موضوع :باران
باز هم باران شروع کرد به باریدن از پنجره کنار شومینه زل زده بودم به بیرون به آدم هایی که هرکدام غم مخصوص به خودشان را به دوش می کشیدند.باران زد به شیشه تا باریدن را نشانم بدهد چه میدانست چشم های من خلاصه تمام ابرهاست چه میدانست من قبل از او باریدن را شروع کردم و چه میدانست از دل من. داشتم تماشا میکردم برگ پاییزی زرد را که باران لمسش کرد و پس از او سر خورد وبه برگ نارنجی پایینی برخورد قطره باران برگ زرد را رها کرد اما پس از او قطرات دیگر باران پی درپی و بدون وقفه آن را لمس می کردند ولی طعمقطره اول هنوز زیر زبان برگ زرد مانده بود این را از هربارخم شدنش می فهمیدم،هربار که بعد از برخورد هر قطره کمی به پایین خم می شد تا ببیند چه چیزی بهتر از او در پایین منتظر قطره اول بود؛ اما دریغ! او نمی دانست که بهترین و بالاترین برگ درخت است و پس از او دیگر برگی نمانده.
همین چشم انتظاری برگ های پاییزی است که مرا عاشق می کند و باران عاشق تر. حال بگو ببینم این باران پاییزی با من چه می کند. نمی دانم چند ساعت بود که زل زده بودم به باران و به قصه تلخ و شیرین هر قطره.مگر می شود باران ببارد ولی دل هیچ کس برای کسی تنگ نشود؟نه امکان ندارد.ناگهان به سرم زد به بیرون از خانه بروم و کمی در هوای بارانی نفس بکشم. در را باز کردم تمام هوای بیرون را به ریه هایم کشیدم و با خود گفتم چه زخم در کوچه های این شهر است که باران یک شهر را به خون می کشد.باز هم مثل قبل مشغول تماشای باران بودم.دمش گرم باران را می گویم به شانه ام زد و گفت:«خسته شده ای امروز را تو استراحت کن من به جایت می بارم.»کم کم داشتم می اندیشیدم به اینکه باران بند می آید. به طرف در خانه نگاهی انداختم و نگاهی دیگر به آسمان و با دیدن آسمان نسبتا آبی فهمیدم باید از باران خداحافظی کرد.راهی خانه شدم با خود می اندیشیدم باران که بند می آید تازه خاطره ها شروع به چکه کردن می کنند و چه قانون تلخی دارد زندگ. وارد خانه که شدم رو به آسمان کردم و گفتم خسته نباشی خودم ادامه اش می دهم.
موضوع:پنجره
به نام خدای خورشید تابنده ،لبان پر خنده
دوباره روز از نو روی از نو ، واسه فردا امتحان داشتم. مثل همیشه نشسته بودم و الکی مثلا درس میخوندم؛اینجا رو ممد میرسونه،اینجا هم که چیزی نیس،این صفحه رو که خوش هیکل کلا خورده.(خوش هیکلمون همون داش امیرمون هست دیگه) همین طوری که تقسیم بندی می کردم یه جا هم رسید ب فری خوشتیپ که بنده هستم.
نشستم کنار پنجره که هوای پاییزی بخوره تو سرم که یهو نخوابم و اما صبح شده بود؛ بعله فکر کنم فهمیده باشین که خوابم برده بود و ازونجایی که کل مبحث رو خوندهبودم اصلا استرس مسترس نداشتم.
بالاخره ورقه ها پخش شد.سوال اول،بلد نیستم. دومی ،بلند نیستم. سومی،بلد نیستم.خاک تو سرت فری بببین به چه روزی موندی که پنجره هم باهات نساخت.آخه گناه پنجره چیه؟گناه ،گناه هوای پاییزیه؛اه.
معلم:فرهاد؟
من:بله آقا؟!
معلم:داری چیکار میکنی؟
من:دارم فکر میکنم.
معلم:باشه فکر کن که حلال هر مسئله ای فکر کردن هست.
من:هی ممد نوشتی همه رو؟
ممد:آره فری.
من: ممد بیا مال من رو هم بنویس.
ممد:آره دیگه تو همین روزا یادت میوفته که یه ممدی هم هست. بده داداش بده برات بنویسم.
معلم:فری داریاختلاس فکر می کنی؟
من: نه آقا نه
معلم:بیا کنار پنجره.
اه ای پنجره باز بامن چپ افتادی اه.با ورقه ای هم که ممد نوشته بود یه پانزده ناقابل گرفتیم.بعله پس چی؟!فکر کردین بیست و پنج می گیرم نه خیرمازین خبرا نیس.فردای اون روزممد نیومد صبح هم که اومد یه راست رفت پیش آقا معلم من ازیپنجره می دیدمشونآه پنجره باز بود، دیدمت؛با اون ، دیدمت؛می رفتی ، دیدمت؛لوم دادی ، دیدمت؛نامرد!!!
یهو دیدم ممد سرفه کرد.بعله اشتباه فکر کرده بودمممد سرما خورده بود ؛رفته بود اونو بگه.اصلا این پنجره با ما پدرکشتگی داره هاچی کارش کنم دیگه؟!پنجره اس دیگه .بزار ببندمش که هوای پاییزی نخورم تا خوابم نبره.
حیف حوصله ندارم تایپ کنم . عکس هم که نمیتونم بگیرم ( خطم یه لول از خط کوفی بالا تره). انشا هام شبیه سخنرانی هیتلره متن کوبنده با صدای بلند و پر هیجان یعنی تا حدی که وسط انشا تشنج میکنم
در آیندهای نزدیک یکیشونو تایپ میکنم https://www.aparat.com/v/NhsS5
یه بخش موچولویی از آخرین انشام :
گونه پرستی از جنس تبعیض های دیگر است و محکوم به نابودیست . کسی که رنگ پوستی را از رنگ دیگر برتر میداند ، کسی نژادی را از نژاد دیگر برتر میداند ، کسی که جنسی را از جنس دیگر برتر میداند و در نهاین کسی که گونه ای را از گونه دیگر برتر میداند. به راستی فرق سگی و گاو در چیست که یکی را عشق میورزیم و دیگری را برای شام میکشیم و میخوریم ؟
متن آرایه و چیز خاصی توش نداره ولی فک کنید یکی اینو با حس و حال سخنرانی بالا جلوتون با صدای بلند میخونه