پرنیان.ک _ 7209

  • شروع کننده موضوع
  • #1

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
مدتیه به فکر اینم که مروری بر یه سری از کتاب هایی که قبلا خوندم داشته باشم...یه یادآوری کوچیک واسه خودم...
ایجاد این تاپیک یه بهونه اس واسه این که ان شاء الله بشه توی این یه هفته ای که به شروع ترم جدیدم باقی مونده چندتایی از کتابارو مرور کنم...
ترجیحم اینه که تا حدی خلاف قوانین اینجا عمل کنم و تو پست اول اسم کتابایی که خونده شده رو دسته بندی نکنم...بعدا اگه تعداد کتابا زیاد شد اسم کتابارو تو همین پست اول لینک میکنم...فعلا تو هر پست به معرفی کتاب و شاید(تاجایی که حافظم یاری کنه) برداشت شخصی خودم از هر کتاب پرداخته میشه...
بسم الله
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
l993490_.jpg

1)مردی در تبعید ابدی
نادر ابراهیمی

سیر اصلی داستان تبعید صدرالمتألهین به روستای دور افتاده ی کهک(قم) و چگونگی رخ داد تبعید رو روایت میکنه که اصولا به خاطر دفاع های خیره سرانه ای بوده که ملاصدرا با سن کمی که داشته از عقاید فلسفی و کلامی خودش در برابر زاهدان ریایی درباری دوره ی خودش داشته
تبعید ملاصدرا به اون روستای دور افتاده موجبات ارسال پیک و چاپارهای بسیار رو به اون روستا فراهم میکنه و در آخر کتاب هم می بینیم که یه نامه با مهر حکومت فارس و دارالحکومه ی شیراز به دست ملا میرسه که در اون نوشته شده که: امت مسلمان خطه ی فارس در آرزوی آنند که گوهر یگانه ی به سفر رفته،به خانه ی خویش باز گردد که خب ملا هم راضی میشه و برمیگرده به شهرش...
اوج جذابیت داستان به نظرم قسمت هاییه که محمد جوان به بحث فلسفی،منطقی و عقیدتی با اساتید دوران خودش و یا با پدرش که به نقل از خود ملاصدرا یکی از وزرای مومن اقلیم فارس بوده می نشینه و تا حدی به زبان و اندیشه مسلط بوده که بزرگان در برابرش بحث رو به سفسطه می کشوندن...
راجع به زندگی علمایی مثل ملاصدرا خیلی مدرک تاریخی و معتبری در دسترس نویسنده ها نیست و این کتاب هم خیلی جنبه ی تاریخی نداره فقط در یک بخشش به اختصار راجع به چهار سلطان صفوی معاصر قهرمان داستان گفته (طهماسب اول،اسماعیل دوم،محمد خدابنده و شاه عباس اول)
پدر ملاصدرا از مقربان دربار صفوى بود و طبعا اونقدر متمول بودند که همه چیز در اختیار محمدصدرا باشه اما پدرش همیشه سعی میکرده از بروز اندیشه های خوفناک در پسر نوجوانش جلوگیری کنه مخصوصا اینکه در دوره ی صفوی شاهان و بزرگان دربار روی مقوله ی دین خیلی حساس و تا حد زیادی متعصب بودند و بازی با همچین مقوله ای در اون دوره به معنای رفتن تو دل خطر بوده...خب دیگه سخن کوتاه کنم :-"
به شخصه هم اون دوره ای که این کتابو خوندم (حدودا چهار سال پیش) ازش لذت بردم و هم الان که یه مرور کوتاهی به یه سری از بخش هاش داشتم؛نوع نگارش نادر ابراهیمی همیشه جذبم میکنه...حالا فرض کنید نگارنده ی بحث های جذاب ملاصدرا هم باشه...جاذبه دو چندان میشه.
خلاصه که اگه اهل کتاب هایی با نثر ادبی هستین،اگه مثه من خوندن کلمات قلمبه سلمبه تو نثر کتاب واستون لذت بخشه و اگه دوست دارین یه چیزایی از فلسفه بخونید که خیلیم سنگین و غیرقابل درک نباشه این کتابو به شدت پیشنهاد میکنم

دوست دارم سر فرصت یه بار دیگه این کتابو کامل و با دقت بخونمش^^
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
o686010_.jpg

2)نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فالاچی
مترجم: فاطمه ابراهیمی

خب این جز کتابایی نبود که میخواستم مرور کنم و همین الان تموم شد...
(بخش هایی از متن خود کتاب با قرمز مشخص شدند)

بر خلاف اسمش این کتاب نامه نیست،بلکه از گفت و گوها و مکالمه های درونی حکایت می کند که زنی باردار با فرزند درون شکمش دارد.
محدوده ی زمانی ای که مربوط به وقایع کتاب و شخصیت های آن می شود کم است(حدود سه ماه) اما حجم و زمان آن به اندازه ی طول زندگی انسان ملموس و قابل حس است.
فالاچی سوالات و مطالبی را عنوان می کند که هر انسانی -بالاخص زن- ممکن است در طول عمرش بارها از خود بپرسد و برای خود بازگو کند؛به دنیا آوردن فرزند، انتخاب زندگی، قوانین زیستن، زن یا مرد بودن، عدالت، عشق و...
و اما نظر شخصیم درباره ی کتاب:
در بیشتر سیر داستان احساس میشد با خشم و اغماض درباره ی مسائلی مانند؛ مردان، دوست داشتن، عشق، آزادی و... صحبت شده؛
در بخشی، کاراکتر اصلی خطاب به جنین درون شکمش میگوید: زندگی با پدرت فقط یک فایده داشت ،که این را به من فهماند که هیچ چیز مثل تمایل یک مرد به یک زن یا یک زن به یک مرد آزادی را تهدید نمی کند.
در اکثر صفحات داستان این حجم بالای تفکر منطقی مطلق با کاراکتر اصلی (زن) همراه است جز بخش کوچکی از کتاب که به نظر می رسد زن به دلایل مختلف احساسی می شود و اقرار می کند راجع به خیلی چیزها با عصبانیت نظر داده است...
گیاهان وقتی در کنار همدیگرند بیشتر گل می دهند. پرنده ها دسته ای پرواز می کنند و ماهی ها گروهی شنا می کنند. ما تنهایی چه کار می توانیم انجام دهیم؟تنهایی مانند فضانوردهای مسخره ای خواهیم شد که از مرکز ماه از شدت ترس و عطش بازگشته اند و احساس خفگی می کنند.
کتاب پر از دیدگاه های منطقی و گاهی ضد و نقیض (که طبیعت همچین سوالتی است) بود که به شخصه فکر می کنم همین قضیه موجب جذابیتش می شد؛ به قول خود نویسنده پیدا کردن یک حقیقت،حقیقت متضادی را پیش می آورد و هر دو حقیقت صحیح هستند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
i468073_.jpg

