تا قبل از شش سالگی
یه محله کوچیک، کلی خونه رنگی رنگی، با مادربزرگ ترک زبانم زندگی میکردم!
دغدغه ای نبود، به جز روزهایی که مادربزرگم برام بال مرغ میخرید و با پیاز و زعفرون حسابی کبابی میکرد، وای به حال دوتامون اگه مادرمون میفهمید
دغدغه قبول شدن یا نشدن، توی فلان درس چند شدن رو نداشتم! هر روز میرفتم خونه یکی از دوستام و با بقیه دوستامون میرفتیم یه دل سیر بازی میکردیم...
بهترین مزه ای که یادمه مزه شربت آلبالو هایی بود که همسایمون درست میکرد! یه پسر داشت، سینا. خیلی دست و پا چلفتی ولی مهربون:)
روزهای مخصوصی که پدرم از سرکار میومد و میگفت:"پسرم بیا ببین چه کردم!"
پدرم یدونه ماشین اسباب بازی پلیسی خریده بود، دیوونش بودم! بعضی روزا که مرخصی میگرفت، میومد و برام برنج ته دیگ دار با تخم مرغ میپخت، و از روزای بچگی و جوونی خودش برام میگفت، روزی که توی محلشون سیل اومده بود، پدرم هم خیلی آروم توی طبقه بالای خونشون خواب بوده
مادربزرگم برام هرروز چای مخصوص با گل محمدی درست میکرد، طعم زنجبیل رو اصلا دوست نداشتم و ازش متنفر بودم، مادربزرگم هم با من موافق بود
فامیلامون میومدن و یک دل سیر باهاشون میخندیدیم، حیف که دیگه تو اون محله نیستیم...
شربت آلبالوی همسایمون دیگه نیست
خونه فامیلامون که اونور خیابون بود دیگه نیست
اونقدر خوشحالی خالص دیگه نیست...