نام: Jimmy's Hall
کارگردان: Ken Loach
سالِ تولید: 2014
6.7 :ImDb Rating
زیرِ آفتاب، هیچچیز تازه نیست!*
داستانِ فیلم را میگویم، خودتان قضاوت کنید:
حکایت، حکایتِ مردمانی در ۸۰-۹۰ سال پیش، در روستایی در ایرلند است که نه کار و شغلی دارند و نه البته فراغتی؛ ولی «نمیخواهند فقط زنده باشند. میخواهند زندگی کنند.» میخواهند «فکر کنند، حرف بزنند، یاد بگیرند، گوش بدهند، بخندند، و برقصند.» برای همین، به کمکِ فعالِ کمونیستی به نامِ جیمی گرالتُن _که پس از سالها از تبعید برگشته_ پاتوقِ سابقشان را احیا میکنند؛ به این امید که نه زیرِ ذرهبینِ دولت باشد، نه کشیش مُدام به آن سَرَک بکشد، و نه مالکی خصوصی داشته باشد. خودشان باشند و خودشان، و جمعی هم داوطلبانه آن را بگردانند.
اما کشیشِ پیرِ محلی که گوشش به این حرفها بدهکار نیست. او فقط به حرف کسی گوش میدهد که برای اعتراف به گناه «جلویش زانو زده باشد».
کشیشِ پیر نگران است؛ نگرانِ خوشگذارنی، موسیقیِ جاز، تماسِ بدنها، لوسانجلیزه شدن مردم، و نگرانِ کفر و کمونیسم و مارکس. کشیشِ قصهی ما، جایی در گفتوگویی با کشیشی جوانتر _که به نظرش پاتوقِ جیمی پاتوقی ساده برای رقص است و بهترین راهِ مقابله با آن را «بیاعتنایی» میداند_ میگوید: «جیمی اول از پاهای آنها شروع میکند، بعد به مغزشان میرسد و آن کتابِ نفرتانگیزِ سرمایه.»
با این وصف، مگر کشیشِ پیر میتواند این جماعت را به حالِ خودشان رها کند؟ پاسخ روشن است: هرگز!
تک تک به سراغشان میرود تا «به راه راست هدایتشان کند.» جواب که نمیگیرد، جلوی پاتوقِ جیمی میایستد و نامِ کسانی که قصدِ ورود به آن را دارند یادداشت میکند و برای آنکه رسوایشان کند، فهرستِ اسامی را از تریبونِ کلیسا میخواند. اما باز هم افاقه نمیکند. نیروهای فشارِ محلی هم در این میانه آزارشان را میرسانند تا بلکه خودشان بساطشان را برچینند و بروند. اما جماعت همچنان به کارشان ادامه میدهند: در پاتوقشان جمع میشوند، میآموزند، میزنند، و میرقصند.
از قضا، پیشبینیِ کشیشِ پیر درست از آب درمیآید. جماعت بهتدریج به حرکت درمیآیند. اول، به فکر میافتند که تاکتیکهایی برای بقای جمعشان در پیش گیرند.
عاقلانهترین حرکت «شریک کردن دشمن در منافع» است. این است که سراغِ کشیشِ پیر میروند و ترغیباش میکنند که عضو هیئت امنای پاتوقشان شود. اما کشیشِ پیر عاقلتر از آن است که دُم به این تله بدهد. میفهمند تعارض جدیتر از این حرفهاست. راهی جز مقابلۀ آشکار نمییابند. با دیگر گروهها همدست میشوند و دامنه فعالیتهاشان را گستردهتر میکنند. فیالمثل نطقهای عمومیِ آتشین. یا عملاً دستبهکارِ حمایت از بیچارگان در مقابل کلهگندهها میشوند.
در یکی از آن نطقها جیمی میگوید: «بزرگترین دروغی که به خوردمان دادهاند این است که میگویند ایرلند یکی است، سرزمین ما یکی است، و ما مردمانی با باورها و یک خیر مشترکیم. اما آیا منفعت معدنچیان و کارگران کارخانهها تفاوتی با منفعت صاحبان آنها، بانکدارها، وکلایشان، سرمایهگذارانشان و روزنامهنگاران فاحشهای که استخدام میشوند تا دروغ بنویسند، یکی است؟ فکر میکنید آنها برای کهولت، بیماری و بیکاریِ ما اهمیتی قائلاند؟ به گرسنگی و بیخانمانی و آن کارگرانی که برای نیاز مبرم به کار باید از خانههای خود کوچ کنند، فکر میکنند؟»
عاقبت، همۀ اینها کار خودش را میکند. هم این جماعت را همبستهتر میکند هم دشمنانشان را. اما، زورِ دشمنان بر این مردمانِ یک لاقبا میچربد. پاتوقشان را به آتش میکشند و جیمی را هم دستگیر و تبعید میکنند. گرچه، امیدِ مردمان به چیزی است که در طی این «پراکسیس» آموخته و اندوختهاند: «گوش کنید! چیزی که یاد گرفتید برای همیشه در ذهنتان است. آن را نمیتوانند از بین ببرند!» این حرفی است که یکی از آنان به بچههایی میگوید که اندوهناک به تلِ خاکستری نگاه میکنند که از پاتوقشان برجا مانده است. در صحنه پایانیِ فیلم، دختری جوان به جیمی که در محاصره پلیس به تبعید روانه میشود، میگوید: «اما، ما به رقصیدن ادامه میدهیم.»
