Karenn

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
نیمچه شعر هام
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #2
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
...نبوتی از جنس نجات...

تمام شب بیداری ها انگار
از تاریکی دو اقیانوس در غار های کبود صورت تو
از چشمانت
سرچشمه میگیرد
در عمق آن حرا های پر غم محمدی نشسته که روزی به نام عشق خواهد خواند

چون عیسی
وقتی شاعران حیران یکی یکی زیر خورشید نبودنت ذوب میشوند
مسیح خنده هایت از من هزاران هزار مولانا میسازد که تن به میدهند به تن دادن فعل ها به مفاعلن فعالتن مفاعلن فعلن

تقلا های روح مرا همچون سلیمانی
جان میکنم در خودم نفس میزنم
بی نف...
که مینوشاند به ماهی عصیان گر روحم جرعه ای از آرامش

صدایت همچو نیما
نوا های اَوِستا را ....
و من یک عمر گوش خواهم شد

تو ناجی هستی که در میان این همه
به تو ایمان میاورم
من کافر به تو....
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
روز های بی خیالی
شب های بیداری

تمام شب نوشته های پر دردم
پر ترسم
صبح ها بر می خیزم
گویی دیشب کسی در من مرده

گویی هر شب منی در من دفن میشد
و ققنوس درد هایش هر صبح از جای برمی خیزد تا آتشدان خاموش نشود

گویی روح من مانند ماهی بی گناه در من تقلا می کند تا تنگ وجودم را بشکند

و من زندانی ام برای خودم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
....آواز قو....
در ستاره ها سیر میکنی معشوقه ی من
ستاره ای درخشان رو به وفول
دور سیاهچاله های درونت می چرخی و می چرخی
تا به درون کشیده شوی
رقص پوچی ات چنان است که دست های عاشیق جامه دران را بر روی تار کم میاورد
با سکوتت مرثیه ای می خوانی از تمام صدا های جهان

آنچنان از این سیاره ی خاکی دوری که طمع بادام های پوست کنده و عطر شیرین هیچ لبخندی به تو نمیرسد آنچنان دیری که نور هیچ امیدی بر تاریکی چشمانت تابانده نمی شود

در آسمان که میرقصی
کلاماتی میسازی که از زبان هیچ شاعری برون نمیاید
کلاماتی که تو اند تو... و جز تو هیچی نیستند
نگاه میکنم
به بودنت
که شاید این آخرین درخششت باشد
و عظمت وجودت را در خود بکشد این تاریکی محض
نگاه میکنم به آرام آرام در خود آرام گرفتند و آرام ماندنت برای همیشه
و روزی که تمام شود سو سوی بی جانت آسمان خاموش نخواهد شد آخر چگونه گیتی را به عزایت بنشانم
روزی که آرام بگیری
برای همیشه
اما آسمانی در من خاموش خواهد شد
و تمام کلامات که حول محور تو میگشتند از مدار خارج میشوند
اما زبانی در من ناپدید خواهد شد
اینگونه شاعران جهان را به عزایت مینشانم
شرمسار اند همه ی شعر ها از چشمهایت و گوش هایت و تمام کلامتی که به درستی از زبانت جاری میشوند
...
صدایی به گوش میرسد
این آواز آخرین قو در منظومه ی پر درد زندگیست
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #5
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
ذکر میشه که
عاشیق ها
نوازنده های بداهه نواز تار آدربایجانی ان
و جامعه دران یکی از آواز های دستگاه همایونه
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
و شاعران هیچگاه از سوختن زیر آفتاب تابستان نمیگویند
و از زجر ممتد تپش منظم قلب
پیامبران سخن و بال های پروازشان هیچگاه از جهنم سبز بودن وحی نمیشوند
از یخبندان فراغ نیز هم
گویی فقط هیمه ی سوزان عشق و بودن و رویا جوهر را از قلم بیرون میراند
و من دیگر عاشق نیستم و شاعر نیز هم
رویا نمیبینم و شعر نیز هم
و قلمم...
من اما
گاهی با صدای دف بر سر قبرم زنده میمانم
با دفن شدن در یخبندان خاک دور از بهشت
و جهنم سوزان شریان هایم
انسان اما
گاهی نیاز دارد یک روز بمیرد و برای روز ها مرده بماند
قهقه بزند به صدای یاسین فهقه... سکوت کند
لبخند بگرید... سکوت کند
تا تابستان بگذرد
و خنکای پاییز با آغوشش از میان بال های مرگ بیرون بکشدش

