چجوری شروع شد؟ چجوری پیش میره؟

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Admin2
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Admin2

لنگر انداخته
عضو کادر مدیریت
مدیر کل
ارسال‌ها
7,654
امتیاز
37,456
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1389
How it started? How it's going?
یک رابطه یک دوستی یک رفاقت یک دشمنی و ...
چجوری شروع شد و الان چطوره؟

مثلا این یک نمونه از یک نفر دیگست:

How it started?

1622403515078.png


How it's going?
1622403579878.png
 
خب من دوستیم با @Maia اینجوری بود که اون اول اولا که عضو سایت شدم یه ده روز بعدش یه دختری اومد تو سایت بعد رفتم بهش پیام داد بهش گفتم :《 سلام عزیزم چطوری؟؟》اونم گفت 《سلام ممنون خوبم شما چطورین؟》
روز اول من رو با ضمیر مفرد خطاب نمیکرد اصلا روز دوم خودش بهم پیام داد گفت سلام گلم خوبی؟
این روابط اول کار دوستی شکل گرفت دیگه جوری بود که پستهای همو میخوندیم و لایک میکردیم.از یجایی به بعد راز هامون رو بهم میگفتیم و به مشکل می خوردیم همو خبر میکردیم دلداری میدادیم بهم کم کم حس کردیم چقدر شبیه هم ایم به طوری که با یه ایموجی یا گیف به کل ماجرا پی میبریم هم زمان.زنگ میزنیم بهم و در ارتباطیم.یکسال این دوستی پابرجاست.حس میکنم دلیل این ماندگاری اینه که خصوصیات اخلاقیمون شبیه هم بود که تونستیم این رفاقت رو نگه داریم
 
آشنایی من و نسیم (هرکار میکنم تگ نمیشی) از مهد کودک شروع شد؛ همونجا هم تموم شد. (: نسیم اینا خونشون رو عوض کردن و مدرسه های متفاوتی هم میرفتیم در نتیجه دیگه همو ندیدیم تا اینکه سمپاد قبول شدیم. کلاس هفتم روز اول که رفتم دیدم عه! نسیم هم اونجاست.
سه سال متوسطه ی اول سایه ی همدیگه رو با تیر میزدیم. :)) ارتباط افتضاحی داشتیم و آبمون تو یه جوب نمیرفت و از قضا اکثرا توی گروه های کلاسی مشترک بودیم و همیشه دعوامون میشد. (:
کلاس دهم کم کم به ارتباط مسالمت آمیز بسنده کردیم و دوازدهم که بودیم دوست شدیم و سمپادیا رو بهم معرفی کرد.
 
درطول ١٨سال زندگیم کلا ٢-٣ بار برای دوستی قدم پیش گذاشتم که متاسفانه خیلی سرانجام تلخ و ننگینی داشتن:)):| پس اونارو نمیگم...

•مهدکودک، یادم نمیاد چطوری باهم دوست شدیم ولی تا هرچی درخاطرم هست باهم بودیم، توی یک کلاس، روی یک نیمکت، دست در دست هم... و سرانجام کلاس پنجم با رفتن اونها به شهر دیگری و پاک شدن شماره های موبایلم، وجود مهربونش در خاطرم جاودان شد ((:

•کلاس سوم، خیلی یهویی گفتن باید برید یک کلاس دیگه و خیلی اتفاقی سر یک میز نشستیم و با چندکلمه حرف زدن باهم دوست شدیم، باوجود جداشدن مدرسه راهنمایی و دبیرستان همچنان رابطمون تا ٩سال ادامه داشت... سرانجام طی یک حرکت انتهاری به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست:zzz

•کلاس هفتم، با یکی دیگه از بچه‌ها دعوام شد و طبق معمول ناخودآگاه زدم زیر گریه/: پاشد صندلیش رو گذاشت کنار صندلیم و دستامو تو دستش محکم گرفت تا وقتی که گریه‌م بند اومد... متاسفانه این رابطه هنوز به سرانجام خاصی نرسیده حتی باوجود اقدام‌های هردوطرف یک چیزی این وسط نگهش داشته که نمیدونم چیه:))