3) عقاید یک دلقک
هاینریش بل
مترجم: آیدا زنگ زرین
عقاید یک دلقک کتابی بود که من خیلی ازش لذت بردم حقیقتا
خب کلیت داستانو اول بگم: اینکه هانس یه دلقک حرفه ای با سطح نمایش های خوبه که وقتی معشوقش ماری رهاش میکنه کم کم الکلی میشه و سر یکی از نمایش هاش که یه کم مست بوده رو صحنه زمین میخوره و زانوش آسیب می بینه و به سطح یه دلقک ساده با مزد خیلی کم نزول میکنه و عملا شغلش و همه ی زندگیش رو از دست میده به قول خودش "دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می‌کند" داستان به شکل اول شخص توی ذهن هانس تعریف میشه که بچگی چه اتفاقی و رفتارایی تو خونشون بین اعضای خانواده پیش میومده،چطوری با ماری آشنا میشه، چطوری با نازی ها برخورد میکنه و...
در واقع داستان یه دلقکه که یه تنه و تنها مقابل جماعتیه : )) از کودکی تا بزرگسالی مقابل خانوادشه که به عنوان یه خانواده ی سرمایه دار و مطرح دوست ندارن هانس چیزی که میخواد و هست باشه...
در کودکیش برخورد با نازی ها و ناسیونالیست ها که بازهم برخلاف عقیده و میل خانوادشه(بیش از همه مادرش)
و در بزرگسالی برخورد با آدمای دو رو و نون به نرخ روز خور دور و برش!
خب من عاشق شخصیت هانس شینر (دلقک) شدم که مشخصا یه شخصیت درونگرا،پیچیده،غمگین و برخلاف اطرافیان مذهبیش رک و صادق بود و همینطور عاشق اون بحث های مذهبی ای که به قولی با ارزشیای دور و برش میکرد؛کاتولیک و پروتستان و سِمَت و منصب هم فرقی نداشت واسش چون ترسی نداشت از کسی، چیزی واسه از دست دادن نداشت و تماما بر اساس منطق و استدلال مورد قبول خودش پیش میرفت که در مقابل، طبق معمول اکثریت مذهبیون دنیا بحث ها یا به عصبانیت طرف ختم میشد یا به سفسطه. اکثر اوقات آدم به این نتیجه می رسید که چقد به واقع همون دلقک لائیک و دیوونه و الکلی از همه ی این مذهبیا انسان تره.
متنفر شدم از ماری...معشوقه ی فوق مذهبی دلقک که خیانت رو به بودن با کسی که وانمود به دوست داشتنش کرده بود به خاطر عقاید مذهبیش ترجیح داد و با این کارش کماکان به عنوان یک دختر خوب و مذهبی شناخته میشد(در واقع با خیانت جایگاه خودش بین هم کیشاشو پس گرفت)...
درسته داستان کتاب توی یه فضای مسیحی اتفاق می افتاد ولی واقعیت اینه که غالب مجامع دینی همچین دغدغه هایی دارن...که مثلا دختره چون پیش از عقد با معشوقش رابطه داشت و ازدواجی صورت نگرفته بود به عنوان یه زوج رسمی و شرعی شناخته نمیشدن و اینکه دختره رفت با کس دیگه ای ازدواج کرد رو همه ی مذهبیا تأییدش میکردن و خیانتی درش نمی دیدن...
کاش یه جایی توی یه کدوم از این ادیان الهی مینوشتن صرف جاری شدن عقد و ثبت اسم تو شناسنامه و اون یه برگ کاغذ آدمو متعهد نمیکنه که وقتی کسی رو وابسته ی خودت میکنی در قبال احساس اون شخص مسئولی ...کاش توی برنامه ی الهی برای زندگی(تعریف لغوی دین!) به احساس انسان هم اشاره ای میشد...انسان ترین شخصیت این کتاب همون شخصیت داغون و تخریب شده ی دلقک بود...
و اینکه در آخر داستان پایان بندی خوبی داشت...که دیدیم با همه ی مشقت هایی که دلقک داستان کشید هنوز بارقه هایی از امید در زندگیش بود و از همه ی قضایا گذشت و با علاقش شروع به گیتار زدن تو مکان های عمومی کرد (با گیتاری که زدن و خوندن باهاش از نظر ماری مذهبی کسر شأن بود!)
اینم قسمت جذابی از متن کتاب که پشت جلد این کتابی که من دارم (و احتمالا نسخه های انتشاراتای دیگه) چاپ شده...
تو تمام تلاشت را کردی تا با وقاحت چپ گرایانه ی " فرد بول" خودت را تسلی بدهی و چه عبث بود. تو تمام تلاشت را کردی تا از فلسفه ی مبتذل راست گرایانه ی "بلوترت" خشمگین شوی، اما باز هم بیهوده بود.
یک کلمه ی دوست داشتنی وجود دارد: هیچ. به هیچ فکر کن. نه به صدراعظم نه به کاتولیک ها. به دلقکی فکر کن که در حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه روی دمپایی هایش می چکد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
f38719_.jpg

4) بار دیگر شهری که دوست می داشتم
نادر ابراهیمی

این کتاب رو چهار یا پنج سال پیش خوندم و امروز دلم بعد از مدت ها هوای خوندن نامه هایی که واسه هلیا بود رو کرد...

