یکی از بهترین دوران زندگیم سال 5 ام ابتداییم بود : همه چی اوکی بود از درس بگیر تا تفریحاتم ولی اصلی ترین چیزی که بهترین دورانش کرده این بود کنار کسایی که عاشقشونم اروم بودم و همه کنار هم بودیم و خانواده صمیمیته خیلی زیادی داشت و همون یک سال بود و تمام
دوره ی بعدش از عیده شروع شده تا الان نمیدونم تا عید میمونه یا نه اگه بمونه اینم میشه یه دوره ی یه ساله ی قشنگ که البته اصلا به خوشی و خرمی نبود اتفاقا ناگوار ترین اتفاقا مشکلات پیش اومد ولی خوشحالم که خودمو ساختم بهترین دورانه چون فهمیدم واقعا کی هستم و دیدم به زندگی فرق کرد تازه شناختم دنیا رو جایی که 17 ساله توش دارم زندگی میکنم و هیچی ازش نمیدونستم
فهمیدم باید به زندگی فکر کنم ولی نباید براش هر لحظه غصه بخورم
فهمیدم دیدن حقیقت هستش و درست دیدن فضیلت و نباید از روی احساسات دلیم چشامو ببندم رو خیلی چیزا
فهمیدم ادب خرجی نداره و با ادب بودن بی خرجه ولی با ادب میشه خیلی چیزا رو ردیف کرد
بازه های کوتاه خیلی خوب هم داشتم:)
اوایل ترم ۲ و ۳ یونی:)
اوایل و اواسط سوم دبیرستان:)
اواخر اول دبیرستان و پنجم ابتدایی:)
اوایل و اواسط سوم راهنمایی:)
کلا هرزمانی که با انگیزه برای اهدافم تلاش میکردم رو دوست دارم:)
۵ تا ۹ سالگی
تازه اومده بودیم اردبیل.بچه های همسایه حدودا هم سن ام بودن.تقریبا ۱۰ ،۱۲ تا دختر و ۴، ۵ تا پسر.تفریح مشترکمون دوچرخه سواری بود.افتخارم این بود که بلد بودم سریع تر از همشون زنجیر دوچرخه رو درست کنم:)
یادش بخیر اصرار داشتم که جومونگ باشم.یه آرشیو کامل از عکساشو داشتم و با بقیه تبادل میکردم
.کلی خاله بازی و کندن چمن ها و فروختن اونا به عنوان سبزی و له کردن گلبرگ های رز های قرمز و تهیه گلاب
.تولد های تموم نشدنی و ساده و صمیمی.
لی لی با قوانین سخت.
فوتبال بازی کردن با پسرا و پاره شدن کتونی
.بستن چشما و ول کردن فرمون دوچرخه تو سرپایینی به خاطر کل کل های بچه گونه.
چیدن انگور های درخت جلوی مهمانسرا و دعوا کردن با مسئول اونجا.پیرمرد بیچاره وقتی بازنشست شد حتما خیلی خوشحال بود
.دعواهایی که باعث میشد محوطه رو بین دخترا و پسرا تقسیم کنیم
.خدایی خیلی خوش میگذشت.کاش بازم برمیگشتم اون دوره.
از اکثر بچه های اون موقع بی خبرم.یکی شون هم فوت کرد خدا رحمتش کنه.
یادش بخیر
تو مهدکودک موهاشو دو گوشی می بست, دامن پف دار می پوشید, سر پسر مردمو می کوبید تو صندلی!! خوب حقش بود:)بهش گفته بود که ظرف قرمزرو بهش نمی ده چون دختر لوسیه^-^
(البته به خاله مهدشون گفت خاله علی حرفای خیلی بدی به من زد؛)
کلاس اول که شد، رفت موهای یه دختر بدجنس رو کشید چون مسخرش می کرد؛)
کلاس دوم که شد ،زنگ تفریح حوصلش سر رفته بود؛ اومد بیرون از کلاس. کنجکاو بود ببینه می تونه از پنجره های محافظ دار کلاس:/ بیاد داخل؟
به هر بدبختی که بود پاشو گذاشت رو آجرا و و دستشو رسوند به میله ها ...
اینقد سرشو فشار داد تا سرش از میله ها رد شد...
همون موقع یه صدایی از پشت سرش شنید...
