بهترین دکلمه ای که تا حالا شنیدید

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع thinker
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

thinker

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
108
امتیاز
489
نام مرکز سمپاد
شهید رجایی
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1400
سلام
دراینجا بهترین دکلمه ای که تا حالا به گوشتون خورده قرار بدید تا دیگرانم لذت ببرن.
 
کلاس اول که بودم، یه دکلمه بود درباره معلم
بعد من خودم اجرا کرده بودمش
خیلی دوستش دارم
فایلش رو پیدا نمی کنم بفرستم
ولی اون چون اولین دکلمه درست حسابی ام بود و کلی هم بعدش تشویق شدم٬ حسابی تو ذهنم مونده 8->
 
کلاس اول که بودم، یه دکلمه بود درباره معلم
بعد من خودم اجرا کرده بودمش
خیلی دوستش دارم
فایلش رو پیدا نمی کنم بفرستم
ولی اون چون اولین دکلمه درست حسابی ام بود و کلی هم بعدش تشویق شدم٬ حسابی تو ذهنم مونده 8->


متن دکلمه رو هم میتونید بزارید
 
دکلمه های علیرضا آذر
بهتریناشون به نظر خودم:
دایره
تاریک خانه
اثر انگشت
عشق
هم مرگ
 
دکلمه نیست اما شنیدنش هم خالی از لطف نیست.
محمد مختاری
کوتاه سخنی از محمد مختاری شاعر، نویسنده، مترجم و منتقد چپ‌گرای ایرانی که سال 77 توسط تیمی از اعضای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ربوده و ترور شد.

احتمالا بدونین که ایشون همون شخصی بودن که نویسنده های چهرازی هم تو اپیزود پاییز بهش اشاره کردند...
"اون یکی رو یادته رشید بود، دستش رو تکون می داد، با عینک و سر فرفری وسط راهرو می گفت لبت کجاست که خاک چشم به راه است؟!...چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین."

+آدمیزاد که خیک ماست نیستش که...
 


حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم
کم که نه هرروز کم کم می‌خوریم
آب می‌خواهم سرابم می‌دهند
عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند
خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یکشبه بی داد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه‌ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می‌کنم
هر چه در دل داشتم رو می‌کنم
من نمی‌گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فریاد باش
نیستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست

بت برستم بت برستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می‌بارد چو لب تر می‌کنم
طالعم شوم است باور می‌کنم
من که با دریا تلاطم کرده‌ام
راه دریا را چرا گم کرده‌ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی‌گویم که خاموشم مکن
من نمی‌گویم فراموشم مکن
من نمی‌گویم که با من یار باش
من نمی‌گویم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
راه رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می‌چکد
خون صد فرهاد مجنون می‌چکد
خسته‌ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
گویی از فرهاد دارد ریشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس ایا فکر ما را کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود ازما می‌گریخت

چند روزی است که حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت

« ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
 
Back
بالا