•کلاس یازدهم، برای تولدم توی اینستا پست گذاشتم، بهم دایرکت تبریک تولد داد و گفت که دوسال هست من رو دنبال میکنه، من هم کلی ذوق و تشکر و این داستان‌ها بعد که بیشتر باهمدیگه حرف زدیم فهمیدم که من رو از دبستان میشناخته حتی قبلا دوست بودیم و داخل سرویسمون بوده! و به طرز شگفت‌انگیزناکی من فلان خاطره رو با جزئیات یادم میاد اما حضور این بنده خدا رو نه:)):-/... سرانجام با دی‌اکتیو کردن، خودم رو از ژرفای محبت‌های بی‌دریغش به ساحل رسوندم تا نفسی تازه کنم:D


فعلا اینها برجسته ترین هاشون بودن... 8->
 
تنکس ادمین جان

قابل توجه افرادی که ناشناسمو سوراخ کردن
خب الان دیگه جای بحث نمیمونه پس به پیامای بقیه جواب نمیدم:)

و در کل زوج با مزه ای بودن...امیدوارم مثل بقیه ی اشناییا مسخره تموم نشده باشه

خب داستان من تازه با دوتا شاهدخت شروع شده و تهش مشخص نیست ولی امیدوارم جالب تموم بشه:)
@رعـنـا @_.laya._
 
خب اگ بخوام بگم از اول چطوری اشنا شدیم باید بگم وقتی تو شکم مامانامون بودیم درست از بدو تولد وی جلو چشمام بود
ولی صمیمی شدنمون از وقتی شروع شد ک من کلاس هفتم مبصر کلاس بودم و در کلاس ب صورت دیکتاتوری حکومت میکردم
روزی نبود ک وی دهن منو کج نکنه
و الان رابطمون این طوریه ک حداکثر سه یا چهار روز یک بار یک ساعت ±۳۰ دقیقه صحبت میکنیم و اخر سر با تموم شدن شارژ تلفن قطع میکنیم((:
@فاطیما از زیبا ترین ها :)
 
داستان از جایی شروع شد که مادر گرامی ازونجایی که دستشون به کم نمیرفت در زمینه تخمک گذاری هم بخشندگی به خرج دادن و دوتا دوتا و این حرفا

تو فکر تک فرزندی بودم که دیدم به به -.-
انگار یه همسفر نه ماهه دیگه هم دارم انگاری
با لب و لوچه آویزونی (که کلا شکل نگرفته بودن) شدیم دونفر


اینم غزله من گفتم از من عکس نگیرین :))

۱۷ سال گذشته
سخت و راحت پر از خوشی و ناراحتی
پر از دوستی و حمایت و جنگ و دعوا
گذر زمان و بزرگ شدن همدیگرو کنار هم دیدیم
و تبدیل به بخشی از هم شدیم


به فرمایشات @ماهیــــ همینجوری دوباره گذاشتم :-'

+الان قهریم باهم وگرنه بهتر مینوشتم :))

خلاصه که اینجوری شد و اینجوری پیش میره...
 
How it started
IMG_20210601_110912_983.jpg

How it's going
IMG_20210601_110939_506.jpg
 
1.PNG
قیافه ایموجیا رو... چه خبیث شدن اینجا

2.PNG
دیگه من مکالمه بهتر نیافتم :-"
@Anaana
آدمی که در عین اینکه ازش بزرگترم، ازم بزرگتره... :))
 
How it started?
با یک میتینگ کاملا آرام و دوستانه
img_20210624_014121_025_uda8.jpg


How it's going?
این عکس خودش قدیمیه ولی خب هنوز هم همینجوری ایم(=
img_20210624_014152_122_0bvs.jpg
 
1.PNG
قیافه ایموجیا رو... چه خبیث شدن اینجا

2.PNG
دیگه من مکالمه بهتر نیافتم :-"
@Anaana
آدمی که در عین اینکه ازش بزرگترم، ازم بزرگتره... :))
این بهتره:))

 
Back
بالا