خب اول خودم مینویسم تا موتور بقیه هم گرم شه ولی همه رو نمینویسم فعلا ، حوصلم سر میره
حسین @tanha : خب فکر کنم اولین کسی که از بچه های سایت دیدم حسین هسپراید بود و خیلی هم با هم اون موقع حرف میزدیم و دیدمش هم تقریبا خیلی شبیه بود به چیزی که تو تصوراتم داشتم ازش. پسر خیلی خوبی بود و توی صحن حضرت معصومه هم با هم قرار گذاشته بودیم^_^بسی خوب بود و یاد گرفتیم ازت حسین جان.خیلی وقت هست ازش خبری ندارم و نمیدونم الان در چه حاله : (
فهیمه @baseri : میتینگ نمایشگاه کتاب ، 17 اردیبهشت 92 .تشکیل شده از بچه های رباتیکی فرز 6 (معصومه
@tezar ، یسنا
@N.Y.M ،کوثر
@koko azad و یاسمن
@Vip و آلا
@آلا ح. )+ خودش،بچه های بی بخار حلی 2( سه نفرشون عضو سایت و بقیه دوستای اینا بودن)،مدیران سایت.
یادمه شماره خودش رو گرفته بودم و دومین نفری بود که شمارشو میگرفتم(اولی حسین بود دیگه) و با خودش برای میتینگ داشتم هماهنگ میکردم و ...
حدودای ساعت 3 و خورده ای بود که به محل قرار رسیدم . از قضا شب قبلش هماهنگ کرده بودیم که در محوطه و چمنهای بین دو تا از سالنهای نمایشگاه باشیم و فهیمه صبح همون روز محل قرار رو به یه محوطه دیگه که بین دو تا سالن دیگه بود منتقل کرده بود. خب خیلی پیچ و تاب خوردم بینشون و تا اینکه خسته شدم و سه نفر رو دیدم که همچون سه کلله پوک کنار هم ایستاده اند. مشخص و معلوم بود منتظر کسانی اند و با خویش گفتم حتما اینا از بچه های سایت هستند
خیلی زورو طور رفتم جلو و گفتم :
-سمپادیایی هستید دیگه؟
+آره!
-من علی هستم ، اکانتم هم همینه(اون موقع دقیقا اکانتم همین علی با ی کشیده بود!)... شما؟
خودشون رو معرفی نکردن و یکیشون روشو کرد سمت دوتای دیگه و گفت " چقدر صمیمی" و حالا بعدش باهاشون صحبت کردم و توجیهشون کردم قضیه چی بوده و فهمیدم عضو سمپادیا نبودن و بچه های سمپاد قم بودند
( وی بعد از این داستان فوبیایِ اشتباه گرفتن پیدا کرده و
@amirreza rhn هم شاهده از کنارش ردد شدم و اعتنا نکردم
)
خلاصه که بعد از کللی اینور اونور گشتن پیداشون کردم و رفتیم تو چمنا نشستیم. اون سه تا حلی 2 ای هم اومدن و هی خودشون رو قایم میکردند .سرشون پایین و دستا بالا طوری که چهره شون معلوم نشه. بعد کاشف به عمل اومد یه سری از دوستانشون هم همونجا بودن و اینا نمیخواستن اینجا توی این جمع دیده بشند
. دوستاشون که عضو سایت هم نبودن اینا رو دیدن شناختن و اومدن نشستن پیشمون :/ خلاصه اونایی که عضو سایت بودن رفتن و تنها پسری که عضو سایت مونده بود من بودم ک
مطهری(رافائل) و رفقا(یوگی و دوستان ) تشکیل شده از
سحر و
@ریـحـانـه و
محطا و
@MTHR (مثل لاکپشتهای نینجا و از سایه ها) نینجایی و به سرعت اومدن و ایستاده نظاره گرمون شدند : )) ریحانه که ژستش به داداش تسوکه میخورد گفت این نشان مخصوص حاکم بزرگ مطهری هست احترام بگذارید و دیگه ما بودیم که سلامها رو روانه شون کردیم و هر کی یوزرش رو گفت . مطهری که دید که پسرها با مفهوم سایت سمپادیا بیگانه هستند فرار رو بر قرار ترجیح داد و ریحانه و سحر و محطا هم به تاسی از این پیر فرزانه صحنه رو سریعا ترک کردند خلاصه یه ساعتی نشستیم اونجا و بازی SET رو یادشون دادم و کمی بازی کردیم. و بعدش رفتیم تو غرفه ها کتاب بخریم. من با معصومه و کوثر بودم که گوشی معصومه زنگ خورد:-سلام یاسمن. -جونم چیشده؟ -اها باشه زود بیا پیش ما میبینمت.
سپس بازگشته و رو به بنده و کوثر کرد و گفت یه عده(گستاخ) در نمایشگاه به دنبالش بوده اند! و ما سه نفر پوکر و با تعجب به هم دیگه نگاهها را دوختیم و در افق محو شدیم تا اینکه بهمون رسید و نفس نفس میزد! از وی با تعجب پرسیدم " کجایند این دنبال کنندگان؟(این مردان بی ادعا)" معصومه نگاهش را از پا تا سرِ یاسمن گرداند و گفت " اصلا آنها چه نامردمانی بوده اند که در این شلوغی دنبال طفل معصومی چون تو میکردند؟" یاسمن در حین نفس تازه کردن پاسخ داد "یه عده کثیری بودند،درحال صحبت و گفتگو راجع به فرز 6 و در مخیله ام اینطور گنجید که دنبالم میکنند (و به دنبال کتابهای من هستند این جماعت یاغی. اینا رو نگفته ها:- ") !" و من همانجا بودم که جامه هایم را زیرپوستی میدریدم و در دلم ولوله ای برپا بود و به روی خویش نمی آوردم { شما همین ایموجی( ) را برای حالت من تصور بکنید که هم جامع هست هم مانع }
پس از گشت و گذار در نمایشگاه به قرارگاه خویش واقع در چمنهای دو سالن از پیش تعیین شده بازگشته و به فهیمه که ازمون جدا بود پیوستیم و شروع کردیم به خاطره تعریف کردن و حرفهای ناگفته و مگو گفتن. پس از آن 5 نفری شروع به بازی SET کردیم که این بار با فراغ بال و در آرامش بهمان اجازه تفکر و تعمق داده شده بود و طبق سنت همیشگی اینجانب تک و باقی حضار علیهِ حضرتش بودند که نتیجه هم بر همگان مشخص است و به این قسمت داستان گذری بیش نمیزنیم.
خب سخن رو کوتاه کنم خیلی خوش گذشت و فهیمه یادته همین 6 ماه پیش که رفتیم چیتگر یادت بود چی بهت گفته بودم؟؟ خودم اینو یادم رفته بود ولی جالب بود تو یادت بوده وقتی معصومه و فهیمه رو دیدم همون اول بهشون گفتم فک میکردم فهیمه معصومه باشه و معصومه فهیمه یعنی تصور مجازی ام راجع به واقعیت فهیمه تا حد زیادی با معصومه و راجع به واقعیت معصومه با فهیمه تطابق داشت
خلاصه که از اون روز @baseri شد یکی از بهترین دوستای من توی دنیای واقعی و مجازی.
و @tezar رو بارها در دانشکده برق امیرکبیر زیارتش نمودیم و نفهمیدیم سرِ @N.Y.M که اونم ریاضی امیرکبیر قبول شده بود چه آمد !
وسلام نامه تمام