داستان پسرک ساده ی کشاورزی که دلباخته ی دختر خان میشه و بهش نمیدن. پسرک به خیال خام خودش با دختر میره یه شهر دیگه و زندگی عاشقانه ای رو شروع میکنن،به خانوادش پشت میکنه غافل از اینکه سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند؟
دختر نازپرورده ی خان زیر بار مشکلات شونه خالی میکنه و برمیگرده به خانوادش؛پسرک میمونه و 11 سال تنهایی و دوری از شهر و خانواده و عشق هلیاش...

هلیا مگر نمی گفتی که "ما" با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست؟
که روزی افسانه وش خواهیم مُرد،در کنار هم و افسوس بماند برای دیگران؟
...
ایمان من به تو ایمان به خاک است.
ایمان من به رَجعتِ هر شوکتی ست که در تخریبِ بِنای پوسیده ی اقتدارِ دیگران نهفته است.
تو چون دست های من،چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون تمام یادها از من جدا نخواهی شد.
هلیا،به من بازگرد.
و مرا در محبس بازوانت نگه دار.
و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور
که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.
سپر باش میان من و دنیا
که دنیا در تو تجلی خواهد کرد...
هلیا
هلیا
هلیا
...

چیز جالبی که راجع به اسم هلیا خوندم هم این بود که این اسم تا قبل از این کتاب در ایران وجود نداشته و ابداع نادر ابراهیمی بوده!اما نمیدونم چقدر صحت داره این مسئله.
"فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی درباره چگونگی شکل گیری این اسم زنانه در ذهن نویسنده گفت: سال ها پیش، نادر ابراهیمی در حالی که با اتوبوس از تهران به اصفهان سفر می کرد، شروع به بازی و در هم ریختن واژه الهی کرد تا بتواند از دل آن نامی خوش آهنگ و متفاوت بسازد. پس از مدتی، واژه خودساخته هلیا را از به هم ریختن حروف واژه الهی ساخت و در داستان بلندش بار دیگر شهری که دوست می داشتم به کار برد. مدت ها بعد نادر ابراهیمی متوجه شد که واژه هلیو در لاتین قدیم به معنی خورشید است."

دیگر چه می توانم گفت؟
دیگر چه می توانم گفت؟
خاموش می شود.
دیشب در خواب دیدم که بازگشته یی
کوچک چون عروسکی از بلور
و پَر داشتی،پر های سبز روشن
و هم دفترِ سیاهی از مشق های خط خورده داشتی...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
g23808_.jpg

5)عقل و احساس
جین آستین
مترجم:رضا رضایی
عقل و احساس اولین رمان نوشته شده ی جین آستین هست.
"طرفداران جین آستین، این نویسنده ی بزرگ انگلیسی را بیشتر به عنوان راهنمایی جذاب برای گشت و گذار در دنیای عشق می شناسند و دوست دارند.او به خاطر به تصویر کشیدن خانه های باشکوه، رقص ها، خدمتکاران، و مردان و زنان جوان و دلربای درشکه سوار مورد تحسین و تمجید قرار گرفته است. اما نگرش آستین به کار و وظیفه ی خود، چیزی کاملاً متفاوت بود. او را می توان اخلاق گرایی بلندپرواز و ثابت قدم در نظر گرفت. آستین، درک و آگاهی دقیقی از احساسات انسان ها داشت و همیشه عمیقاً علاقه مند بود که آن ها را به افرادی بهتر تبدیل کند: با خودخواهی های کمتر، منطقی تر، با عزت نفس بیشتر و حساس تر نسبت به نیازهای دیگران."

این داستان هم درباره ی زندگی عشقی (یا به قولی شکست عشقی) دو خواهر با شخصیت هایی کاملا متفاوت هست ...ماریان که دختری ساده و مهربان هست و الینور که خواهر منطقی و مقتدرتر داستان هست.
ماریان دشوود، دختر ساده و بی شیله پیله ی خانواده ی دشوود وقتی عاشق مردی جذاب اما نامناسب به نام جان ویلوبی می شه، اخطار خواهرش، الینور رو نادیده می گیره که معتقده رفتار شتابزده و نسنجیده ی ماریان، اون رو سوژه ی طعنه ها و صحبت های کنایه آمیز اطرافیانش میکنه. توی همین حین الینور که همیشه نسبت به قواعد اجتماعی حساس بوده، تلاش می کنه تا شکست عشقی خودش رو پنهان نگه داره، حتی از نزدیک ترین اطرافیانش. این دو خواهر از طریق تجربه ی موازیشون در عشق و (البته از دست دادنش) یاد میگیرند که اگر می خوان خوشبختی رو در جامعه ای زیر سلطه ی پول و جایگاه اجتماعی پیدا کنند، باید از عقل و احساس خودشون در کنار هم استفاده کنند.
واسه اینکه شدت احساسی و عقلانی بودن دو خواهر رو متوجه بشید میتونید بند زیر رو مطالعه کنید:
لوسی استیل گفت: «لیدی میدلتون عجب خانم دوست داشتنی ای هستند!»
ماریان ساکت شد، نمی توانست در هر شرایطی، حتی موقعیت های پیش پا افتاده، به خلاف احساسش چیزی بگوید و به این ترتیب همه ی بار تعارف به دوش الینور افتاد. بنابراین الینور هم همه تلاشش را کرد و از لیدی میدلتون با احساسی که نسبت به او نداشت تعریف کرد، ولی به هیچ وجه به پای دوشیزه لوسی نرسید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
r009270_.jpg

