه. قبول کرد. اومدم نشستم تو محوطه با عکس تو و آتیش و صدای دور یه جغد بدبختی که خوابش نمی برد. عکستو انداختم تو آتیش، گفتم اصن بسوزی حالا که اینقد می سوزونی. دلم نیومد. عکستو از آتیش و خاکستر کشیدم بیرون. حالا نگا کن...کف دستم یه تاول بزرگه به نشونه ی اینکه هنوز می خوامت. هر چند دقیقه یه بار به تاول نگا میکنم که یادم نره هنوز اهلی تو ام. حالا من هیچی نمیگم درست. اما تو اینقد بد نباش. بیا به دیدن من. مگه نگفتی اگه خوب شم میای منو می بری پارک ملت بقل اون مجسمه که اولین بار منو بوسیدی. خوب شدم دیگه! بیا منو ببر. نوازشم کن. دلم آغوش بی دغدغه می خواد.
میای؟نمیای. یادته؟یادت رفته. میخوای منو؟نمیخوای. دوسم داری؟ نداری. نداری؟ اگه نداری که چیه این همه نوشتن و گفتن؟ فردا خورشید که دربیاد میرم واسه همیشه. اما یادت نره که یادم نرفت دوسِت دارم. اگه خواستی یا نخواستی. اگه بودی یا نبودی.
دلبر و دیوانه 1
لینک دانلود پادکست
زمان :پنج دقیقه و چهل ثانیه
رادیو پویش
گوینده:
محمد دلبند
میکس:
محمد‌‌‌‌ چناسی
نویسنده:
حمید سلیمی
سرپرست:
شایان امانی جنتی
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #3

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
شبی هم کاش خدا یک پیامبری بفرستد بی‌کتاب و بی‌آیین . فقط بیاید یادمان بدهد کسی را نزدیک خودمان نیاوریم اگر آدم ماندن نیستیم . یادمان بدهد از آدمها ایستگاه نسازیم ، هرچقدر هم که قطار پیر و خسته‌ای باشیم و دل تنگمان کمی استراحت و آرامش بخواهد . یادمان بدهد دلربایی نکنیم اگر آدم دلدار بودن و دلبر داشتن نیستیم . یادمان بدهد جملات را ، کلمات را ، بوسه را ، آغوش را مقدس بدانیم . یادمان بدهد تمام دردهای دیروز و ترسهای امروز و نیازهای فردا را بهانه نکنیم برای ویران کردن دل نرم و نازک آدمهای بی‌گناه ساده‌دل . یادمان بدهد لمس آدمها ، بوسیدنشان ، وابسته کردنشان آیینی مقدس است ، نه بهانه ای برای کمی روشن کردن حفره های تاریک روح . کاش ، یک شبی ، خدا دلش بگیرد از این همه آدم تنهامانده زخمی . پیامبری بفرستد ، پیامبر غمگین آرامی که قشنگ حرف بزند . پیامبری که حوصله داشته باشد حرفهایمان را بشنود ، دردهایمان را گریه کند ، بی‌قضاوت . بی‌بشارت بهشت ، که از وعده های دور خسته‌ایم . کاش ، خدا دلش بگیرد، و پیامبری بیاید که از نو مومن کند ما را به آدم بودن !
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
با چشمهای درشت غمگینش، درست به پرنده ای می مانست که بی پناه و زخم خورده در تندباد آبان ماه گم شده باشد. چشم ها، آیینه اندوهند وقتی بخواهی بی رمق لبخندبزنی. بی رمق لبخند می زد و ابرهای دلش در چشمهای زیباش پیدا بود. دستانش، ساقه های ترد نوازش، در هراسی پیدا از لمس و علاقه، سرد شده بودند. و پیکرش، با پوست روشن و رگهای آبی جاده ای به سمت بهشتی سوزان بود. همه چیز در وجودش دوگانه بود، جهنمی خواستنی بود، بی هراس تباهی. می شد نگاهش کنی یا ببوسی یا تنش را بنوشی مثل شرابی کهنه، و مطمئن نباشی همه این کارها را واقعا کرده ای یا در خواب دیده ای. نوش‌دارویی بود که بر لبانش سم ریخته بودند، که ببوسد و بمیراند و بعد به دویدن انگشتانش روی پوست تنت زنده ات کند. بهار بود، تازه و ترد. تابستان بود، داغ و عطشناک. پاییزبود، خوشرنگ و دلربا. زمستان بود، به وداع و سکوت متبرک. زن بود. زن.

