خب اون قبلیارو که نترسیده بودم ولی خب جالب بودن گفتم بگم ولی اینیکی رو واقعا ترسیدم
پنج سالم بود شاید و والدینم منو گذاشته بودن شمال خونه ی مادربزرگ و پدربزرگم. اون زمانم دوتا دایی کوچیکم هنوز مجرد بودن. نیمه شب بود که برق رفت. دایی هامم قبلش رفته بودن فوتبال. هوا خیلی تاریک بود، منو فرستادن شمع بخرم
نیمه شب، بچه ی پنج ساله... اره خلاصه
البته سوپرمارکت از ورودی خونه ده دوازده متر فاصله داشت. ولی همه جا بسته بود و کوچه کاملا تاریک بود(برق رفته بود و نور هیچ چراغی هم نبود). برگشتنی وقتی به در خونه رسیدم یکی از پشت گفت هی دختر... رسما ریدم به خودم از ترس
چون اگه اشنا بود که اسمم رو می دونست ولی اون اینطوری صدام کرد. دست و پامو گم کردم ولی انقدر ترسیده بودم که نتونستم برگردم و به عقب نگاه کنم فقط هجوم بردم سمت در و محکم پشت سرم بستمش و دویدم سمت خونه
به کسی هم چیزی نگفتم. هنوز برام سواله کی بود طرف؟ اصلا با من بود طرف صحبتش؟