اولین دیدارهامون!

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
810
امتیاز
11,351
نام مرکز سمپاد
چهارراه لشگر
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
هوالرفیق/درود بر تمامی دوستان.

خب خیلی شده که بچه های اینجا دور هم جمع بشند و همدیگه رو ببینند.
تو کیا رو دیدی؟ چقد نزدیک بود به تصورت ازش؟
چقدر دیدت راجع بهش پس از دیدنش متحول شد ؟
چقدر دوستیتون پایدار مونده و هنوز هم همو میبینید؟
دوس داری تگشون کنی؟ بیا و کسایی رو که دیدی تگ کن.
اگه خاطره جالبی و حرفی هم راجع به اون دیدار هست،برامون بنویسشون.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2
ارسال‌ها
810
امتیاز
11,351
نام مرکز سمپاد
چهارراه لشگر
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
خب اول خودم مینویسم تا موتور بقیه هم گرم شه ولی همه رو نمینویسم فعلا ، حوصلم سر میره :-"


حسین @tanha : خب فکر کنم اولین کسی که از بچه های سایت دیدم حسین هسپراید بود و خیلی هم با هم اون موقع حرف میزدیم و دیدمش هم تقریبا خیلی شبیه بود به چیزی که تو تصوراتم داشتم ازش. پسر خیلی خوبی بود و توی صحن حضرت معصومه هم با هم قرار گذاشته بودیم^_^بسی خوب بود و یاد گرفتیم ازت حسین جان.خیلی وقت هست ازش خبری ندارم و نمیدونم الان در چه حاله : (


فهیمه
@baseri : میتینگ نمایشگاه کتاب ، 17 اردیبهشت 92 .تشکیل شده از بچه های رباتیکی فرز 6 (معصومه @tezar ، یسنا @N.Y.M ،کوثر @koko azad و یاسمن @Vip و آلا @آلا ح. )+ خودش،بچه های بی بخار حلی 2( سه نفرشون عضو سایت و بقیه دوستای اینا بودن)،مدیران سایت.
یادمه شماره خودش رو گرفته بودم و دومین نفری بود که شمارشو میگرفتم(اولی حسین بود دیگه) و با خودش برای میتینگ داشتم هماهنگ میکردم و ...
حدودای ساعت 3 و خورده ای بود که به محل قرار رسیدم . از قضا شب قبلش هماهنگ کرده بودیم که در محوطه و چمنهای بین دو تا از سالنهای نمایشگاه باشیم و فهیمه صبح همون روز محل قرار رو به یه محوطه دیگه که بین دو تا سالن دیگه بود منتقل کرده بود. خب خیلی پیچ و تاب خوردم بینشون و تا اینکه خسته شدم و سه نفر رو دیدم که همچون سه کلله پوک کنار هم ایستاده اند. مشخص و معلوم بود منتظر کسانی اند و با خویش گفتم حتما اینا از بچه های سایت هستند :)) خیلی زورو طور رفتم جلو و گفتم :
-سمپادیایی هستید دیگه؟
+آره!
-من علی هستم ، اکانتم هم همینه(اون موقع دقیقا اکانتم همین علی با ی کشیده بود!)... شما؟
خودشون رو معرفی نکردن و یکیشون روشو کرد سمت دوتای دیگه و گفت " چقدر صمیمی" و حالا بعدش باهاشون صحبت کردم و توجیهشون کردم قضیه چی بوده و فهمیدم عضو سمپادیا نبودن و بچه های سمپاد قم بودند :)) ( وی بعد از این داستان فوبیایِ اشتباه گرفتن پیدا کرده و @amirreza rhn هم شاهده از کنارش ردد شدم و اعتنا نکردم :-" )
خلاصه که بعد از کللی اینور اونور گشتن پیداشون کردم و رفتیم تو چمنا نشستیم. اون سه تا حلی 2 ای هم اومدن و هی خودشون رو قایم میکردند .سرشون پایین و دستا بالا طوری که چهره شون معلوم نشه. بعد کاشف به عمل اومد یه سری از دوستانشون هم همونجا بودن و اینا نمیخواستن اینجا توی این جمع دیده بشند :)). دوستاشون که عضو سایت هم نبودن اینا رو دیدن شناختن و اومدن نشستن پیشمون :/ خلاصه اونایی که عضو سایت بودن رفتن و تنها پسری که عضو سایت مونده بود من بودم ک مطهری(رافائل) و رفقا(یوگی و دوستان ) تشکیل شده از سحر و @ریـحـانـه و محطا و @MTHR (مثل لاکپشتهای نینجا و از سایه ها) نینجایی و به سرعت اومدن و ایستاده نظاره گرمون شدند : )) ریحانه که ژستش به داداش تسوکه میخورد گفت این نشان مخصوص حاکم بزرگ مطهری هست احترام بگذارید و دیگه ما بودیم که سلامها رو روانه شون کردیم و هر کی یوزرش رو گفت . مطهری که دید که پسرها با مفهوم سایت سمپادیا بیگانه هستند فرار رو بر قرار ترجیح داد و ریحانه و سحر و محطا هم به تاسی از این پیر فرزانه صحنه رو سریعا ترک کردند :)) خلاصه یه ساعتی نشستیم اونجا و بازی SET رو یادشون دادم و کمی بازی کردیم. و بعدش رفتیم تو غرفه ها کتاب بخریم. من با معصومه و کوثر بودم که گوشی معصومه زنگ خورد:-سلام یاسمن. -جونم چیشده؟ -اها باشه زود بیا پیش ما میبینمت.
سپس بازگشته و رو به بنده و کوثر کرد و گفت یه عده(گستاخ) در نمایشگاه به دنبالش بوده اند! و ما سه نفر پوکر و با تعجب به هم دیگه نگاهها را دوختیم و در افق محو شدیم :)) تا اینکه بهمون رسید و نفس نفس میزد! از وی با تعجب پرسیدم " کجایند این دنبال کنندگان؟(این مردان بی ادعا)" معصومه نگاهش را از پا تا سرِ یاسمن گرداند و گفت " اصلا آنها چه نامردمانی بوده اند که در این شلوغی دنبال طفل معصومی چون تو میکردند؟" یاسمن در حین نفس تازه کردن پاسخ داد "یه عده کثیری بودند،درحال صحبت و گفتگو راجع به فرز 6 و در مخیله ام اینطور گنجید که دنبالم میکنند (و به دنبال کتابهای من هستند این جماعت یاغی. اینا رو نگفته ها:- ") !" و من همانجا بودم که جامه هایم را زیرپوستی میدریدم و در دلم ولوله ای برپا بود و به روی خویش نمی آوردم :)){ شما همین ایموجی( :-" ) را برای حالت من تصور بکنید که هم جامع هست هم مانع :))}
پس از گشت و گذار در نمایشگاه به قرارگاه خویش واقع در چمنهای دو سالن از پیش تعیین شده بازگشته و به فهیمه که ازمون جدا بود پیوستیم و شروع کردیم به خاطره تعریف کردن و حرفهای ناگفته و مگو گفتن. پس از آن 5 نفری شروع به بازی SET کردیم که این بار با فراغ بال و در آرامش بهمان اجازه تفکر و تعمق داده شده بود و طبق سنت همیشگی اینجانب تک و باقی حضار علیهِ حضرتش بودند که نتیجه هم بر همگان مشخص است و به این قسمت داستان گذری بیش نمیزنیم.