البته فیلم دلخوشیهای دیگری هم میدهد. از جمله اینکه، عاقبت پایمردیِ این مردمان دلِ سنگِ دشمنانشان را به رحم آورده، کشیش پیر را وامیدارد که در اواخر فیلم، ادای احترامی را بدرقه راهِ جیمی به ناکجاآبادِ تبعید کند.
گفتم که! داستان تکراریست. حکایت، حکایتِ مردمانیست که در پی آناند پاتوقی، تالاری و حوزهای عمومی، برای خود تدارک ببینند تا فارغ از استبداد دولت و جباریت بازارکنترل زندگیشان را، خود بهدست بگیرند.
امّا ... امّا مگر میگذارند؟ به محضِ اینکه دستبهکار میشوند «عوامل نظم و انضباط» از زمین و آسمان بر سرشان هَوار میشوند، چنانکه خودشان هم باور کنند که نمیتوانند. همان بلایی که ۸۰-۹۰سال پیش بر سر جیمی گرالتُن در ایرلند آمد و «کن لوچ» داستاناش را در این فیلم برایمان روایت کرده است. این همان داستانیست که همین چند سالِ پیش در همهپرسیِ استقلالِ اسکاتلند از بریتانیا تکرار شد. ماجرای ایرلند هم که همچنان برقرار است. جالب است که وقتی کن لوچ طرحِ خود را برای این فیلم با خانوادۀ گرالتُن در میان گذاشت یکی از بستگان جیمی به او گفت: «بهترین زمان ساخت این فیلم همین حالاست. چه قرابت عجیبی است بینِ زمانهی ما با وضعیتی که ایرلند در عصر جیمی داشت. مردم ایرلند همچنان مثل آن زمان زیرضرباند.» البته او نمیدانسته که گویا امروز اوضاع از آن سالها بدتر هم شده و حالا تعداد بیخانمانهای ایرلند بیش از سال ۱۹۲۵ است؛ یعنی کم و بیش همان سالهایی که جیمی گرالتُن هم در ایرلند مشغول سازماندهی مردمان برای حمایت از بیخانمانها بود. این حکایت_به تعبیرِ خودِ «کن لوچِ» عصبانی_ حکایتِ رویاهای مردمانی مطرود و محذوف است که تاکنون به تحقق نپیوستهاند.
و البته، حکایتمان آنچنان مُکَرَر است که از فَرطِ تکرار، امیدواریها و دلخوشیهایش هم، نه تنها به دلمان نمینشینند، که حتی کلافهترمان هم میکنند. خودمانیم! خیلی بد هم که نیست. به هر حال، منادی آن سورِ اسرافیلیست، که روزی، در رَسای «عدالت»، خواهد دمید.
چه گویمت که ز سوز درون چه میبینم؟
اگر بود، امروز ۸۷ ساله میشد. اما او هم رفت. ده سال پیش. کسی که در کنار «برسون» طعم سینما داشت و مدتهاست که دیگر تحمل سینما دشوار است. دیگر از «گام معلق لک لک» خبری نیست و از آن روایت رفتنهای ناگزیر و ... از «چشماندازی در مه»، آخ! چشماندازی در مه که چه معصوم بود و چه «گس» و چه انسانی و چه امیدی تلخ. پسر بچهای که چنان برای اسبی محتضر میگرید و سر آخر تصویری محو از زندگی که به خود فرا میخواند. چه حیف، حیف. همیشه همینطور است، کمی به مانده سحر، که دلهره ...
هرچند مرگ جبر است و همگی «آخر الامر گل کوزهگران خواهیم شد»؛ اما کاش بیشتر زنده میماند؛ میماند و فیلمهای بیشتری میساخت؛ اما «رفت تا لب هیچ/ و پشت حوصلهی نورها دراز کشید/ و هیچ فکر نکرد/ که ما/ میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم».
