3) عقاید یک دلقک
هاینریش بل
مترجم: آیدا زنگ زرین
عقاید یک دلقک کتابی بود که من خیلی ازش لذت بردم حقیقتا
خب کلیت داستانو اول بگم: اینکه هانس یه دلقک حرفه ای با سطح نمایش های خوبه که وقتی معشوقش ماری رهاش میکنه کم کم الکلی میشه و سر یکی از نمایش هاش که یه کم مست بوده رو صحنه زمین میخوره و زانوش آسیب می بینه و به سطح یه دلقک ساده با مزد خیلی کم نزول میکنه و عملا شغلش و همه ی زندگیش رو از دست میده به قول خودش
"دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط میکند" داستان به شکل اول شخص توی ذهن هانس تعریف میشه که بچگی چه اتفاقی و رفتارایی تو خونشون بین اعضای خانواده پیش میومده،چطوری با ماری آشنا میشه، چطوری با نازی ها برخورد میکنه و...
در واقع داستان یه دلقکه که یه تنه و تنها مقابل جماعتیه : )) از کودکی تا بزرگسالی مقابل خانوادشه که به عنوان یه خانواده ی سرمایه دار و مطرح دوست ندارن هانس چیزی که میخواد و هست باشه...
در کودکیش برخورد با نازی ها و ناسیونالیست ها که بازهم برخلاف عقیده و میل خانوادشه(بیش از همه مادرش)
و در بزرگسالی برخورد با آدمای دو رو و نون به نرخ روز خور دور و برش!
خب من عاشق شخصیت هانس شینر (دلقک) شدم که مشخصا یه شخصیت درونگرا،پیچیده،غمگین و برخلاف اطرافیان مذهبیش رک و صادق بود و همینطور عاشق اون بحث های مذهبی ای که به قولی با ارزشیای دور و برش میکرد؛کاتولیک و پروتستان و سِمَت و منصب هم فرقی نداشت واسش چون ترسی نداشت از کسی، چیزی واسه از دست دادن نداشت و تماما بر اساس منطق و استدلال مورد قبول خودش پیش میرفت که در مقابل، طبق معمول اکثریت مذهبیون دنیا بحث ها یا به عصبانیت طرف ختم میشد یا به سفسطه. اکثر اوقات آدم به این نتیجه می رسید که چقد به واقع همون دلقک لائیک و دیوونه و الکلی از همه ی این مذهبیا انسان تره.
متنفر شدم از ماری...معشوقه ی فوق مذهبی دلقک که خیانت رو به بودن با کسی که وانمود به دوست داشتنش کرده بود به خاطر عقاید مذهبیش ترجیح داد و با این کارش کماکان به عنوان یک دختر خوب و مذهبی شناخته میشد(در واقع با خیانت جایگاه خودش بین هم کیشاشو پس گرفت)...
درسته داستان کتاب توی یه فضای مسیحی اتفاق می افتاد ولی واقعیت اینه که غالب مجامع دینی همچین دغدغه هایی دارن...که مثلا دختره چون پیش از عقد با معشوقش رابطه داشت و ازدواجی صورت نگرفته بود به عنوان یه زوج رسمی و شرعی شناخته نمیشدن و اینکه دختره رفت با کس دیگه ای ازدواج کرد رو همه ی مذهبیا تأییدش میکردن و خیانتی درش نمی دیدن...
کاش یه جایی توی یه کدوم از این ادیان الهی مینوشتن صرف جاری شدن عقد و ثبت اسم تو شناسنامه و اون یه برگ کاغذ آدمو متعهد نمیکنه که وقتی کسی رو وابسته ی خودت میکنی در قبال احساس اون شخص مسئولی ...کاش توی برنامه ی الهی برای زندگی(تعریف لغوی دین!) به احساس انسان هم اشاره ای میشد...انسان ترین شخصیت این کتاب همون شخصیت داغون و تخریب شده ی دلقک بود...
و اینکه در آخر داستان پایان بندی خوبی داشت...که دیدیم با همه ی مشقت هایی که دلقک داستان کشید هنوز بارقه هایی از امید در زندگیش بود و از همه ی قضایا گذشت و با علاقش شروع به گیتار زدن تو مکان های عمومی کرد (با گیتاری که زدن و خوندن باهاش از نظر ماری مذهبی کسر شأن بود!)
اینم قسمت جذابی از متن کتاب که پشت جلد این کتابی که من دارم (و احتمالا نسخه های انتشاراتای دیگه) چاپ شده...
تو تمام تلاشت را کردی تا با وقاحت چپ گرایانه ی " فرد بول" خودت را تسلی بدهی و چه عبث بود. تو تمام تلاشت را کردی تا از فلسفه ی مبتذل راست گرایانه ی "بلوترت" خشمگین شوی، اما باز هم بیهوده بود.
یک کلمه ی دوست داشتنی وجود دارد: هیچ. به هیچ فکر کن. نه به صدراعظم نه به کاتولیک ها. به دلقکی فکر کن که در حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه روی دمپایی هایش می چکد.