6)قصه های امیرعلی
امیرعلی نبویان
چهارجلدی قصه های امیرعلی از داستان هایی بود که در نوجوانی خوندم.
امیرعلی نبویان از نویسندگان جوان برنامه ی تلوزیونی رادیو7 به تهیه کنندگی منصور ضابطیان بود.
از معدود برنامه هایی که من از تلوزیون ملی، اون سال ها دنبال می کردم که بعدها به دلایل نامعلوم جلوی پخش این برنامه ی جذاب با تم فرهنگی-هنری رو هم گرفتند.
قصه های امیرعلی یک بخش قصه گویی برنامه بود که اگر درست به خاطر داشته باشم چهارشنبه شب ها پخش میشد.
قصه ها توسط خود نویسنده خونده میشد و علاوه بر اجرای جذاب آقای نبویان اینکه حس میکردی داستان ها واقعا برای این شخص اتفاق افتاده قضیه رو جذاب تر میکرد.
من به جد پیگیر این برنامه بودم و حتی یک قسمت ازش رو جا نمینداختم اما بعد از اتمام برنامه و چاپ کتاب ها باز هم دلم خواست بخرم کتابارو...
این کتابا مجموعه ی داستان های کوتاه هستند که ژانر داستان ها رو میشه به نوعی طنز اجتماعی دونست؛ این داستان هارو به نوجوونای سایت پیشنهاد میکنم...علاوه بر اینکه کم حجم هستند میتونید از وسعت دایره ی لغات نویسنده و استفاده ی به جا از اصطلاحات و تصویر سازی های طنز آمیزش لذت ببرید.
اگر هم حال تهیه و خوندن کتاب هاشو ندارید میتونید سرچ کنید و بخش قصه های امیرعلی برنامه ی رادیو هفت رو پیدا کنید و از خوانش قصه ها توسط خود نویسنده با لحن طنزش لذت ببرید.
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #8

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
w233686_.png
7)سمفونی مردگان
عباس معروفی
خب نویسنده اسم کتاب رو گذاشته سمفونی مردگان،و بخش های کتاب رو مووان نام گذاری کرده؛من یه ذره تخصصی راجع به این موضوع صحبت کنم:سمفونی و کنسرتو و سونات قطعات بلند موسیقی هستن که این قطعات طولانی بخش های مختلفی دارن که هر کدوم از این بخشارو یک مووان نام گذاری میکنن...این موضوع تناسب اسم کتاب و بخش بندی خیلی واسم قشنگ بود...
حالا اصل داستان داستان

ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سال‌ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان می‌گردد و ویرانی به بار می‌آورد.
“سمفونی مردگان” رمان بسیار ستوده شده عباس معروفی، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را به دوش می‌کشند و در جنون ادامه می‌یابند، در وصف این رمان بسیار نوشته‌اند و بسیار خواهند نوشت؛ و با این همه پرسش برخاسته از این متن تا همیشه برپاست؛ پرسشی که پاسخ در خلوت تک تک مخاطبان را می‌طلبد:
کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه‌اش درآورده‌ایم، به قتلگاهش برده‌ایم و با این همه او را جسته‌ایم و تنها در ذهن او زنده مانده‌ایم. کدام یک از ما؟

سمفونی مردگان داستان خانواده ی اورخانی بالاخص اورهان و آیدین که اورهان پسر مورد علاقه و بازاری پدر بود و آیدین شخص فرهیخته،تحصیل کرده و ادبی خانواده که کتاب هایش از نظر پدر اهریمنی بود و همیشه برای این مسئله در خانواده با او برخورد میشد...به جز آیدین و اورهان خانواده ی اورخانی دو فرزند دیگر به نام های یوسف(پسر بزرگ) و آیدا(خواهر دو قلوی آیدین) دارد.
داستان در بین سال‌های ۱۳۱۳ تا ۱۳۵۵ نقل می‌شود. در زمان جنگ جهانی دوم، سال ۱۳۲۰، یوسف که «هر روز از ایوان محو تماشای چتربازها می‌شد، روزی تصمیم می‌گیرد تا خودش پرواز کند» پس با چتر بزرگ و سیاه پدر از لبه بام پرواز می‌کند و تبدیل به چیزی می‌شود بین آدم و حیوان. مرده و زنده. یک تکه گوشت. یک جانور که مدام می‌بلعد.
حالا آیدین پسر بزرگ و انگار بچه اول است و سختگیری در مورد او شروع می‌شود. پدر دوست دارد که آیدین مثل او باشد و همراه او به حجره برود، اما آیدین می‌خواهد ادامه تحصیل بدهد و فقط به خاطر صحبت‌های مادر که همیشه از مساوی بودن حقوق او و اورهان می‌گوید، حاضر می‌شود که موقتاً عصرها به حجره، نزد پدر برود. ولی اورهان که می‌خواست وارث تنها باشد و طمع بیشتری برای تصاحب داشت رنج می‌برد،حسادت می‌کرد و می‌خواست که آیدین به همان درس و کتابش علاقمند باشد.
و اما «آیدا» دختری که به خاطر زیبایی بیش از حد و تعصب و سختگیری پدر در آشپزخانه نم می‌کشید و به سکوت خو می‌گرفت و آنقدر بی حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند، کلفت غریبه‌ای را می‌مانست که مبتلا به جذام باشد. که جایی از داستان به دلایلی خودکشی می کند.
وقتی هفده ساله بوده، انوشیروان آبادانی، تحصیل کرده آمریکا به خواستگاری او آمد. اما پدر مخالف ازدواج آن‌هاست و در روز عروسی آیدا، به تبریز می‌رود. و حتی حاضر نمی‌شود با آنها خداحافظی کند و ازدواج آیدا را ناموس دزدی می‌پندارد.
الباقی مووان ها در وصف زندگی عشقی،کاری و سیاسی آیدین و ارتباطش با برادر زورگویش اورهان می گذرد...فضای داستان تراژدیک است؛مثل زمانی که آیدین تنها حامی خود در خانواده یعنی مادر را از دست می دهد،زمانی که خواهر دو قلویش بدون اینکه برای آخرین بار او را ببیند به وضع فجیعی خودکشی می کند،زمانی که زنی را که عاشقانه دوست داشت از او می گذرد اما اوج تراژیک داستان زمانی ست که در سوز و سرمای سخت زمستان "برادر کُشی" اتفاق می افتد و...
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #9

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
ee_7644449498997647.jpg

8)خاطرات سفیر
نیلوفر شادمهری
انتشارات سوره ی مهر

"خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام."