میخواهم مرده بمانم
روزی چند
تجزیه شوم
میخواهم دندان های کرم های خاکی بدنم را لمس کند
به اذان
به غنا
به درد
به خون
به آغوش
به ایستادن
و ایستادن
و ایستادن این مهم زندگی
به مانند برگ های زرد زیر پای زندگی ایستادن
سکوت کنم
خش خش سکوت کنم​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
برایم کمی سخن بگو
برایم کمی تسلی باش

سایه ات را
سایه بودنت را که درست هم وزن نبودنت است
با بغضی کوچکتر اما

این صحبت ها و این شعر ها را
در اوج دلتنگی و در اوج نفرت

این درد را و این همدردی را
و این کلمات را که از درد سرچشمه میگرند و هر طور شده راهشان را به سمتت باز میکنند

این ها همه را به من ببخش
و کمی برایم تسلی باش

حتی شده دو سه روزی برگرد بگذار هرچه میخواهم بلغور کنم
این دروغ ها را بشنو و کمی برگرد
دستان سردم را بگیر قلب بی جانم را دریاب بگذار در کنارت کمی آرام بگریم

با چشمان بهت زده ات و لحن کلافه ات بدون حرکت دادن دستانت در آغوشم بکش
تظاهر کن دردم را میفهمی
بگذار این نکبت تمام شود و بعد
برو

یه دوستت دارم به من بدهکاری
کمی عشق
ذره ای همدردی
و عالمی "درست میشود"
بیا دینت را ادا کن و بعد خداحافظی کن

نه نکن
خداحافظی کردن دوست نداری من هم دوست ندارم
لحن سردت کلمات را جوری کنار هم میچیند که همه شعر هایم تلف میشود
به جای خداحافظی در آغوشم بکش
در آغوشت میکشم انقدر که بتوانم عطرت را در وجودم زندانی کنم

میگویم

"مراقب خودت باش"

میروی میروم و داستان ما باز بی فرجام میماند تا زمانیکه به هم / به سایه هم پناه ببریم

انی وی​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
پیک ات را به به پیکم بکوب
بزار با خرده شیشه ها مست شویم
در حد مرگ
آنقدر که به توانیم به این جهان سر و ته لبخند بزنیم

پیک ات را دوباره با من سر بکش
پاهایمان را به آسمان برسانیم
سرمان را کنار سنگ ها جا بگذاریم

با من مست کن عزیز دلم
با من مست کن
چیزی نداریم جز معده ای پاره و هشیاری توهمی
با من مست کن تا بی همه چیز شویم

بعد دستانت را میگیرم
در آغوشم میکشی و مانند باد تمام این سیاره ی خاکی و داغون را میگردیم
سبک و سرخوش و مست...

به همه جا سرک میکشیم
تا به نفسمان بفهمانیم چیزی نمانده
برای دیدن
برای ماندن
برای بودن

بعد صبح روز بعدش شاید
با باد به بالاترین طبقه ی این خرابه رفتیم

و وقتی گرگ و میش
مُرد
با اولین طلوع سرخ خورشید
جسدمان را هم
همین پایین ها جا گذاشتیم و رفتیم
به اون دورهای دور

ولی فعلا با من مست کن عزیزم
خسته ام
کلافه ام
درمانده ام
با من مست کن
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
داشتم heather گوش میکردم
بعد یهو به سرم زد ورژن یکی دیگه از اشخاص ماجرا رو بنویسم
اول میخواستم پسره رو بنویسم
ولی خوب
تصمیم نهایی شد بر شخص سوم

وویس ورژن من
شما سعی کنید کمتر به صدا دقت کنید بیشتر به محتوا :‌)) خودم میدونم فالشم و صدام شبیه بزه

I still remember the third of December, me in your sweater
You said it looked better on me than it did you
Only if you knew how much I liked you
But I watch your eyes as she
Walks by
What a sight for sore eyes
Brighter than the blue sky
She's got you mesmerized while I die
Why would you ever kiss me?
I'm not even half as pretty
You gave her your sweater, it's just polyester
But you like her better
Wish I were Heather

