تمام شب بیداری ها انگار
از تاریکی دو اقیانوس در غار های کبود صورت تو
از چشمانت
سرچشمه میگیرد
در عمق آن حرا های پر غم محمدی نشسته که روزی به نام عشق خواهد خواند
چون عیسی
وقتی شاعران حیران یکی یکی زیر خورشید نبودنت ذوب میشوند
مسیح خنده هایت از من هزاران هزار مولانا میسازد که تن به میدهند به تن دادن فعل ها به مفاعلن فعالتن مفاعلن فعلن
تقلا های روح مرا همچون سلیمانی
جان میکنم در خودم نفس میزنم
بی نف...
که مینوشاند به ماهی عصیان گر روحم جرعه ای از آرامش
صدایت همچو نیما
نوا های اَوِستا را ....
و من یک عمر گوش خواهم شد
تو ناجی هستی که در میان این همه
به تو ایمان میاورم
من کافر به تو....
....آواز قو....
در ستاره ها سیر میکنی معشوقه ی من
ستاره ای درخشان رو به وفول
دور سیاهچاله های درونت می چرخی و می چرخی
تا به درون کشیده شوی
رقص پوچی ات چنان است که دست های عاشیق جامه دران را بر روی تار کم میاورد
با سکوتت مرثیه ای می خوانی از تمام صدا های جهان
آنچنان از این سیاره ی خاکی دوری که طمع بادام های پوست کنده و عطر شیرین هیچ لبخندی به تو نمیرسد آنچنان دیری که نور هیچ امیدی بر تاریکی چشمانت تابانده نمی شود
در آسمان که میرقصی
کلاماتی میسازی که از زبان هیچ شاعری برون نمیاید
کلاماتی که تو اند تو... و جز تو هیچی نیستند
نگاه میکنم
به بودنت
که شاید این آخرین درخششت باشد
و عظمت وجودت را در خود بکشد این تاریکی محض
نگاه میکنم به آرام آرام در خود آرام گرفتند و آرام ماندنت برای همیشه
و روزی که تمام شود سو سوی بی جانت آسمان خاموش نخواهد شد آخر چگونه گیتی را به عزایت بنشانم
روزی که آرام بگیری
برای همیشه
اما آسمانی در من خاموش خواهد شد
و تمام کلامات که حول محور تو میگشتند از مدار خارج میشوند
اما زبانی در من ناپدید خواهد شد
اینگونه شاعران جهان را به عزایت مینشانم
شرمسار اند همه ی شعر ها از چشمهایت و گوش هایت و تمام کلامتی که به درستی از زبانت جاری میشوند
...
صدایی به گوش میرسد
این آواز آخرین قو در منظومه ی پر درد زندگیست
و شاعران هیچگاه از سوختن زیر آفتاب تابستان نمیگویند
و از زجر ممتد تپش منظم قلب
پیامبران سخن و بال های پروازشان هیچگاه از جهنم سبز بودن وحی نمیشوند
از یخبندان فراغ نیز هم
گویی فقط هیمه ی سوزان عشق و بودن و رویا جوهر را از قلم بیرون میراند
و من دیگر عاشق نیستم و شاعر نیز هم
رویا نمیبینم و شعر نیز هم
و قلمم...