دوستش نداشتم. در تضاد کامل بود با ذهنیاتم اما چون کادو گرفته بودم خوندمش...
سرتاسر کتاب نظرات تندی راجع به فرانسه ای داشت که بالاترین آزادی و امنیت رو برای مهاجران ایجاد کرده و همین موضوع چند سال اخیر بارها باعث حملات تروریستی مختلف توی این کشور شده...تمام این تروریست ها به قولی!به اسم اسلام ترور میکنند و به هر نحو مسلمان هستند حالا شما هی برو سر منبر از خوبیا و محاسن اسلام و مسلمین واسشون بگو...وقتی مردمشون دارن میمیرن به اسم اسلام به نظرم حرفی نمی مونه.
با احترام تمام به نویسنده ی اثر و علاقمندانشان:
کتاب به نظرم بی مغز،بی محتوا و درباری اومد
حالا راجع به اصول نوشتاری که رعایت نشد دیگه من صحبت نمیکنم چون خودم عالم بر این موضوع نیستم اما یه خواننده ی معمولی هم میتونه خیلی از نواقصش رو متوجه شه.
خوندن این کتاب مثه اینه که بشینی دفترچه خاطرات یه دختر رو مرور کنی،که شاید همین میتونه نقطه قوتی باشه برای برقراری ارتباط با قشر وسیع تر و جوان تری از جامعه؛حتی کسانی که شاید خیلی هم اهل مطالعه نباشند،چون ساده نویسی شده جذبش میشن.
اما از نظر شخص من به عنوان خواننده خوندن کتاب هایی که واسم چالشی ایجاد نمیکنه برام جذابیتی نداره معمولا...حالا این چالش چی میتونه باشه؟1)متن ادبی نگاشته شده باشه و یه جاهاییش درگیر بشم واسه درک مفاهیم و معانی 2)داستان جذابیت داشته باشه و ذهنم رو درگیر این کنه که قراره بعدش چی بشه و مواردی از این قبیل که این کتاب فاقدش بود.

+دوباره بر صحت عقیده ی خودم مبنی بر خرید نکردن از نشر سوره ی مهر و نویسندگان وابسته به نظام پی بردم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
mtpy_eijxh0wrllmz.gif

9)بیگانه
آلبر کامو
انتشارات نگاه
مترجم: جلال آل احمد، علی اصغر خبره زاده

همه ی مردم می دانند که زندگی به زحمتش نمی ارزد...
ص 144

بیگانه ی کامو؛ اثری اگزیستانسیال که صراحت بیان و رفتار مورسو به عنوان شخصیت اصلی ممکنه گاهی اوقات غیرطبیعی یا اغراق آمیز به نظر برسه، گاهی حتی رک بودن مورسو ممکنه آزاردهنده باشه... در حالی که نمیشه ازش لذت نبرد چون واقعیات رو با بی رحمی می کوبونه توی صورتت...
و باز داستانی خوندم که بارها اون ندای درونیم بین خوندنش بهم میگفت چقدر نزدیکم بهش...
از ویژگی های نوشتاری ای که به این صراحت کمک میکنه تو این اثر جملات کوتاه و مقطع هستن؛ اوایل کتاب ممکنه کسل کننده باشه، اما اگه خوندنشو شروع کردین ادامه بدینش حتما چون یه شاهکار به تمام معناست.
اگر این کتاب رو خواستید بخونید پیشنهاد میکنم توصیفات ظریف قتل که لب ساحل اتفاق می افته رو چند بار بخونید...
خوانده بودم که بالاخره در زندان ، انسان مفهوم زمان را از دست می دهد. ولی این مطلب برایم معنی زیادی نداشت. نفهمیده بودم که روزها تا چه حد می توانند هم کوتاه باشند و هم بلند باشند. بلند از این نظر که چقدر زیاد طول می کشیدند و چنان کشیده و گسترده بودند که بالاخره سر می رفتند و در هم می آمیختند. روزها در اینجا نام خود را از دست می دادند. تنها کلماتی که برایم مفهومی داشتند کلمات دیروز و فردا بودند.
ص111
اوایل رمان، کامو از قول مورسو مینویسه: «همه چیز پیرمرد را برای ماری تعریف کردم و ماری خندید. ماری یکی از پیژامه‌های مرا تنش کرده بود و آستینهایش را بالا زده بود. وقتی خندید باز دلم هوایش را کرد. یک دقیقه بعد پرسید آیا عاشقش هستم. گفتم درست نمی‌دانم اما به گمانم نه» و این همون حقیقتیه که انگار همه از یاد بردن، اینکه حرف‌ها بار دارن و کلمه‌ها معنا، باور نمیکنن هربار که آوای معنی‌داری از فاصله‌ی تنگ بین دو لب به گوش میرسه، در دنیای بیرون واقعا چیزهایی عوض میشه، انتظاری شکل میگیره، آرزویی به وجود میاد و یا امیدی میمیره، هربار که کلمه‌ای‌رو در جمله‌ای بکار میبریم در حالی که معنای واقعی اون‌رو اراده نکردیم، انگار که طفلی‌رو به دنیا آوردیم و رهاش کردیم، چه کسی باور میکنه که مسئول یتیم‌شدن انتظارات و باورهایی باشه که از کلمه‌ها و حرفهاش زاده‌شدن؟ و تصور کن چه رنجی میکشه کسی که معنای کلمه‌ها رو میدونه، کلمه‌هایی هرجایی و حرفهایی بی‌رمق که هیچکس جور معنا و مفهومشون‌رو نمیکشه، مدام ناامید کردیم و ناامید شدیم، فقط برای این که حرف‌زدن بلد نبودیم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
cbnp_cheshmhayash-final.gif

