انروز را یادم است ، روزی که شاخه گل را از دستانش گرفتم..... گفته بود از سفر بر میگردد و گلی دیگر برایم به ارمغان می اورد ! به شرطی که مراقب شاخه گلش باشم ، هر روز به آن آب بدهم تا پژمرده نشود ، هر روز آبش دادم ، هر روز از پنجره به بیرون نگاه میکردم تا بیاید و ببیند چه خوب از هدیه ی عشقش به من نگهداری کردم ؛ اما گیسوانم سفید شد ، پوست دستانم مثل گلبرگ های گل خشک گشت ، من هنوز آن دختر هجده ساله ای ام که منتظر گل سرخی دیگر مانده است !