در مورد ارتباط باور صحیح با باور به نفع تکامل : این باور مثال زده شده که تا مدت ها این اعتقاد وجود داشت که خورشید دور زمین می چرخه ، و این باور هیچ تاثیری در محاسباتی که به انسان مربوط می شه نداره / و یک مثال نقض هم برای اثبات اینکه رابطه ای بین درست و مناسب برای بقا وجود نداره کافیه ، به خصوص که بحث الآن بحث فلسفیه
راستش این مثال نقش نیست، بلکه اتفاقا مثال خوبیه از رابطه ادراک و باور که گفتم.
باور در واقع یک نظریست. با تامل و تفکر و تعمیم و کلیت سرکار داره. چیزی که در تجربه عادی نیست. در اون زمان، به دلیل پیشرفت نداشتن تکنولوژی و شناخت ما از روش علمی، ریاضیات و...(که میشه عواملی اجتماعی به حسابشون اورد)، با توجه به مشاهدات و پیشینه محدود اون زمان، این بیجورایی بهترین حدسی بود که میشد زد!
و اینکه این باور تاثیری به حال بقا نداره درسته، اصلا باور اصولا همینطوره معمولا، ولی همین هم نمیتونست بدون مشاهده و یکسری ساختار استدلالی، بدست بیاد، که این دو هون قوای ادراکین، و باعث پاسخ درست تر(چرخش زمین به دور خوشید) هم در چند هزار سال بعد شدن.
رابطه باور با فرگشت، اصلا مستقیم و تک خطی نیست. همواره باید از قوای ادراکی حرف بزنیم، که معمولا ثابت و خیلی کلین.
خوب این چیزی که شما ادراک میگید ، به نظرم بیایم یه اسم بهتر روش بزاریم ، و اون «شیوه ی استدلال» باشه ،
بهتره بگیم ساختار مغزی، چون شیوه استدلال بیشتر یه امر تاریخیه(هرچند برخی مولفه های ثابت و زیستی هم داره) مثل روش علمی که دقیقا به شکل مدرن، قدمت خیلی زیادی نداره.
چه چیزی باعث میشه تکامل به شما یه «شیوه ی استدلال» یا همون ادراک بده که اون شیوه به نتیجه ی درستی در مورد این مسائل فلسفی بده؟ قطعا شما نمی تونید بگید «چون به نفع بقای منه» چرا که این مسئله مثال نقض های زیادی داره
این شیوه استدلال، تضمینی برای پاسخ درست به مسائل خیلی کلان و انتزاعی نداره، صرفا تنها چیزیه که داریم!
اما حتی صحرای آفریقا هم نیاز به درک یکسری مفاهیم کلی داره که تو موارد دیگه هم مشترکن. فرضا مفاهیم اولیه ریاضیات.
و نکته دیگه اینکه همه محصولات فرگشت، لزوما بقا رو افزایش نمیدن. گاهی بی اثرن و گاهی حتی کم مزاحم. و صد البته، گاهی میتونن به اهدافی بیش از افزایش بقا استفاده بشن، یا نتیجه ای فرعی باش چیزی که تابحال در فرگشت باقی مونده، صرفا به این معنیه که تابحال، اونقدری مضر نبوده که گونه رو منقرض کنه. ممکنه همچین خوبم نبوده باشه.
با اینحال برای موندن، همواره یه درک ابتدایی از محیط لازمه، و ما هم لوازم این درک رو در طول تاریخ، کمی گسترش و تعمیم دادیم، که تا جای ممکن، درک بهتری از مسائل و پاسخ به سوالات و ارضای کنجکاویمون، که نتیجه افزایش مغزه، داشته باشیم.
برمیگردم به مثال قبل، برای زنده موندن تو آفریقا،احتمالا دانش اندکی از ریاضی هم کافیه. ولی ما این ریاضی رو گسترش دادیم.
حرف من اینه که چرا اصلا باید یک فردی که به طبیعت گرایی معتقده هیچ اعتباری برای عقایدش قائل باشه؟
چرا که تابحال از سایر تبیین ها، با مواد و مصالح کمتری، توضیح بهتری ارائه داده. اما طبعا، این اعتبار نسبیه نه یک تز متافیزیکی و کل گرایانه جزمی و همواره ثابت.
مثلا پرنده ها در فصل های سرد به مناطق گرم کوچ می کنن ، خوب آیا این مهمه که خودشون چه فکری در مورد این مسئله دارن و یا اصلا فکری در مورد این مسئله می کنن یا نه و چه فرقی در اصل قضیه داره؟ فرضا پرنده ها بتونن فکر کنن در مورد این قضیه و این کار رو نه به خاطر سرما بلکه به خاطر دلیل دیگه ای انجام بدن (مثلا سر زدن به یه مکان خاص در یک تاریخ مشخص و یا اصلا دید بازدید و صله ی رحم با ساکنان مناطق دیگه داشته باشن) آیا این مسئله تغییری در اصل قضیه ایجاد می کنه و آیا باید اون پرنده ها نگران صحت تفکراتشون باشن؟
بخوام خلاصه و کلی بخوام بگم، هر عمل و تعامل با محیط، مستلزم داشتن یه حداقل درک درست از محیط بیرونه.