خب سخن رو کوتاه کنم خیلی خوش گذشت و فهیمه یادته همین 6 ماه پیش که رفتیم چیتگر یادت بود چی بهت گفته بودم؟؟ خودم اینو یادم رفته بود ولی جالب بود تو یادت بوده :-" وقتی معصومه و فهیمه رو دیدم همون اول بهشون گفتم فک میکردم فهیمه معصومه باشه و معصومه فهیمه :)) یعنی تصور مجازی ام راجع به واقعیت فهیمه تا حد زیادی با معصومه و راجع به واقعیت معصومه با فهیمه تطابق داشت :D
خلاصه که از اون روز @baseri شد یکی از بهترین دوستای من توی دنیای واقعی و مجازی.
و @tezar رو بارها در دانشکده برق امیرکبیر زیارتش نمودیم و نفهمیدیم سرِ @N.Y.M که اونم ریاضی امیرکبیر قبول شده بود چه آمد !
وسلام نامه تمام :-"

 
آخرین ویرایش:
ارسال‌ها
793
امتیاز
14,896
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب
شهر
ری
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
تحصیلات تکمیلی در علوم پایه‌ی زن‌جان :)
رشته دانشگاه
فیزیک
خب اول خودم مینویسم تا موتور بقیه هم گرم شه ولی همه رو نمینویسم فعلا ، حوصلم سر میره :-"


حسین @tanha : خب فکر کنم اولین کسی که از بچه های سایت دیدم حسین هسپراید بود و خیلی هم با هم اون موقع حرف میزدیم و دیدمش هم تقریبا خیلی شبیه بود به چیزی که تو تصوراتم داشتم ازش. پسر خیلی خوبی بود و توی صحن حضرت معصومه هم با هم قرار گذاشته بودیم^_^بسی خوب بود و یاد گرفتیم ازت حسین جان.خیلی وقت هست ازش خبری ندارم و نمیدونم الان در چه حاله : (