من اما
گاهی با صدای دف بر سر قبرم زنده میمانم
با دفن شدن در یخبندان خاک دور از بهشت
و جهنم سوزان شریان هایم
انسان اما
گاهی نیاز دارد یک روز بمیرد و برای روز ها مرده بماند
قهقه بزند به صدای یاسین فهقه... سکوت کند
لبخند بگرید... سکوت کند
تا تابستان بگذرد
و خنکای پاییز با آغوشش از میان بال های مرگ بیرون بکشدش
میخواهم مرده بمانم
روزی چند
تجزیه شوم
میخواهم دندان های کرم های خاکی بدنم را لمس کند
به اذان
به غنا
به درد
به خون
به آغوش
به ایستادن
و ایستادن
و ایستادن این مهم زندگی
به مانند برگ های زرد زیر پای زندگی ایستادن
سکوت کنم
خش خش سکوت کنم
سایه ات را
سایه بودنت را که درست هم وزن نبودنت است
با بغضی کوچکتر اما
این صحبت ها و این شعر ها را
در اوج دلتنگی و در اوج نفرت
این درد را و این همدردی را
و این کلمات را که از درد سرچشمه میگرند و هر طور شده راهشان را به سمتت باز میکنند
این ها همه را به من ببخش
و کمی برایم تسلی باش
حتی شده دو سه روزی برگرد بگذار هرچه میخواهم بلغور کنم
این دروغ ها را بشنو و کمی برگرد
دستان سردم را بگیر قلب بی جانم را دریاب بگذار در کنارت کمی آرام بگریم
با چشمان بهت زده ات و لحن کلافه ات بدون حرکت دادن دستانت در آغوشم بکش
تظاهر کن دردم را میفهمی
بگذار این نکبت تمام شود و بعد
برو
یه دوستت دارم به من بدهکاری
کمی عشق
ذره ای همدردی
و عالمی "درست میشود"
بیا دینت را ادا کن و بعد خداحافظی کن
نه نکن
خداحافظی کردن دوست نداری من هم دوست ندارم
لحن سردت کلمات را جوری کنار هم میچیند که همه شعر هایم تلف میشود
به جای خداحافظی در آغوشم بکش
در آغوشت میکشم انقدر که بتوانم عطرت را در وجودم زندانی کنم
میگویم
"مراقب خودت باش"
میروی میروم و داستان ما باز بی فرجام میماند تا زمانیکه به هم / به سایه هم پناه ببریم
داشتم heather گوش میکردم
بعد یهو به سرم زد ورژن یکی دیگه از اشخاص ماجرا رو بنویسم
اول میخواستم پسره رو بنویسم
ولی خوب
تصمیم نهایی شد بر شخص سوم
وویس ورژن من
شما سعی کنید کمتر به صدا دقت کنید بیشتر به محتوا :)) خودم میدونم فالشم و صدام شبیه بزه
I still remember the third of December, me in your sweater
You said it looked better on me than it did you
Only if you knew how much I liked you
But I watch your eyes as she
Walks by
What a sight for sore eyes
Brighter than the blue sky
She's got you mesmerized while I die
Why would you ever kiss me?
I'm not even half as pretty
You gave her your sweater, it's just polyester
But you like her better
Wish I were Heather
متن من
I can't remember
We ever hang out without him
he's in your sweather
it's not just polyester
on
him
if only he would know
how much he look good
and im watching you two
i walk by
what a sight for sore eyes
brighter then a sun rise
you got him mesmerized
while he die
why didnt you ever kiss him
he look so down but his so pretty
you give me your sweather
but you two look better
and im just a barrier
he should be heather
چراغها ناگهان روشن میشوند
و راه که در ظلماتِ سردرگمی غوطهور بود
به خود شکل میگیرد
روح روشن سواری کهنه
از دور مرا به جلو میخواند
ای کوهها، ای کوه های عظیم
من هیچوقت خود را نپسندیدم
شما که همواره در راه استوارید بگویید
چگونه میتوان ایستاد و گذر کرد
