کارای بچگی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع armita.23
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

armita.23

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
10
امتیاز
46
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۱
شهر
اهواز
سال فارغ التحصیلی
1404
چه کارایی تو بچگی کردید که کسی نفهمیده؟:D
 
آمپول زدن برای عروسک ها:D:D

این کار همیشگیم بود همیشه فکر میکردم عروسک ها زنده اند تا چند شب باهاشون حرف میزدم و از بعضی هاشون به خاطر آمپول زدنشون معذرت خواهی میکردم چون فک میکردم درد شون بیاد:-":-"


همه ی سرنگ های خونه ی ما تموم میشد و وقتی مامانم میخواست ژله تزریغی درست کنه سرنگ هایی که خریده بود هم قائم میکردم بعد میگفتم"عروسکام زنده شدن خوردنشون:-":D" بعد هم در آخر میفهمید من بودم اما انگار که نه انگار(خیلی وقتا هم نفهمیده:)))
 
بچه که بودم علاقه زیادی داشتم به تزریق کردن مثلا سرنگای مامانمو که باهاشون ژله درست میکرد بر میداشتم و به طالبی گرفته تا گوجه آب تزریق میکردم

یه کار دیگه هم این بود که بابام میگف دست به ماهیای آکواریوم نزن ولی خوب وقتی کسی خونه نبود دست میکردم تو آکواریوم و باهاشون بازی میکردم:D
 
منم هر وقت کسی خونه نبود پلاستیک فریزری رو تو پام میکردم رو فرش اسکی میکردم خیلی حال میداد ولی حیف که خونه کوچیک بود فضا برای انجام کارهای آکروباتیک کم;;)
 
منم هر وقت کسی خونه نبود پلاستیک فریزری رو تو پام میکردم رو فرش اسکی میکردم خیلی حال میداد ولی حیف که خونه کوچیک بود فضا برای انجام کارهای آکروباتیک کم;;)


منم دقیقا همین کارو میکردم با وجود اینکه خونه ما بزرگه یه بار باسرعت رفتم توی سرامیکای دیوار دندونم افتاد:O:O
 
تکراری.
لطفا قبل ایجاد موضوع جدید، کل صفحات اون انجمنو بخونین اگه نبود بزنین...
جدا؟ شرمنده چندجا گشتم نبود فکر کردم نیست گذاشتم، تکرار نمیشه:RedHeart
 
پسرعمه ام كه كوچيك بود،ميرفتم حياطشون(اخه همسايه ديوار به ديوار بوديم)،بدون اينكه كسى بفهمه كالسكه اشو بر ميداشتم سوارى ميكردم.يه مدتى هرروز كارم همين بود تا اينكه بعد دو سه هفته عمه ام مچمو گرفت...:))
 
منم تو غذای مامانم همیشه فلفل میریختم چون خیلی فلفل دوس داشتم :))
هیچوقتم کسی نفهمید..شایدم به روم نیاورد:-?
 
والا هر کاری کردم چه تو بچگی چه تو این سن یا قبلش تا درصد زیادیش کسی ندونسته : )

از خونه دختر همسایه بگیر میرفتم تا ... خدا بزرگ است :دی
 
عاقاا يه بارم ما بچگى كرديم از بالكن يه سنگ پرت كرديم رو يه لكسوس...اوففف نميدونيد كه انقد ترسيده بودم رفتم پايين ديوار منتظر موندم ببينم چيميشه.بعدش از پشت يه پژو اومد،طرف از ماشين پياده شد بزن بزن كه فلان فلان شده ى فلان خور! ميدونى قيمت ماشين من چنننننندهههه؟؟؟بدبخت تمام زن و بچش همونجا هاج و واج..پژويى بدبخت هم اصلا نميدونست چى بگه...از اين كرما داشتيم ما....:D:D:D:D:D(جالب اينجاس ماشينش آسيب هم نديد)
 
آخرین ویرایش:
خونه مادر بزرگم اینا روستا بودش
همیشه مرغ و خروس داشتن
بچگی ی عادتی داشتم با چوب میوفتادم دنبال مرغا ی چنتایی رو هم کشتم
عادتم داشتم میبردم ی جایی مینداختم
همیشه هم فک میکردن سگی چیزی اینطوریشون کرده
 
تا چند سال وقتی پدرو مادرم ظهرا میخوابیدن گوشی پدرمو برداشتم و میرفتم توی کوچه مون یه ضرب ۲ ساعت تمام شر میگفتم و ضبط میکردم همشونو:)):))
 
یه کارایی کردم که نمیشه گفت
ولی یه کارایی هم کردم که میشه گفت مثلا پاکت شیر رو زدم تو سر خواهرم و پاکت ترکید یا سرمو از پنجره میبردم بیرون منتظر یه نفر میموندم تا بیاد و من اسم یه حیوون رو بیارم و اونم منو نگاه کنه و بروبر بخندم
 
بابام تعريف ميكرد:تابستونا كه بود و هوا گرم،ميرفتن آسفالتارو جمع ميكردن ميزدن رو زنگ در خونه ها.چقدر بچگيا كرم داشتن...:))
 
من ی بار جوگیر شده بودم بوکس بازی میکردم دستکش زمستونی پوشیدم با قدرت ی مشت زدم ب بغل کمد مامان بابام. فک میکردم محکمه. ولی شکست چون کمده قدیمی بود.
بعد اونا مونده بودن ک چرا شکسته من م میگفتم نمیدونمممممم!
 
Back
بالا