10)چشم هایش
بزرگ علوی
انتشارات نگاه
استاد م. که یک ترم با ما از زیر و بم های داستان نویسی، پیرنگ و زاویه دید و تِم و چه میدانم از این حرف ها، صحبت می کرد، می گفت: خواننده ی خوب نباید خودش را جای شخصیت های داستان بگذارد، مبادا حین خواندن، خاطرات و تجارب خود را در زندگی مرور کند، باید بی طرفانه به قضاوت داستان ها نشست. اما من هیچوقت نمیخواستم منتقد باشم و نقادانه از داستان ها بگویم. تجربه ی زندگی های دیگر را میخواستم. "چشم هایش" را که می خواندم گاهی ماکان بودم و گاهی فرنگیس...بعضا کتاب خوان ها گفته بودند این کتاب را نخوان و خوب نیست اما انگار خودم بودم از نمایی دیگر و در قالب زندگی ای دیگر چند دهه پیش از من که میتوانست در زندگی خود من چندین سال بعد به نحوی متفاوت تکرار شده باشد؛ نتوانستم دوستش نداشته باشم...
گذشته ی من همیشه مانند سایه مرا تعقیب کرده است. من چه عیبی دارم؟چه گناه بزرگی مرتکب شده ام؟چرا نتوانسته ام یک زندگی عادی داشته باشم؟ من آرزو می کردم زندگی هنرمندی را سر کنم. خیال می کردم این سعادت به من اعطاء شده است آنچه را که ناگفتنی است، به زبان بیاورم. حالا از نعمت خوشبختی مردم عادی هم محروم هستم، مثل ماهی که از آب به روی زمین خشک بیفتد، روی زمین می جهم و سر و دم به سنگ و خاک می کوبم. نه آن عالم علوی را دارم و نه دنیای سفلی را. بی پناه و بی پشتیبان هستم. می دانید چرا؟ برای اینکه گذشته ی من، عوالمی که به سرم آمده، حوادثی که برایم رخ داده، همه جا مانند سایه همراه من است و من هرگز نتوانسته ام آن را از خود برانم. تارهایی که خانواده ی من در وجودم تنیده، اینها مرا در قفس انداخته اند و من هر چه سعی کردم نتوانستم این قشر سرد را بترکانم...
چشم هایش/ص175

اینها که برای تو مهم نیست. تو که شهرت طلب نیستی. تو دنبال پول معلق نمی زنی. تو عقب خوشبختی پرسه می زنی. با دیپلم، با پول، با شوهر، با این چیزها آدم خوشبخت نمی شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند...
چشم هایش/ص126

آقای ناظم، بعضی چیز ها را نمی شود گفت. بعضی چیزها را احساس می کنید. رگ و پی شما را می تراشد،دل شما را آب می کند، اما وقتی می خواهید بیان کنید می بینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست.
چشم هایش/ص181




 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
wbi5_picsart_02-11-02.32.05.jpg

11)سه دختر حوا
الیف شافاک
مترجم:صابر حسینی
نشر نیماژ
داستانی درباره ی برخورد سه دختر در هاروارد با هم. پری اهل ترکیه، شیرین اهل ایران و منا اهل مصر...داستان به روایت پری نعلبندزاده که در استانبول در خانواده ای با تناقض های مذهبی و عقیدتی فراوان رشد میکند و صد البته ذهن خود او هم پر است از این تناقضات نقل می شود و حکایت ها میکند از درگیری های ذهنی اش...
کدام منطق قبول می کرد دین کسی را با شناسنامه اش تعیین کرد؟چه کسی می تواند تعیین کند نوزاد تازه به دنیا آمده،مسلمان است؛مسیحی است؛یهودی است یا کافر؟بچه که خودش نمی تواند در این مورد تصمیم بگیرد!در حقیقت،حق اظهار نظری را که در بچگی نمی دادند،در بزرگسالی هم از او می گرفتند.
سه دختر حوا/ص111
پری بورسیه تحصیلی میگیرد و به هاروارد میرود و با شیرین که سبک زندگی بسیار آزادی دارد و منا که سرسختانه مسلمانی میکند آشنا می شود... و در آخر آشنایی او با پروفسور آزور و شرکت در کلاس خداشناسی او و اتفاقات پیش رویش مسیر زندگیش را به کل تغییر میدهد...
شاید در کرانه ی جامعه، پرتگاهی بود که آدم ها را از سقوط می ترساند؛ یا شاید هم یک شکاف بود. انسان بدون پیش بینی می توانست از یک سو به سوی دیگر برود. کسی که دیروز عاقل بود، امروز ممکن بود مهر دیوانگی بر پیشانی اش بخورد. پری به این پرتگاه خیلی نزدیک بود و از وجودش خبر داشت...
سه دختر حوا/186
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
ydnx_82307130_477933019565684_8631712773590929112_n.jpg