متن من

I can't remember
We ever hang out without him
he's in your sweather
it's not just polyester
on
him

if only he would know
how much he look good
and im watching you two
i walk by

what a sight for sore eyes
brighter then a sun rise
you got him mesmerized
while he die

why didnt you ever kiss him
he look so down but his so pretty

you give me your sweather
but you two look better
and im just a barrier
he should be heather
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
چراغ‌ها ناگهان روشن میشوند
و راه که در ظلماتِ سردرگمی غوطه‌ور بود
به خود شکل‌ میگیرد

روح روشن سواری کهنه
از دور مرا به جلو میخواند

ای کوه‌ها، ای کوه های عظیم
من هیچوقت خود را نپسندیدم
شما که همواره در راه استوارید بگویید
چگونه میتوان ایستاد و گذر کرد

چگونه میتوان در پی شب‌تاب ها دویید
و این بصیرت که رسیدن
تنها انتزاعیست اعتیاد آور
که قلب را وادار به تپش میکند
چگونه میتوان رفت و هیچگاه نرسید

چگونه میتوان به گنگی ایمان باور داشت
و الهامات را که در روح می دوند جدی گرفت
حال آنکه دیوانگی و اصالت در هم تنیده اند

من هیچگاه خودم را نپسندیدم
و پاهایم به من اعتماد ندارند
و دستانم قرار ندارند
اما همچنان زمان مرا به جلو هول میدهد
زمین زیر پایم به عقب سر میخورد
و سواری روشن مرا به آینده میخواند

پس ای کوه ها چگونه میتوان با سرشتی از ناباوری ایمان آورد و استوار شد
و بعد استوار به جلو رفت
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
من نام آن نقاش فلانجایی چند قرن پیش را نمیدانم
هیچگاه نمیتوانم گرایش سیاسی انتخاب کنم
یا فیلسوفانه معنی جدیدی را بکاوم
یا حتی کلمه درست را انتخاب کنم

من فقط به کفپوش اتاقم نگاه میکنم
سپس به آسمان
و پوچی حیاتم همراه با نسیمِ آهستهْ
تابستان جانم را در بر میگیرد
من پناهنده کلماتم
هوییتی محو از سایه علاقه‌مندی های متعدد
غرق‌شده ای در بخش کم عمق زندگی به دنبال دلیل
و هوایی گرفته از پارانویا

نه من هرگز شاعر شدن نخواهم توانست
و لغزش خودکار بر دفترچه من
چه فرق میکند با خط های ممتد کودکانه
که اتفاقی به تمثیلی از یک معنا شباهت میابند

گذر آفتاب از کرانه پنجره
و پایان شب زنده داری با مرگ شب
و تک تک پدیده هایی که روزی بر دفتری تجلی پیدا کرده

این همه حرف زیبای تکراری
میان قبح تنفس
و این جنبش محکوم به فنا میان صامت ها و مصوت ها
برای کلمه شدن

من از تنفر از قلم خودم باز به قلم پناه میبرم
از الکنی زبانم یاوه میگویم
از درد زجه میزنم
و نتیجه اینها همه تنها به قهقرا رفتن بی خود درختان است
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
۱
چقدر فاصله کافیست
برای دیدن چیزی که باید دید
برای پیدا کردن ان جواب الهی
کلیومتر ها باید دور بود و باز نزدیک است

مرز های از هم گسیخته آسمان
و بستر خانه های غریبه

لنگ های آویزان اعدامی پف کرده
از کهنگی یک باور یا هجوم وحشیانه ی بهاری غیر منتظره

کومه های انزوا
و گمگشتی در میان انبوه حکایات بودن

چقدر باید از انسان دور شد
تا انسان را دید
تا انسان را فهمید


۲
چقدر سکون کافیست
برای زیستن در گذر
ثانیه هایی که بر سیم ها آرشه کشیده میشوند
و رها میشوند
چطور باید این حجم وسیع را در آغوش گرفت
و این نزدیکی بی ثمر از نازایی ذات