می خواست اینها را با تو بگوید، یا برای تو بنویسد نویسنده لالی که کلماتش را گم کرده بود...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
و البته که ظاهر مهم است،هر کس گفته نیست شوخی کرده. البته که چشم و ابرو و لب و کتف و گیسوان و طرز راه رفتن و مدل لباس پوشیدن و اندازه و شیوه ی آرایش دلبر مهم است. البته که وقتی نگاهش میکنی، باید دلت غنج برود برای خاکستر شدن در آغوشش.

اما آیین دلبری انگار بعد از مقابله ی تن با تن شروع می شود. آنجا که مراعات کردن را یاد می گیریم، خودخواهی را کنار می گذاریم، که از هم می آموزیم، که به حرمت یار اخلاق بدی را که او را می آزارد کمتر می کنیم، که یاد می گیریم بیشتر فکر کنیم و دقیق تر کلمات را انتخاب کنیم اما در عین حال اجازه داشته باشیم همیشه خودمان باشیم،آنجا که دلتنگی حریصمان نکند و حرص از مای عاشق یک موجود پرده در و هتاک نسازد، آنجا که بفهمیم حروف رابطه کمتر شده اند و زبان نگاه سلیس تر...

من فکر می کنم دوست داشتن راه میانبری است به آدم بهتری شدن. هر حس و حال و رابطه ای که خوب بودن،خوب ماندن و اصلاح کاستی ها را از ما دریغ می کند،هر اسمی که دارد بی شکل ربطی به دوست داشتن _ و در شکل متعالیش عشق_ ندارد.

دلبر،یار، پیش از هر چیز کسی است که می توانی کنار او به تمامی خودت باشی، تو را با کاستی هایت می پذیرد و می توانی درباره ی هر موضوع ساده ای مدت ها با او حرف بزنی، بدون آن که خسته ات کند یا خسته اش کنی.

همین.
 
ارسال‌ها
810
امتیاز
11,351
نام مرکز سمپاد
چهارراه لشگر
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
می رفتیم احیا، می نشستیم در صحن خنک امامزاده صالح، چشمی تر می کردیم و استغاثه‌ای و چشم امیدی به دست یاری خدایی که آن وقتها هنوز بود.

استخوان سبک می کردیم به قول مادربزرگ. گریه می کردیم و استغفار می کردیم و به خدا و خودمان قول می دادیم کمتر گناه کنیم، و می دانستیم سر قومان نمی مانیم. دلمان اما گرم بود به خدای مهربانی که همه بدی ها را مادرانه از یاد می برد و در سرنوشت سال بعدمان خوشی و برکت می نوشت.

کجا گم شدند آن دل های ساده مومن؟ آن خدای بخشنده کجا سفر کرد که برنگشت؟ کدام واقعه رخ داد که زائران ساکت تاریکی شدیم، بی هیچ هراسی از بدترین فرداها؟ روحمان کجا قطع نخاع شد که دیگر نه دلمان لرزید و نه صورتمان تر شد؟ کدام توفان گلهای سرخ امید را از دلمان چید؟ بعد از کدام جنون کشف کردیم زخمی که باشی کسی به کمکت نمی آید و خدا حتا اگر بیاید، نه به تو، که به زخمت کمک خواهد کرد؟

من دلم برایت تنگ شده خدا. بیا امشب برویم منِ آن وقتها را پیدا کنیم که از تو ناامید نشده بود، تویِ آن وقتها را پیدا کنیم که سرد و عبوس و ساکت نبودی، با هم بنشینیم به تماشای معاشقه گرمشان. حالش را داری؟...