حالا درباره این مثال هم میشه این حداقل رو، چیزایی مثل "درک تغییرات دمای بیرون"، "وجود یک مکان"، "درکی حداقلی از زمان"، "درک کردن وجود و تشخیص همنوعان خودشون" و...درنظرگرفت.
موجود زنده بایدبامحیط تعامل کنه(دیگه حداقلش اینه که نفس بکشه و غذا بخوره! بدونه چیزی که داره نزدیکش میاد، غذاست) و هر نوع تعامل، مستلزم یک ادراک درست حداقلی از محیطشه(حالا ما انسان ها، لوازم اولیه این ادراک رو تا جای ممکن، از آفریقا، به موارد جالب تر گسترش میدیم). گرچه در این تعاملات، خیلی وقت ها یک انگیزه احساسی وجود داره که بخودی خود واقعی نیست. مثلا "احساس لذت". اما همین لذت، مستلزم درک یک محرک بیرونی که باعثش میشه(مثلا بدن انسان به قندنیاز داره. به همین دلیل مزش براش شیرین و خوشمزه ست. به هرحال باید بر همین اساس هم که شده، بتونه گلوکز و ماده قندی رو از سنگ تشخیص بده!) هست.
قضیه همون قضیه ی چرخش زمین به دور خورشید یا برعکسه ،
اگه انسان رو از بالا نگاه کنید ، مثلا یک موجود هوشمند ترید ،مشاهده می کنید که انسان ها دارن تمام کارهاشون رو بر این اساس که زمین به دور خورشید می چرخه تنظیم می کنن و شما بسیار از هوشمندی انسان تعجب می کنید ، خوب حالا فرض کنیم این انسان داره محاسباتشو بر اساس اینکه خورشید دور زمین می چرخه تنظیم می کنه و شما فقط نتایجشو می بینید. نباید نسبت به بی اعتباری این باور هامون شک کنیم با توجه به این مثال؟
بازم میگم، مسئله فرگشت ادراکه، نه مستقیما باور. طی فرگشت، ساختار خاصی از مغز و حواس برای درک محیط بیرون پیدا کردید. حالا اینکه با توجه به زمانه، "چقدر ببینید" یا "چقدر از مغزتون کار بکشید و به نتایج جدیدتر برسید"، یه مسئله تاریخیه نه زیستی، که همین باورهارو میسازه. مثلا:
مدت ها با توجه به مشاهدات، مردم فکر میکردن قو سفیده(چون فقط قوی سفید رنگ میدیدن). این توانایی در "مشاهده"، "دسته بندی"، "تشخیص تمایزها"،"مفهوم سازی"،"تعمیم و استقرا" و چیزهایی از این قبیل، مقولاتی کلی هستن که بنا به فرگشت، توانایی این کار رو داریم. اما مدتی بعد، در استرالیا، قوی سیاه پیدا شد! اینجا، "باور" قبلی نقض شد، اما هیچ فرقی تو فرایندهای کلی ادراک ایجاد نشده، چون بالاخره اون قوی سیاه هم باید "مشاهده" بشه! باور، گرچه در نتیجه ادراکه، اما با اینحال، تاریخی و متغیر و نسبیه. اما ادراک اینطوری نیست.
حالا یکم عقب تر بریم. مثلا میدونیم اینکه یه کبوتر بتونه تشخیص بده شاهین این اطرافه، به بقاش کمک میکنه و ازش فرار میکنه. برای اینکار، نیاز داره بتونه درکی از محیط داشته باشه، که حداقل به تشخیص پرنده شکاری کمک کنه و همچنین در تحلیل و برخی پیشبینی ها درباره محیط، کمکش کنه. به هر نحوی، باید حداقل بتونه چنین ادراکی داشته باشه(البته میتونه بیشتر هم داشته باشه) تا زنده بمونه.
حالا این کبوتر، مغزش اونقدی فرگشت پیدا کرده که کنجکاوه درباره ادراک بهتر جهان. اون با توجه به امکانی که از فرگشت کسب کرده، یعنی درکی از محیط، که نتیجه فرگشت مغز و حواسشه، به کشف جهان میپردازه. از مشاهدات ساده شروع میکنه، با اونها ابزار میشازه، با ابزار درکشو از جهان گسترش میده، مشاهدات رو با مغزش تحلیل میکنه و...اون کبوتر، چیزی مثل انسانه! اون از درک زیستی اولیه شروع کرد، و با گسترش دایره اطلاعاتی که در نتیجه اون به وجود میان، دانشش بیشتر شد. هرچند به هر حال، هدف اصلی بدنش و قطعی ترین موضوع، فرارش از شاهین و پیدا کردن غذاست!
مثل اینه که هدف اصلی، باز کردن در قوطیه(بقا) و من ابزاری بدم که میتونه اینکارو کنه(قوای ادراکی). اما با این ابزار، میشه کارای دیگهای غیر از باز کردن در قوطی هم انجام داد! یا حتی ازش تو ساخت ابزار جدیدتر استفاده کرد و نتایج گسترده تری گرفت.
هدف فرار از شاهین و چیزای اولیه ست. برای اینکار، به قدرت مشاهده و تحلیل میرسیم. اما موجودات کنجکاو، چیزای بیشتری رو "مشاهده و تحلیل" میکنیم و نتایج جالب تری میگیریم!