خانم تشریف بیارید اینم دختر شما^^
کلاس سوم که شد؛ تو کشتی به بچه های زیادی پاستوریزه بلوند که احتمالا دو سه سال ازش بزرگتر بودن یاد داد که بابا اگه یه کم هوش داشته باشین ،می فهمین اگه پاتونو بزارین رو چهارپایه دستتون به این جعبه برچسبا( که برای گم نشدن بچه ها اسمشونو روشون می نویسن و میچسبونن به لباساشون ) می رسه و میتونین کلی بردارین برای عروسکاتون(؛) که هیچ وقت گم نشن!
البته هیچ کس نفهمید چرا تو راه رو ها 10/20 متری یه بار برچسب به دیوارا چسبیده...
ازینا زیاد هست راجع بهت دختر کوچولو...
احتمالا چون انا انت انت هو هی و... جاشون تنگ بوده خیلیاشون رو یادم رفته و تعداد انگشت شماریشون یادم مونده...
مهم تر از همه....
حالا اینقدر پشت میز می شینه که وقتی میخواد بلند شه معمولا یکی از پاهاش خواب رفته و لنگ لنگان میره چایی دم کنه بخوره که خوابش نگیره و بتونه تاا روح در بدن داره
تاریخ اعراب و
اسلوب حصر و
دنباله
و ....بخونه.
.
.
.
.ولی یه سوال...
من کی گمت کردم؟ کجا جا گذاشتمت ؟
اصلا خودم از دستت دادم یا ازم گرفتنت؟؟؟ من کجام ...تو کییی ...اینجا کجاست؟؟؟
پ.ن:پست کردنش شجاعت می خواست ...حس می کردم شاید خیلیا دختر کوچولوشون رو ول کردن و رفتن...
پ.ت.ن: تا دیر نشده بگردین، پیداش کنین، بدینش بغل مامانش تا گریش در نیومده...
دومادمون رفته بود آموزشی، خواهرم تازه عروس بود، منم رفته بودم خونهشون بمونم که تنها نباشه. خونهشون قشنگ و نو بود و دوست داشتنی بعلاوه ساکت و خلوت. خوراکیای خوشمزهای هم داشت. ^-^
بطور کلی تو خونه خودمون بد میگذره هر وقت بیرون بودم خوش گذشته الانم که خونه نشینم خیلی بد میگذره
پ.ن: اون مدت خونوادهم فکر میکردن چقدر دوری ازونا سختمه ولی حقیقتش یه ذره هم دلم براشون تنگ نمیشد
عجیب بود که تو قرنطینه خوش بگذره ولی تابستان و مهر 99 خوب بود + ترم یک دانشگاه + دوران دبیرستان هم یه دوره طولانی از حال خوب و انرژی مثبت رو تجربه کردم
شعار : تا زمانی که زنده ام لذت میبرم ، حتی که اگه سختی باشه ، چون بعد از هرسختی ای آسانی و... لاب لاب
تا قبل از شش سالگی
یه محله کوچیک، کلی خونه رنگی رنگی، با مادربزرگ ترک زبانم زندگی میکردم!
دغدغه ای نبود، به جز روزهایی که مادربزرگم برام بال مرغ میخرید و با پیاز و زعفرون حسابی کبابی میکرد، وای به حال دوتامون اگه مادرمون میفهمید
دغدغه قبول شدن یا نشدن، توی فلان درس چند شدن رو نداشتم! هر روز میرفتم خونه یکی از دوستام و با بقیه دوستامون میرفتیم یه دل سیر بازی میکردیم...
بهترین مزه ای که یادمه مزه شربت آلبالو هایی بود که همسایمون درست میکرد! یه پسر داشت، سینا. خیلی دست و پا چلفتی ولی مهربون:)
روزهای مخصوصی که پدرم از سرکار میومد و میگفت:"پسرم بیا ببین چه کردم!"
پدرم یدونه ماشین اسباب بازی پلیسی خریده بود، دیوونش بودم! بعضی روزا که مرخصی میگرفت، میومد و برام برنج ته دیگ دار با تخم مرغ میپخت، و از روزای بچگی و جوونی خودش برام میگفت، روزی که توی محلشون سیل اومده بود، پدرم هم خیلی آروم توی طبقه بالای خونشون خواب بوده
مادربزرگم برام هرروز چای مخصوص با گل محمدی درست میکرد، طعم زنجبیل رو اصلا دوست نداشتم و ازش متنفر بودم، مادربزرگم هم با من موافق بود
فامیلامون میومدن و یک دل سیر باهاشون میخندیدیم، حیف که دیگه تو اون محله نیستیم...
شربت آلبالوی همسایمون دیگه نیست
خونه فامیلامون که اونور خیابون بود دیگه نیست
اونقدر خوشحالی خالص دیگه نیست...