فهیمه
@baseri : میتینگ نمایشگاه کتاب ، 17 اردیبهشت 92 .تشکیل شده از بچه های رباتیکی فرز 6 (معصومه @tezar ، یسنا @N.Y.M ،کوثر @koko azad و یاسمن @Vip و آلا @آلا ح. )+ خودش،بچه های بی بخار حلی 2( سه نفرشون عضو سایت و بقیه دوستای اینا بودن)،مدیران سایت.
یادمه شماره خودش رو گرفته بودم و دومین نفری بود که شمارشو میگرفتم(اولی حسین بود دیگه) و با خودش برای میتینگ داشتم هماهنگ میکردم و ...
حدودای ساعت 3 و خورده ای بود که به محل قرار رسیدم . از قضا شب قبلش هماهنگ کرده بودیم که در محوطه و چمنهای بین دو تا از سالنهای نمایشگاه باشیم و فهیمه صبح همون روز محل قرار رو به یه محوطه دیگه که بین دو تا سالن دیگه بود منتقل کرده بود. خب خیلی پیچ و تاب خوردم بینشون و تا اینکه خسته شدم و سه نفر رو دیدم که همچون سه کلله پوک کنار هم ایستاده اند. مشخص و معلوم بود منتظر کسانی اند و با خویش گفتم حتما اینا از بچه های سایت هستند :)) خیلی زورو طور رفتم جلو و گفتم :
-سمپادیایی هستید دیگه؟
+آره!
-من علی هستم ، اکانتم هم همینه(اون موقع دقیقا اکانتم همین علی با ی کشیده بود!)... شما؟
خودشون رو معرفی نکردن و یکیشون روشو کرد سمت دوتای دیگه و گفت " چقدر صمیمی" و حالا بعدش باهاشون صحبت کردم و توجیهشون کردم قضیه چی بوده و فهمیدم عضو سمپادیا نبودن و بچه های سمپاد قم بودند :)) ( وی بعد از این داستان فوبیایِ اشتباه گرفتن پیدا کرده و @amirreza rhn هم شاهده از کنارش ردد شدم و اعتنا نکردم :-" )
خلاصه که بعد از کللی اینور اونور گشتن پیداشون کردم و رفتیم تو چمنا نشستیم. اون سه تا حلی 2 ای هم اومدن و هی خودشون رو قایم میکردند .سرشون پایین و دستا بالا طوری که چهره شون معلوم نشه. بعد کاشف به عمل اومد یه سری از دوستانشون هم همونجا بودن و اینا نمیخواستن اینجا توی این جمع دیده بشند :)). دوستاشون که عضو سایت هم نبودن اینا رو دیدن شناختن و اومدن نشستن پیشمون :/ خلاصه اونایی که عضو سایت بودن رفتن و تنها پسری که عضو سایت مونده بود من بودم ک مطهری(رافائل) و رفقا(یوگی و دوستان ) تشکیل شده از سحر و @ریـحـانـه و محطا و @MTHR (مثل لاکپشتهای نینجا و از سایه ها) نینجایی و به سرعت اومدن و ایستاده نظاره گرمون شدند : )) ریحانه که ژستش به داداش تسوکه میخورد گفت این نشان مخصوص حاکم بزرگ مطهری هست احترام بگذارید و دیگه ما بودیم که سلامها رو روانه شون کردیم و هر کی یوزرش رو گفت . مطهری که دید که پسرها با مفهوم سایت سمپادیا بیگانه هستند فرار رو بر قرار ترجیح داد و ریحانه و سحر و محطا هم به تاسی از این پیر فرزانه صحنه رو سریعا ترک کردند :)) خلاصه یه ساعتی نشستیم اونجا و بازی SET رو یادشون دادم و کمی بازی کردیم. و بعدش رفتیم تو غرفه ها کتاب بخریم. من با معصومه و کوثر بودم که گوشی معصومه زنگ خورد:-سلام یاسمن. -جونم چیشده؟ -اها باشه زود بیا پیش ما میبینمت.
سپس بازگشته و رو به بنده و کوثر کرد و گفت یه عده(گستاخ) در نمایشگاه به دنبالش بوده اند! و ما سه نفر پوکر و با تعجب به هم دیگه نگاهها را دوختیم و در افق محو شدیم :)) تا اینکه بهمون رسید و نفس نفس میزد! از وی با تعجب پرسیدم " کجایند این دنبال کنندگان؟(این مردان بی ادعا)" معصومه نگاهش را از پا تا سرِ یاسمن گرداند و گفت " اصلا آنها چه نامردمانی بوده اند که در این شلوغی دنبال طفل معصومی چون تو میکردند؟" یاسمن در حین نفس تازه کردن پاسخ داد "یه عده کثیری بودند،درحال صحبت و گفتگو راجع به فرز 6 و در مخیله ام اینطور گنجید که دنبالم میکنند (و به دنبال کتابهای من هستند این جماعت یاغی. اینا رو نگفته ها:- ") !" و من همانجا بودم که جامه هایم را زیرپوستی میدریدم و در دلم ولوله ای برپا بود و به روی خویش نمی آوردم :)){ شما همین ایموجی( :-" ) را برای حالت من تصور بکنید که هم جامع هست هم مانع :))}
پس از گشت و گذار در نمایشگاه به قرارگاه خویش واقع در چمنهای دو سالن از پیش تعیین شده بازگشته و به فهیمه که ازمون جدا بود پیوستیم و شروع کردیم به خاطره تعریف کردن و حرفهای ناگفته و مگو گفتن. پس از آن 5 نفری شروع به بازی SET کردیم که این بار با فراغ بال و در آرامش بهمان اجازه تفکر و تعمق داده شده بود و طبق سنت همیشگی اینجانب تک و باقی حضار علیهِ حضرتش بودند که نتیجه هم بر همگان مشخص است و به این قسمت داستان گذری بیش نمیزنیم.

