the midnight library
اول از همه بگم که نسبت به این کتاب احساسات پیچیدهای دارم! بانمک و ساده بود، ولی رو مخ بود!
با ریتم جالبی شروع میشه و تمایل به ادامه دادن رو به وجود میاره.
دیگه از اواسطش که کتاب فرم خاص خودش رو پیدا میکنه، مشکلات من شروع میشن.
حفرههای داستانی زیادی داشت، ماجراهایی که باعقل جور در نمی اومدن و متناقض محسوب میشدن، مثلا وقتی که نورا به یه زندگی دیگه سفر میکرد، ویژگی های فیزیکی اون رو بدست ماورد ولی از نظر ذهنی هیچ تغییری نمیکرد! مثلا دانشمند یا پروفسور که میشد، بدن یه دانشمند یا پروفسور رو داشت ولی هیچ علمی از قطب و کلایمت چینج یا فلسفه نداشت! ولی یکجای دیگه وارد یه دنیا شد و احساسات بیشتری داشت! نمی دونم دقیقا چطور توصیفش کنم، مثلا همه چی رو بیشتر حس میکرد، غم رو، شادی رو هیجان رو و غیره... هیگ عزیز، تغییرات ذهنی اتفاق می افتند یا خیر؟ تصمیمتون رو بگیرید لطفا!
یا اصلا دنیای بین مرگ و زندگی کجاست؟ چرا این محل فقط به یک سری خاصی از ادمها تعلق میگیره؟ ایشان باید چه ویژگی های داشته باشن تا بتونن وارد این محل بشن؟ و اصلا چطوری میشه که می تونن این همه رفت و امد کنن و روزها و حتی هفته ها توی یه زندگی دیگه باشن؟ البته میتونم حدس بزنم که جواب به این سوال چی میتونه باشه با توجه به اینکه بحث فیزیک کوانتوم رو وسط کشیده بود:/
سبک نوشتن نویسنده خیلی سادهست، جوری که من با خودم فکر میکردم شاید این اولین کتابی باشه که نوشته(که نبود) و جوری بود که من خیلی اوقات می تونستم بقیه جملات رو حدس بزنم! کلماتی که میخواد به کار ببره رو قبل از اینکه برم صفحه بعدی بدونم! و پیش بینی داستان که سهله، پیش بینی دیالوگ ها هم کار سختی نبود.
تکرار کردن خودش، اسم آوردن از نویسندهها و اشخاص مهم، بعد از هر اتفاق توصیف کردن برداشت شخصی شخصیت اول داستان، خنگ فرض کردن خواننده، وسط اوردن یه تئوری علمی فقط برای اینکه ثابت کنه (حرفهام با عقل جور در میان) و کلا کانسپت کتاب به من این حس رو القا میکرد که شاید این نویسنده یه نویسندهی کتابای رشد شخصی و اینجور چیزا باشه!سرچ کردم، نبود! ولی با توجه به تیتر بقیه کتاب هاش و محتوای کلی داستان هایی که مینویسه، می تونم بگم کسیه که سلف هلپ رو با عنصر داستانی تزئین کرده که کسی بهشون برچسب نزنه! چون درسته که فیکشن، مخالفان/ دوست نداران خودش رو داره، ولی مخالفان/ دوست نداران سلف هلپ قسمت اجتماع بزرگتری رو تشکیل می دن. و معمولا اینجوری نیست که ادما کلا از ایده ی "کتاب های داستانی" بدشون بیاد، بسته به برداشت و علایق شخصی داره! ولی بعضی از ماها کلا از ماجراهای سلف هلپ بیزاریم.
اونقدر کتاب خوب و "wow"ای نبود که بخواد جزو پرفروش ترین های 2020 باشه، من فکر میکنم یه جورایی از شرایط سخت ادما(اوایل-اواسط اولین پیک کووید) سواستفاده شده و دقیقا لحظه ای که مردم تشنهی کوچیکترین بارقه امید و دلیل برای ادامه دادن بودن و زندگی رو بی معنی میابیدند(!!) این رو میافتند و برای لحظات کوتاهیی بهشون شادی تزریق میشد ولی مثل سلف هلپ ها، این امید توخالی بعد از مدت کوتاهی از یادشون میره و برمیگردن به پله اول. بدتر از قبل چونکه این دفعه لذت امیدواری رو چشیدهاند.
کتاب سادهای بود، هایلایتش این بود که موضوعات حساسی رو تونسته بود توش جا بده و یه جورایی حداقل وجودشون رو برای یه سری افراد روشن کنه! مثلا افسردگی و اضطراب. همجنسگرایی!
این خیلی رو مخ بود که سر هر قضیه 6 صفحه برداشت توضیح میداد و به مخاطبینش اجازه نمیداد برداشت شخصی خودشون رو داشته باشن، انگار میخواست بگه: ببین هدف کتاب همینه که من میگم و تو باید حتما این ها رو یاد بگیری و با همین نصیحتها اینجا رو ترک کنی.!!!
درکل، درباره موضوع "پشیمونی فایده نداره" توی ادبیات کتاب های بهتر و زیباتری وجود دارن که نویسندهش مخاطبین خودشو ابله فرض نکرده باشه.
ولی اونقدارهم حس نمیکنم وقتم خیلی تلف شده باشه.
کی گوشی جدید میگیرم با کیفیت بهتر که تو پیجم هم اینا رو پست کنم و دوباره به دوران بوکستاگرامریم برگردم؟ :)