فرسودگی زانو ها
در مسیر شادابی دشت ها

سرگیجه ای غریب از صدای بلند گل ها
کلافگی از عبور ممتد رود

چقدر باید در لحظه زیست
تا لحظات از پس عبورشان تو را پس نزنند


۳
دور های دور هیچگاه به انداره کافی غریب نیستن
و همآغوشی بر بستر لحظات با احساسات
هیچگاه آنقدر که باید پذیرا نیست
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
هوا سرد است
دل من خاموش در کنج سینه ام کز کرده
دیگر نگاهدار امید خورشید نیست
و آینده تنها خیالیست که دیگر لمس کردنش
مهم به نظر نمیرسد


شاید بزرگترین نقص شجاعت بود
عتیقه ای اجدادی
که جایی از درخت خانواده دزدیده شده
و این تمامی فانوس ها را که با صدا روشن میماندند
به خاموشی کشاند

و بزرگترین نقص شجاعت است
مهر تایید بر گندیدن خون در رگ
بر حکم این عذاب
بر حتم این مرگ
و دستوری برای رهایی

کلمات جاری میشوند و از لای انگشتانم در میروند
و بزرگترین نقص شاعریست
که هیچگاه شاعر نبوده نخواهد شد
و همچنان مصرانه بر کاغذ سکوت میکند
تا در خیابان فریاد نکشد
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
خودم را از روی خودم میشوییم
یاس
غبار سفر و گرد سکون را از تنم میزداید


بازکشف این پوچی
در درون مینشیند
و صدای غریزه را رو به خفقان میکشاند


آبی که بر آتش طمع روان میشود
و عبورش گندیدگی ریشه های امید را به رخ میکشد
در ریه تهنشین میشود
دستاویزی جدید برای نفس کشیدن


پیدا شدن از عمق گمگشتگی
نه برای عبور از گذر درست
برای غرق شدن در سکون عدم قطیعت


خودم را از حیاتم میشوییم
این علم که زندگی از اول هم برای من نبوده
که بخواهم به در و دیوارش برای ثبات چنگ بیاندازم
این علم که سقوط نوعی پرواز است
اگر افتادن محتوم باشد
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
نخوانم
دیگر نخوانم
صدایت که از کلمات برمیخیزد
اسیدیست
امید را در جانم باز حل میکند
سد منطق را در سرم میشکند
تنم را به آتش میکشد


برنیانگیزانم
به شوق لحظات وصال و
به سوز جدایی های متناوب
که هر آوای تو نعمه بیداری
برای دیوانگی خفته است
برنیانگیزانم
که این دیوانگی جاری نشود
شعر نشود


نشنوم
جانم از تمنا لبریز است
سر ریز که میشود دلتنگی هایم
از صدایت
نشنوم
که التماسی نشوم بر دوام درد
یا اعتراضی بر قاموس عشق


نرو
حالا که آمدی و
خواندی و
برانگیختی و
شنیدی
مرا با این جنون
با این شعر
تنها نگذار
نرو
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
من به دست ها نگاه میکنم
زخم ها
رگ ها
و به استخوان ها
که اجباری هستند بر وجود

به پارگی مویرگ ها
سکته های خفیف روحی
که رنگ بنفشاشان
علامت اخطاریست

به رد تیز تاریخ
بر روی مفاصل
و کندی تیغ که خطی ناموزون
بر گذر خون انداخته ست
به تناوب اضطراب
نهفته در لرزش ها



من به دست ها نگاه میکنم
هنگامی که قلم را علم میکند برای فریاد زدن
و جوهر که روان میشود
همرنگ خون دیگر فریادزنان است

هنگامی که به تکیه گاه چنگ میاندازند
برای ایستادن
و سنگینی وجود را یک تنه بر دوش میکشند

هنگامی که دست های دیگری را
در آغوش میکشند تنگ
و همردیفی نبض ها قوت قلبی میشود
در لا به لای انگشتان



من به دست ها نگاه میکنم
که به زیبایی از درد لبریز اند
که اشارتی هستند به زندگی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
دست هایت که بر دستانم مینشیند
چه سمفونی غریبی
باران که میبارد قطره قطره
قط میزند
قط میزند
بر پرده آرامشی که خوابت
چه شعری میشوی
در شیار های مغزم
شعری که برای من نیست

من شاعر سوز های فرو خورده ام
در آغوشم از سرما میسوزی
و انگشتانم که رد رگ هایت را دنبال میکنند
به کجاها میرسند
که گر میگیرد آتش
رگ هایت در قلب من ریشه دوانده چگونه
که غم‌ از سر انگشتانت
و از قرنیه چشمانت
مستقیم بر دل من مینشیند
چه شعری میشوی
در شریان رگ هایم
شعری که برای من نیست