یا نه، چای دم کنم، بنشینیم در همین تاریک، از تنهایی حرف بزنیم؟

آن وقت ها یک جای دعا نوشته بود یا رفیق من لا رفیق له.

بی رفیق نمانی خداخوشگله، بی رفیق نمانی. همیشه روی من حساب کن، حتی حالا که پاک از هم ناامید شده ایم...

ولی تویی که همیشه گفتی رحمان رحیمی...یعنی رحمانیتت هم بر رحیمیتت غلبه داره. یعنی هر چقد هم ازت نا امید شده ایم؛ازمون ناامید نشده ای... میتونیم روی رفاقتت حساب کنیم چون اون که از اسرار مگوی ات آگاه بود ؛ پیش چاه ناله میکرد که «اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شی ء; خدایا من از تو درخواست می کنم به رحمتت که همه چیز را فرا گرفته »درهای رحمتت هم حتی به روی ابلیسُ هیتلرُ شمرُ ترامپ و غضنفر هم همیشه گشوده است...اگه نبود که بهشون فرصت نمیدادی. من که دیگه اونقدرا بد نشدم که ناامید باشم... مگه نه؟ خودت بگو شدم یا نه...
 
آخرین ویرایش:

half of pine

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
88
امتیاز
750
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1400
امشب با هم فیلم می بینیم ، یک فیلم گریه دار که تو از بغل من تکان نخوری و هی هق هق کنی و هی ببوسمت و قلقلکت بدهم و باز گریه ات بند نیاید . امشب برایت شاملو می خوانم که قول داده بودم ، با هم مست می کنیم ، با هم تانگو می رقصیم . با هم شام می خوریم ، شامی که من برایت پخته ام با فلفل زیاد که از تندیش اخم کنی و بدخلق شوی و من ببوسمت که یعنی لطفا مرا بیشتر از اینها دوست داشته باش . بعد کنار هم دراز می کشیم ، برایت شازده کوچولو می خوانم و آنجا که شازده دنبال دوست مار می گردد با هم بغض می کنیم . بعد من تمام اندوهم نگاه می شود و زل می زنم به روی ماهت و با حسرت می گویم نمی شود خیال نباشی ؟ لابلای گریه ها می خندی و می گویی نه . و می روی . و می روی ، و عذاب شب باز نازل می شود ....
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
وقتی کسی را دوست داری ، حتا حرفهای ساده ای که می زند شیفته ترت می کند . مثلا دارد از آب و هوا حرف می زند ، از ماه تولدش ، از امتحانات آخر ترم ، از تنهایی ، از دلتنگی برای تاب های پارک کوچک محله کودکیش ، از بحران یمن ، از خاطرات هشتاد و هشت ، از چای سبز بدمزه ، از قرصهای مادربزرگ ، از نان بیات ، از زغال های اضافه قلیان ، از شعرهای تازه مهدی موسوی ، از ترافیک ، از فیلمهای تازه که خریده و ندیده ، از ....
اصلا فرقی ندارد از چه حرف می زند . موسیقی صدایش جاریست ، و تو انگار خود حوایی ، چند ثانیه پس از ملاقات با آدم ....
وقتی کسی را دوست داری ، شنیدن صدایش - حتا وقتی از علاقه متقابل حرف نمی زند - کافیست برایت انگار . چه دنیای بیرحمی است . چه آرزوهای کوچکی برآورده نمی شوند...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
تمام حیثیت شب ، تمام حرمتش بسته به اندوه دل شکسته هاست . آن ها که نمیخوابند و می نشینند لحظه ها را گره می زنند به خاطره ها . همپای شب پیر و تیره می شوند و تا دم صبح هزار بار تا مرزهای جنون می روند . حرمت شب ماییم ، دردمندها ، ما که دلمان پر می کشد برای دیدن و داشتن و بوسیدن و اقرار .
آری رفیق جان . تمام حرمت شب از ماست ، و تمام حرمت ما از کسانی که نداریم . پس سلام ما و خداوند بر شب ، بر سفرکرده ها ، بر نیست ها ، بر نخواهد بود ها . سلام خداوند بر فرودگاه ها ، بیمارستان ها ، قبرستان ها ، چهارراه ها . سلام خداوند بر آخرین خدانگهدار ها ، آخرین شب بخیر ها ، آخرین دوستت دارم ها ، اخرین مراقب خودت باش ها ...
و سلام خداوند بر ما . ماهیان غرق شده در اقیانوس سکوت ...
 