خب سخن رو کوتاه کنم خیلی خوش گذشت و فهیمه یادته همین 6 ماه پیش که رفتیم چیتگر یادت بود چی بهت گفته بودم؟؟ خودم اینو یادم رفته بود ولی جالب بود تو یادت بوده :-" وقتی معصومه و فهیمه رو دیدم همون اول بهشون گفتم فک میکردم فهیمه معصومه باشه و معصومه فهیمه :)) یعنی تصور مجازی ام راجع به واقعیت فهیمه تا حد زیادی با معصومه و راجع به واقعیت معصومه با فهیمه تطابق داشت :D
خلاصه که از اون روز @baseri شد یکی از بهترین دوستای من توی دنیای واقعی و مجازی.
و @tezar رو بارها در دانشکده برق امیرکبیر زیارتش نمودیم و نفهمیدیم سرِ @N.Y.M که اونم ریاضی امیرکبیر قبول شده بود چه آمد !
وسلام نامه تمام :-"
قهر قهر قهر
 

sabili

ویالونسل
ارسال‌ها
206
امتیاز
1,589
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
@sHaGaYeGh تنها کسی که دیدم بعد اشناییت تو این سایت همین دختر گل و مهربونه که خب با تصوراتم (:/(:/(:/
اصلا شبیه نبودی ناموسا :D
یعنی عکستو دیده بودماااااااااا ولی خب به جور دیگه بوید تو تصورم
راستش تو تصورم یکم جدی و اخمو تر بودی ولی وقتی دیدیمت کلی خنده رو بودی و مهربون
خب در مورد پایداری دوستمیمون میتونم بگم هنوزم دوسش دارم دختر گلیه یدونه است ولی خب وجدانا بگم از همون اول هم دوستی خاص و صمیمی نداشتیم انشاالله شاید بعد ها تو یه دانشگاه دیدیم همو اون موقع شاید یکم اشناتر تر شدیم >:D<>:D<:RedHeart:RedHeart:RedHeart
 

sabili

ویالونسل
ارسال‌ها
206
امتیاز
1,589
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
@sHaGaYeGh تنها کسی که دیدم بعد اشناییت تو این سایت همین دختر گل و مهربونه که خب با تصوراتم (:/(:/(:/
اصلا شبیه نبودی ناموسا :D
یعنی عکستو دیده بودماااااااااا ولی خب به جور دیگه بوید تو تصورم
راستش تو تصورم یکم جدی و اخمو تر بودی ولی وقتی دیدیمت کلی خنده رو بودی و مهربون
خب در مورد پایداری دوستمیمون میتونم بگم هنوزم دوسش دارم دختر گلیه یدونه است ولی خب وجدانا بگم از همون اول هم دوستی خاص و صمیمی نداشتیم انشاالله شاید بعد ها تو یه دانشگاه دیدیم همو اون موقع شاید یکم اشناتر تر شدیم >:D<>:D<:RedHeart:RedHeart:RedHeart
 
بالا