چه شعری میشوی
لایه به لایه
از پوست و رگ هایت تا نگاهت
که به عمق راه دارد

چه شعری میشوی
در آغوش من سوزان
با در سرمای انزوایت

چه شعری میشوی
ایستاده در کنار غریبه
همخوابه‌ی یکی
معشوقه‌ی دیگری

چه شعری میشوی
چه شعر
که من شاعرت نمیتوانم باشم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #18
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
به زمین که باز میگردم
خانه ام چه خالیست
که در رفت و آمد زمان
چیزی جز غبار به خود نگرفته ست
اصتکاک نور روز
بنیانش را سست کرده
و از سختی آینده در بین آجر هایش
چیزی جز "روزمرگینگی" نمانده


در پی این رجعت
آتشدان قلبم چه خاموش است
از رقص شوق به پای باور
همچو آرامستان مردگان صدساله
تنها سوگی از فقدان و پوچی
در آن خفته است

به زمین بازگشته ام
چه بی ارمغان بود سفر
پوک بود حجم زندگی‌
که انتظارم را نشسته بود
و بیهوده حجم به انتظار نشستن من برای زندگی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #19
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
تهران

موذیانه خون در زیر پوستش جریان دارد
زیر یک من آرایش پنهان کرده
نیشخندش یا گریه اش را
کسی نمیداند

این هرجایی، وقتی غریبانه
بر خاک خویش در بستر است
به چه می‌اندیشد
که در عمقش هرگز صدای سکوت را نمی‌شنوی

مست تلو تلو میخورد
گوشواره های مترو در او
زاییده چند کودک خیابانی
با چشم های خالی
قدم...
خیابان...

و آیا این ادم ها هستند که به او معنی میدهند؟
قدم هایشان تبرک است یا نحسی
بر تنش که قدم برمیدارند اینچنین پریشان

به کجا میروند در میان این هم آغوشی
تنش که گر گرفته که خسته
به کجا ترک میکنند این قرار را و چه میگذارند از خود
چه برایش میماند جز یک تکه نان

و رد عشق خشم و شاش و منی
بر روی شاخه دستانش
چه چیزی را از او میرباید
چه چیز را می افزاید
تلنباری از خاطره
از عبور و گذشتن پیوسته

چه میکند با او
چه میکند با آنها
که فردا دوباره از خواب بر میخیزند
این است که عجیب است
این است که عجیب است
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20
ارسال‌ها
2,602
امتیاز
39,305
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
Physics
دانشگاه
SUT
رشته دانشگاه
Physics
انتظار به پایان رسیده بود
می‌آمدی در نهایت
در بین آن همه سیاهی
سپیدپوش به دستانم باز میگشتی
دستان لرزانم

به خود میلرزید وجودم
گلدان خالی مگر ترس داشت
که به پیچدگی تنت
در میان کاغذ های سفید
جرعت در آغوش کشیدن نداشتم


تمام توانم
در حنجره خلاصه شد
فریاد میکشیدم راز واهمه را که
صورت شکسته ات کفن پوشان
جامه حقیقت پوشاند


خاک پذیرای تو شد
همه چیز به اتمام رسید
گویی هیچگاه شروع نشده باشد
و خشکیدن آفتاب در طلوع گاه
روزمره ترین عادت دنیا بوده باشد


و از اعماق سردی خاک
انگار
از میان چشمان بازت
خیالی
به پشت پلک هایم رسوخ کرد
از انتزاع پرواز
و خون سقوط
که بذر هرز لاله ها را در مغزم
آبیاری میکند هنوز


این لاله ها از شیره زندگی‌ام
تغذیه میکنند از آن روز
در اثنای وجود وحشیشان
تنهایی میجوشد
و عدم تعلق را در رگ هایم جاری میکنند


سرخی از شعرهایم چکه میکند
لاله‌ها جمله ها را مینوشند
صرف فعلت در کفن
کنار تو میپوسد
بودن را میبوسد
و نبودنت، نه بودنت
در میان رفتن‌هایم میماند
و خورشید هر روز میخشکد
 
بالا