12) سال بلوا
عباس معروفی
انتشارات ققنوس
سال بلوا از کتاب هایی بود که بخش آخرش اشک میریختم و قلبم فشرده شده بود وقتی تموم شد
غم همه ی عالم را تو سینه ی من جا داده بودند، به جای هوا انگار سرب می بلعیدم، گفتم: " نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت." و مگر نمی شود آدم در کودکی یاد سالها بعد بیفتد؟
آخر کتاب تاریخ نوشته از 68 تا 71...عباس معروفی سه سال درگیر نوشتن این کتاب بوده.
اول کتاب هم این جمله است:«با احترام و یاد سیمین دانشور و سیمین بهبهانی،کتاب را به مادرم پیشکش می کنم.»...شخصیت اصلی کتاب هم یه زنه، نوشافرین نیلوفری.
زمان تاریخیِ شش ماهه ی داستان، شامل اواخر سلطنت رضا شاه، وقایع شهریورِ 1320 و سال‌های جنگ جهانی دوم است.
قصه ی سال بلوا، در هفت شب اتفاق می‌افته که راویِ شب‌های زوج، خود نویسنده و راوی شب‌های فرد، شخصیت اصلی یعنی نوشا (نوش آفرین) هست. به این ترتیب آغاز کننده و خاتمه دهنده ی ماجرا، کسی جز خودِ نوشا نیست.
تصویرسازی های این داستان واقعا قشنگه؛ اول داستان با ذهنیت نوشا در زمان حال شروع میشه و کلیت داستان گریزیه به گذشته ی این شخصیت و اتفاقاتی که در گذشته براش می افته...
خواستم بگویم...نتوانستم. همه ی این ها از ذهنم می گذشت و من قدرت تکلم نداشتم. انگار همه ی پرده ها را کشیده بودند و تنها چراغ ذهنم را روشن کرده بودند که در غار تاریک گذشته ها دنبال خودم بگردم.
خلاصه که من لذت بردم از این کتاب.
آن شب رزم آرا به ما گفت که هیچگاه رو به خدا نماز نخوانده ایم، رو به هندوستان ایستاده ایم. و گفت که باز باید خدا را شکر کنیم که رو به روسیه نایستاده ایم. همه ی عبادات ما باطل است و خدا قاصم الجبارین است.
من همیشه فکر می کردم خدا ارحم الراحمین است، و او گفت که پیغمبر در لحظه ی آخر زندگی به اطرافیانش نگاه کرد. عرض کردند بعد از شما چه می شود؟فرمود یومُ البَدتَر، یومُ البدتَر. برای همین دنیا روز به روز بدتر می شود، یومُ البدتر. یک لحظه واژه اش را در ذهنم مرور کردم. یومش عربی رود و بدترش فارسی. آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان می گفت که بدتر صفت تفضیلی است. دانستم که این هم باید از حقه بازی های امثال رزم آرا باشد که حرف های خودشان را از قول بزرگان نقل می کنند، یأس و ناامیدی را در دلت ها می کارند و بعد می گویند حالا ما آمده ایم که بهترش کنیم، قبله تان را صاف کنیم،و آنچه ما می گوییم راه رستگاری است، بدبختی بزرگ بشر چیست؟ از همین که آدم دینش درست نباشد و نداند که نداند که نداند، یا چه می دانم، آن کس که بداند که نداند که بداند، در جهل بماند، شاید هم نماند. و آن شعر را دو سه بار تکرار کرد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
k6ek_tars-o-larz-final-1.jpg

13) ترس و لرز
غلامحسین ساعدی
انتشارات نگاه
ترس و لرز شامل شش داستان کوتاه (قصه) به هم پیوسته رئالیستی است. شش داستانی که در یک روستای کوچک در سواحل جنوبی ایران جریان دارد و هر کدام نمایی از مردمان این روستا را جهت شناخت برخی زوایای فرهنگ روستایی به ما ارائه می دهد. عموما در داستان های رئالیستی خوب، موضوعات و پدیده های نامطلوب زندگی به شیوه ای روایت می شود که برخی از این مفاهیم وارد حیطه ی اندیشه ی خواننده می شود.
قبل از اینکه خودم چیزی بگم یه توضیح مختصر از مقاله ای مرتبط با این کتاب بخونید:
ترس و لرز مجموعه‌ای داستانی است.
این داستان‌ها، دارای ساختاری واقع‌گرا، معماگونه و رمزآلود است که با ترس و وهم توأم شده است. بیان واقعیت‌ها در لفافه‌هایی از ابهام و پیچیدگی و پدیده‌های شگفت‌آوری همچون «سیاه»، فردی با شخصیت مبهم که اهالی او به نحوست و شومی و بدیمنی متهم می‌کنند، آوارگی و بیقراری کودک ناشناخته و عجیب و غریب، ردپای رئالیسم جادویی را در این داستان‌ها به خوبی نشان می‌دهد. «رئالیسم جادویی، وسیله‌ای است برای برملا کردن راز و رمز ارتباط صمیمی، مرموز و غیر عقلانی آدم‌های این محیط‌ها با طبیعت و نظام هستی.» (شیری، 1387: 180)
توضیحی که خودم میتونم بدم: اول اینکه مجموعه ی 6 تا داستان کوتاه هست که شخصیت های داستان ها یکسانه؛ من مجموعه داستان کوتاه های دیگه ای که قبلا خوندم چمدان بزرگ علوی، شلوارهای وصله دار رسول تبریزی و نمونه ی خارجیش هم کاش کسی جایی منتظرم باشد از آنا گاوالدا بوده و خب هیچکدوم از این تجربه ها اینطور نبودن که شخصیت ها یکسان باشه. داستان ها کلا فضا و اشخاص متفاوتی رو توی خودش داشت برعکس این یکی اما خب این فرق داشت و جذاب ترش کرد برام...اینطوری بود که هر داستان اتفاقاتی بود که توی یک آبادی کوچیک از خطه ی جنوب می افتاد...با همین جمله ی یه سر نخ میتونم بدم که اگه یه زمانی خواستین کتابو بخونین بدونید که ساختار اقلیمی داره و پر از کلماتیه مختص جنوبی ها و به قولی جاشو ها و ماهی گیرها و وجود این لغات اصیل از روونی متن کم میکنه؛ توی این کتاب سادگی مردم آبادی (مردم جنوب) هم خیلی ملموس میشه واسه خواننده در خلال داستان ها و البته یک سری عقاید خرافی بیان میشه که اینقدر بین مردم آبادی جدی گرفته شده که خود خواننده هم حس میکنه که واقعی هستن چون فضای داستان ها خیلی مبهمه و اون حالت رئالیسم جادویی رو قشنگ القا و حفظ میکنه تا آخر داستان؛ مثلا یک جایی از صدای خنده ی توی مرداب توی تاریکی شب حرف میزنه، یک جا از بچه ای که به دنیا میاد و روی کمرش چیزی شبیه چشم هست، از بچه ی بی نام و نشونی که لب ساحل پیداش میشه، از مَطافی حرف میزنه که وسط دریا لنج ها رو به درون خودش میکشه و تا چیزی که میخواد رو نگیره رها نمیکنه...حالا توی کتاب بهش میگه مطاف خب به معنی محل طواف هست اما توصیفی که ازش میشه یه گردابه که یه کوه سیاه هر از چندگاهی اونجا سر از آب بیرون میاره و لنج ها توی اون گرداب دور اون کوه سیاه می چرخن...
خلاصه اینکه این ترس و لرز فضاییه که از اول تا آخر کتاب همراه خواننده و شخصیتای داستان هست و داستان آخر جوری تموم میشه که انگار همین مردم ساده و صمیمی آبادی در نهایت باعث نابودی هم میشن...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
mtpy_eijxh0wrllmz.gif