چگونه میتوان در پی شبتاب ها دویید
و این بصیرت که رسیدن
تنها انتزاعیست اعتیاد آور
که قلب را وادار به تپش میکند
چگونه میتوان رفت و هیچگاه نرسید
چگونه میتوان به گنگی ایمان باور داشت
و الهامات را که در روح می دوند جدی گرفت
حال آنکه دیوانگی و اصالت در هم تنیده اند
من هیچگاه خودم را نپسندیدم
و پاهایم به من اعتماد ندارند
و دستانم قرار ندارند
اما همچنان زمان مرا به جلو هول میدهد
زمین زیر پایم به عقب سر میخورد
و سواری روشن مرا به آینده میخواند
پس ای کوه ها چگونه میتوان با سرشتی از ناباوری ایمان آورد و استوار شد
و بعد استوار به جلو رفت
من نام آن نقاش فلانجایی چند قرن پیش را نمیدانم
هیچگاه نمیتوانم گرایش سیاسی انتخاب کنم
یا فیلسوفانه معنی جدیدی را بکاوم
یا حتی کلمه درست را انتخاب کنم
من فقط به کفپوش اتاقم نگاه میکنم
سپس به آسمان
و پوچی حیاتم همراه با نسیمِ آهستهْ
تابستان جانم را در بر میگیرد
من پناهنده کلماتم
هوییتی محو از سایه علاقهمندی های متعدد
غرقشده ای در بخش کم عمق زندگی به دنبال دلیل
و هوایی گرفته از پارانویا
نه من هرگز شاعر شدن نخواهم توانست
و لغزش خودکار بر دفترچه من
چه فرق میکند با خط های ممتد کودکانه
که اتفاقی به تمثیلی از یک معنا شباهت میابند
گذر آفتاب از کرانه پنجره
و پایان شب زنده داری با مرگ شب
و تک تک پدیده هایی که روزی بر دفتری تجلی پیدا کرده
این همه حرف زیبای تکراری
میان قبح تنفس
و این جنبش محکوم به فنا میان صامت ها و مصوت ها
برای کلمه شدن
من از تنفر از قلم خودم باز به قلم پناه میبرم
از الکنی زبانم یاوه میگویم
از درد زجه میزنم
و نتیجه اینها همه تنها به قهقرا رفتن بی خود درختان است
۱
چقدر فاصله کافیست
برای دیدن چیزی که باید دید
برای پیدا کردن ان جواب الهی
کلیومتر ها باید دور بود و باز نزدیک است
مرز های از هم گسیخته آسمان
و بستر خانه های غریبه
لنگ های آویزان اعدامی پف کرده
از کهنگی یک باور یا هجوم وحشیانه ی بهاری غیر منتظره
کومه های انزوا
و گمگشتی در میان انبوه حکایات بودن
چقدر باید از انسان دور شد
تا انسان را دید
تا انسان را فهمید
۲
چقدر سکون کافیست
برای زیستن در گذر
ثانیه هایی که بر سیم ها آرشه کشیده میشوند
و رها میشوند
چطور باید این حجم وسیع را در آغوش گرفت
و این نزدیکی بی ثمر از نازایی ذات
فرسودگی زانو ها
در مسیر شادابی دشت ها
سرگیجه ای غریب از صدای بلند گل ها
کلافگی از عبور ممتد رود
چقدر باید در لحظه زیست
تا لحظات از پس عبورشان تو را پس نزنند
۳
دور های دور هیچگاه به انداره کافی غریب نیستن
و همآغوشی بر بستر لحظات با احساسات
هیچگاه آنقدر که باید پذیرا نیست
هوا سرد است
دل من خاموش در کنج سینه ام کز کرده
دیگر نگاهدار امید خورشید نیست
و آینده تنها خیالیست که دیگر لمس کردنش
مهم به نظر نمیرسد
شاید بزرگترین نقص شجاعت بود
عتیقه ای اجدادی
که جایی از درخت خانواده دزدیده شده
و این تمامی فانوس ها را که با صدا روشن میماندند
به خاموشی کشاند
و بزرگترین نقص شجاعت است
مهر تایید بر گندیدن خون در رگ
بر حکم این عذاب
بر حتم این مرگ
و دستوری برای رهایی
کلمات جاری میشوند و از لای انگشتانم در میروند
و بزرگترین نقص شاعریست
که هیچگاه شاعر نبوده نخواهد شد
و همچنان مصرانه بر کاغذ سکوت میکند
تا در خیابان فریاد نکشد
خودم را از روی خودم میشوییم
یاس
غبار سفر و گرد سکون را از تنم میزداید
بازکشف این پوچی
در درون مینشیند