ارسال‌ها
810
امتیاز
11,351
نام مرکز سمپاد
چهارراه لشگر
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
نکنه یکی بیاد برات شعر بگه منو یادت بره؟ هان؟ نکنه بلدتر باشه تو رو؟ نکنه قشنگ باشه، دلت بلرزه؟ نکنه بیاد دستاتو بیگیره محکم، خلاص شی از فکر من؟ نکنه اصن منو یادت رفته؟ نکنه دلت نخواد یه وقتایی در شبانه روز - بیست و چهارساعته ها لامصب - بیشینی به من فک کنی که تموم وجودم خواستنت بود؟ نکنه یکی بیاد دست ببره تو موهات، زیر گوشت پچ پچ کنه دلت بلرزه واسش؟ نکنه بری بغلش؟ نکنه دستات یخ کنه بری قایمشون کنی تو دستای یکی دیگه؟ نکنه یادت نباشه من رو؟ نکنه یکی بیاد بیشتر از من واست بمیره، سبک شیم پیشت؟ نکنه دستاتو باز کنی اون مدلی، بغل بخوای ازش؟ نکنه مژه هاتو بیشتر از من دوست داشته باشه؟ نکنه نگاش کنی، از اون نگاها که منو می کشت؟ نکنه یکی بیاد خل و چل نباشه، همچی موقر و درس حسابی باشه عاشقش بشی؟ بدم میاد از این آدم حسابیا...

میگم نکنه راست میگن این اهالی؟ نکنه اصن یادت نیست؟
ننداخته باشی دور اون دیوونه بازیا رو، اون بوس و بغلا رو؟
یادته اصن اون منِ یاغی رو که آروم شده بود تو بغلت؟ یادته. یادت نیست؟ یادته.
درسته هیچی نمیگی، صدات نیست، دستات نیست، ولی یادته. یعنی باس فک کنیم یادته وگرنه که چه کاریه راه بریم تو شهر؟
نفس بکشیم به هوای کی؟ یادته...