9)بیگانه
آلبر کامو
انتشارات نگاه
مترجم: جلال آل احمد، علی اصغر خبره زاده

همه ی مردم می دانند که زندگی به زحمتش نمی ارزد...
ص 144

بیگانه ی کامو؛ اثری اگزیستانسیال که صراحت بیان و رفتار مورسو به عنوان شخصیت اصلی ممکنه گاهی اوقات غیرطبیعی یا اغراق آمیز به نظر برسه، گاهی حتی رک بودن مورسو ممکنه آزاردهنده باشه... در حالی که نمیشه ازش لذت نبرد چون واقعیات رو با بی رحمی می کوبونه توی صورتت...
و باز داستانی خوندم که بارها اون ندای درونیم بین خوندنش بهم میگفت چقدر نزدیکم بهش...
از ویژگی های نوشتاری ای که به این صراحت کمک میکنه تو این اثر جملات کوتاه و مقطع هستن؛ اوایل کتاب ممکنه کسل کننده باشه، اما اگه خوندنشو شروع کردین ادامه بدینش حتما چون یه شاهکار به تمام معناست.
اگر این کتاب رو خواستید بخونید پیشنهاد میکنم توصیفات ظریف قتل که لب ساحل اتفاق می افته رو چند بار بخونید...
خوانده بودم که بالاخره در زندان ، انسان مفهوم زمان را از دست می دهد. ولی این مطلب برایم معنی زیادی نداشت. نفهمیده بودم که روزها تا چه حد می توانند هم کوتاه باشند و هم بلند باشند. بلند از این نظر که چقدر زیاد طول می کشیدند و چنان کشیده و گسترده بودند که بالاخره سر می رفتند و در هم می آمیختند. روزها در اینجا نام خود را از دست می دادند. تنها کلماتی که برایم مفهومی داشتند کلمات دیروز و فردا بودند.
ص111
اوایل رمان، کامو از قول مورسو مینویسه: «همه چیز پیرمرد را برای ماری تعریف کردم و ماری خندید. ماری یکی از پیژامه‌های مرا تنش کرده بود و آستینهایش را بالا زده بود. وقتی خندید باز دلم هوایش را کرد. یک دقیقه بعد پرسید آیا عاشقش هستم. گفتم درست نمی‌دانم اما به گمانم نه» و این همون حقیقتیه که انگار همه از یاد بردن، اینکه حرف‌ها بار دارن و کلمه‌ها معنا، باور نمیکنن هربار که آوای معنی‌داری از فاصله‌ی تنگ بین دو لب به گوش میرسه، در دنیای بیرون واقعا چیزهایی عوض میشه، انتظاری شکل میگیره، آرزویی به وجود میاد و یا امیدی میمیره، هربار که کلمه‌ای‌رو در جمله‌ای بکار میبریم در حالی که معنای واقعی اون‌رو اراده نکردیم، انگار که طفلی‌رو به دنیا آوردیم و رهاش کردیم، چه کسی باور میکنه که مسئول یتیم‌شدن انتظارات و باورهایی باشه که از کلمه‌ها و حرفهاش زاده‌شدن؟ و تصور کن چه رنجی میکشه کسی که معنای کلمه‌ها رو میدونه، کلمه‌هایی هرجایی و حرفهایی بی‌رمق که هیچکس جور معنا و مفهومشون‌رو نمیکشه، مدام ناامید کردیم و ناامید شدیم، فقط برای این که حرف‌زدن بلد نبودیم...
شاید قشنگ ترین بخش کتاب برام ساعت های قبل اعدام شخصیت اصلی بود که امروز دوباره سرکی کشیدم به خوندن افکار یه اعدامی از قضا اگزیستانسیال؛ علی الخصوص مکالمش با کشیشی که طبق قانون مسیحیت برای شنیدن اعترافات و طلب آمرزش برای اعدامی ها میره...اونجایی که مرسو میگه به کشیش اعتقادی ندارم؛ کشیش میگه:مردم گاهی گمان می کنند که مطمئن هستند ولی در حقیقت این اطمینان در آنها وجود ندارد و مرسو پاسخ میده که: در هر صورت من شاید به آنچه که "حقیقتا" مورد علاقه ام است مطمئن نیستم اما به آنچه که مورد علاقه ام است کاملا اطمینان دارم. و محققا آنچه او میگفت مورد علاقه ام نبود... ((:
بیگانه/آلبر کامو
 
بالا