و صدای غریزه را رو به خفقان میکشاند
آبی که بر آتش طمع روان میشود
و عبورش گندیدگی ریشه های امید را به رخ میکشد
در ریه تهنشین میشود
دستاویزی جدید برای نفس کشیدن
پیدا شدن از عمق گمگشتگی
نه برای عبور از گذر درست
برای غرق شدن در سکون عدم قطیعت
خودم را از حیاتم میشوییم
این علم که زندگی از اول هم برای من نبوده
که بخواهم به در و دیوارش برای ثبات چنگ بیاندازم
این علم که سقوط نوعی پرواز است
اگر افتادن محتوم باشد
نخوانم
دیگر نخوانم
صدایت که از کلمات برمیخیزد
اسیدیست
امید را در جانم باز حل میکند
سد منطق را در سرم میشکند
تنم را به آتش میکشد
برنیانگیزانم
به شوق لحظات وصال و
به سوز جدایی های متناوب
که هر آوای تو نعمه بیداری
برای دیوانگی خفته است
برنیانگیزانم
که این دیوانگی جاری نشود
شعر نشود
نشنوم
جانم از تمنا لبریز است
سر ریز که میشود دلتنگی هایم
از صدایت
نشنوم
که التماسی نشوم بر دوام درد
یا اعتراضی بر قاموس عشق
نرو
حالا که آمدی و
خواندی و
برانگیختی و
شنیدی
مرا با این جنون
با این شعر
تنها نگذار
نرو
دست هایت که بر دستانم مینشیند
چه سمفونی غریبی
باران که میبارد قطره قطره
قط میزند
قط میزند
بر پرده آرامشی که خوابت
چه شعری میشوی
در شیار های مغزم
شعری که برای من نیست
من شاعر سوز های فرو خورده ام
در آغوشم از سرما میسوزی
و انگشتانم که رد رگ هایت را دنبال میکنند
به کجاها میرسند
که گر میگیرد آتش
رگ هایت در قلب من ریشه دوانده چگونه
که غم از سر انگشتانت
و از قرنیه چشمانت
مستقیم بر دل من مینشیند
چه شعری میشوی
در شریان رگ هایم
شعری که برای من نیست
چه شعری میشوی
لایه به لایه
از پوست و رگ هایت تا نگاهت
که به عمق راه دارد
چه شعری میشوی
در آغوش من سوزان
با در سرمای انزوایت
چه شعری میشوی
ایستاده در کنار غریبه
همخوابهی یکی
معشوقهی دیگری
به زمین که باز میگردم
خانه ام چه خالیست
که در رفت و آمد زمان
چیزی جز غبار به خود نگرفته ست
اصتکاک نور روز
بنیانش را سست کرده
و از سختی آینده در بین آجر هایش
چیزی جز "روزمرگینگی" نمانده
در پی این رجعت
آتشدان قلبم چه خاموش است
از رقص شوق به پای باور
همچو آرامستان مردگان صدساله
تنها سوگی از فقدان و پوچی
در آن خفته است
به زمین بازگشته ام
چه بی ارمغان بود سفر
پوک بود حجم زندگی
که انتظارم را نشسته بود
و بیهوده حجم به انتظار نشستن من برای زندگی
انتظار به پایان رسیده بود
میآمدی در نهایت
در بین آن همه سیاهی
سپیدپوش به دستانم باز میگشتی
دستان لرزانم
به خود میلرزید وجودم
گلدان خالی مگر ترس داشت
که به پیچدگی تنت
در میان کاغذ های سفید
جرعت در آغوش کشیدن نداشتم
تمام توانم
در حنجره خلاصه شد
فریاد میکشیدم راز واهمه را که
صورت شکسته ات کفن پوشان
جامه حقیقت پوشاند
خاک پذیرای تو شد
همه چیز به اتمام رسید
گویی هیچگاه شروع نشده باشد
و خشکیدن آفتاب در طلوع گاه
روزمره ترین عادت دنیا بوده باشد
و از اعماق سردی خاک
انگار
از میان چشمان بازت
خیالی
به پشت پلک هایم رسوخ کرد
از انتزاع پرواز
و خون سقوط
که بذر هرز لاله ها را در مغزم
آبیاری میکند هنوز
این لاله ها از شیره زندگیام
تغذیه میکنند از آن روز
در اثنای وجود وحشیشان
تنهایی میجوشد
و عدم تعلق را در رگ هایم جاری میکنند
سرخی از شعرهایم چکه میکند
لالهها جمله ها را مینوشند
صرف فعلت در کفن
کنار تو میپوسد
بودن را میبوسد
و نبودنت، نه بودنت
در میان رفتنهایم میماند
و خورشید هر روز میخشکد