و وقتی حرفای کسی حرفای دلت باشند؛ با تک تک جمله هاُ کلماتُ حروفُ نقطه هایش ارتباط برقرار میکنی و میخوای بوسه بزنی بر اون کلمات...
قدم زدم همه کوچه های تهران را
تا در هوای تو بی سرپناه گریه کنم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
حالا اگر بودی، لابد دراز کشیده بودم و سرم را گذاشته بودم روی پاهایت و گیسوانت را ریخته بودی روی صورتم و داشتم برایت از سفر چندروزه ام می گفتم. از ساحل نوشهر و آدمهای گرم و مهربانی که دیده ام و از روزهایی که با پسرم دیوانه وار به هر اتفاق ساده ای از ته دل خندیدیم و انگار نه انگار که این میکده بی ساقی مانده. و از این که هنوز آب دریای شمال اکسیر حیات است برای من و از نو زنده ام میکند و وادارم میکند به عاشق شدن فکر کنم. از این که درختهای پرتقال دم سحر با شاخه هایشان به هم سلام میکنند. از این که گربه طوسی ویلای کناری پایش خوب شده و می دود. از این که جاده چالوس چرا این همه بی رحمانه زیباست ، از این که باران پاییزی مستت می کند وقتی زیرش بایستی وبه کسی که دوستش داری فکر کنی. همینطور برایت یک بند حرف می زدم و تو هم آرام نوازشم می کردی و منتظر بودی که خوابم ببرد و مادرانه دعوایم میکردی که خسته ای پیرمرد، بخواب. بعد هم ریخت ماهت را کج و کوله میکردی و غرغر میکردی که آخرش تو از بی خوابی میمیری. و باز هم زیبا بودی، و باز هم نمی دانستی من از بیخوابی نمی میرم، از نبودن تو شاید.
اگر بودی لابد حالا داشتم از سفر چند روزه ام برایت می گفتم. نه. چه حرفها.... اگر بودی مگر مرض داشتم بدون تو به سفر بروم؟ اگر بودی جهان همچنان در کتف برهنه تو خلاصه می شد و پیراهن من بر تن تو که هرم گرمای تنت را ذخیره می کند برای همه زمستان های سرد فراق، و صدای نفسهایت وقتی خوابی، و انگشتهای باریک بلندت وقتی نوازش می کنند. کتاب آسمانی کوچک من بودی، که من بی جبراییل و بی وحی و بی پیامبر مومن شوم به اعجاز آغوش تو. حی علی الشراب لب سرخ تو ای غزل.....
ای پادشه خوبان، خورشید جهان سرد؛ من مانده ام و دوریت، یک بوسه به من برگرد ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
خواستن، قاعده را اصلا به هیچ جایش حساب نمی کند بی پدر.
دوری؟ مرز؟ قواعد؟ آداب ؟ هیچ.
یک باره می بینی تشنه شده ای برای چشمه ای دور و مسموم و ممنوع. عذاب عطش، آبت می کند و می چکی روی تن خشک کویر زندگیت بی هیچ سرسبزی. و هرلحظه سرگردانی میان آن که در آینه هشدار می دهد و آن که در دلت نجواهای مرموز میکند.
خواستن، تمام فاصله ها را به ثانیه ای می بلعد. بر می دارد از الان تو را می برد به سال ها پیش، به کیلومترها دورتر، به شرایطی که برایت فهمیدنی نیست، به داغ و ننگ و درد و دروغ و کینه و لبخند و گریه و اندوه و خنده و نیکویی و بدکرداری و بدنامی و هشیاری و مستی.
خواستن، این عذاب جاری دقایق، وقتی فتحت کند از تو ویرانه ای به جا می گذارد که ترمیمش دیگر از دست هیچ معماری بر نمی آید، مگر که دلبر دیرین نقشه ای طرح کند برای بازگرداندن تو به چرخه آرامش.
خواستن، این دشمن دلچسب که عمرمان را به باد می دهد و می ایستد با لبخند نظاره مان می کند و وادارمان میکند لبخند بزنیم به تماشای دردهایی که در جان می نشیند.
اما اگر خواستن و رسیدن یکی شد، چه عظمتی است در این رسیدن. رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ...
اصلا به یاد بیاور که تمام حرفها را چگونه قیصر گفته بود پیش تر، آنجا که آواز سر داد : می خواهمت، چنان که شب خسته خواب را......
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
نوشته بود وقتی غمگینی چطور می خندی؟
نوشتم به کسانی که دوستشان دارم فکر می کنم. به لبخندشان، به صدایشان.
نوشته بود وقتی کم می آوری چطور دوباره ادامه می دهی؟
نوشتم ادامه نمی دهم، شکست را می پذیرم و از اول شروع می کنم.
نوشته بود وقتی دلت گریه بخواهد چطور صورتت را خشک نگه می داری؟
نوشتم ادب علاقه همین است، گریه به درون، خنده به بیرون. مباد که کسی را غصه دار کنی.
نوشته بود جهان ساکت خلوت خسته ات نکرده است؟
نوشتم پناه ببر از ازدحام بیهوده ی صداها، به آن صدای گرم مهربان که نام کوچکت را به شعر مبدل می کند، حتی اگر هرگز صدایت نکرده باشد.
نوشته بود کسی را چنان دوست داری که برایش بجنگی؟
نوشتم از جنگ ها برگشته ام، با زخم ها و موی سپید و یاد گرفته ام صبور باشم و به تماشا قانع.
نوشته بود شب بخیر
خواستم بنویسم کدام شب بخیر؟ دیدم کلمه ای نوشته و رد شده بی آنکه در قید معنایش باشد، نوشتم دوستت دارم و رد شدم، بی آنکه در قید معنایش باشم...
 
بالا