۴۰۰ هزار سرباز انگلیسی و فرانسوی بخاطر حمله غافلگیرانه نیروهای آلمانی از پشت خطوط ماژینو در دانکرک (ساحل شمال فرانسه) گیر افتادهاند و زیر بمباران و حمله نازی ها راهی نیست جز آنکه قایقهای تفریحی داوطلبان مردمی این لشگر درهمریخته و شکستخورده را به سواحل بریتانیا برگرداند. این خلاصه فیلم دانکرک کریستوفر نولان است. «دانکرک» را دیدم. منتقدان، میگویند نولان در این فیلم «خراب» کرده، پایینتر از حد انتظار ظاهر شده، فیلم درهم و برهم است، صامت است، مشوش است و هرچقدر فیتیله روشنفکری و نشانهشناسی را بالا بدهی باز هم افاقه نمیکند...
من اما هیچگاه عادت نداشتهام فیلمی را از دید منتقدان ببینم، فیلم را از دریچه چشم خودم و دنیایی که میبینم و مختصات جغرافیایی که در آن قرار گرفتهام، میبینم.
دانکرک فیلمی در ستایش «امید» است. غربِ امروز شاید برای فیلم دانکرک کلاهی بالا نیاندازد منِ ایرانی اما برایش هورا میکشم، زیرا:
۱_ در دانکرک، حماسه و شکوه با روایت یک پیروزی نیست، بلکه حماسه از دل شکست ساخته میشود اما مگر میشود از شکست حماسه ساخت؟ در فیلم میبینیم که سربازانی که برای فتح رفته بودند به شکل خفتباری شکست خوردهاند و به جای آنکه امیدی که مردم به آنها بسته بودند به پیروزی تبدیل شود، ماجرا معکوس شده، شکست آنها بریتانیا را در معرض سقوط و شکست قرار داده است و حالا مردم عادی هستند که باید جانشان را برای آنها به خطر بیندازند. نولان در دانکرک به ما یادآوری میکند که غلبه بر «ناامیدی»٬ «تحقیر» و «انکار امید»، حماسهای به مراتب باشکوهتر از پیروزی و تحقق آرزوهاست.
۲_ سربازان با شرمساری تمام در حال بازگشت به وطن هستند و نگران اینکه «مردم به صورتشان تف بیاندازند»٬ مردم اما از آنها مثل یک قهرمان استقبال میکنند. مردم به اشتباه و شکست آنها واقفاند اما میدانند که پاپس کشیدن، پشیمانی، ابراز ندامت، تحقیر یا ملامت کسانی که ملتی به آنها امید بسته است، جز تباهی اندک توان باقیمانده و تسلیم مطلق نتیجهای نخواهد داشت.
در سکانسی از فیلم پیرمردی که میان سربازان خسته و شکستخورده، غذا پخش میکند، در تمام مدت چشماش را برزمین دوخته است و به صورت سربازان نگاه نمیکند تا آنان احساس شرمندگی نکنند. پیرمرد به سربازان میگوید که به آنها افتخار میکند. سربازی میگوید: ما کاری نکردیم و فقط زنده ماندیم. پیرمرد میگوید: همین هم خوب است.
نولان با این صحنهها، یادآوری میکند که درسهای شکست به مراتب راهگشاتر از پیروزی است. در نرسیدنها و نشدنهاست که عیار و ارزش ملتها نمایان میشود و گذر از آزمون این مرحله است که تضمینکننده آیندهای است که برآمده از تجربههای این ناکامی است. دانکرک یاد ما میاندازد ملتهایی پیروزند که رقابت را با تمام فراز و فرود آن و تا پایان ادامه دهند نه ترسوهایی که تصورشان از آینده، پیروزهای آسان و سهلالوصول است و کوچکترین خللی آنها را به توقف و خودزنی وامیدارد.
۳_ در دانکرک، فرد، قهرمان نیست، فیلم روایت فرد نیست. همه جا سخن از جمع است. حماسه استقامت ۴۰۰ هزار نفر شکستخورده، حماسه دوراندیشی یک ملت برای کمک به سربازان مهزوم و احیای مجدد امید. در دانکرک، نبرد، عرصه میدانداری خواصی چون چرچیل نیست و اگر اشارهای هم میشود، محدود است زیرا اینجا همه قهرمانند، همه مسئولاند در شکست و در پیروزی و فیلم هم روایت اینهمه است.
۴_:دانکرک، فیلم جنگی توپ و گلوله و هیجان و بار دراماتیک و.... نیست. نولان جنگ را آزمون سلاحها نمیداند، محک سنجش تدبیر آدمیانی میبیند که بر دوراهی عقل و احساس، امید و ناامیدی و کم تحملی و صبوری باید تصمیم سخت خود را بگیرند.
دانکرک فیلم خوب و زیبایی است. دانکرک نگاه ما را به چالشهای بزرگ فردی و اجتماعیمان تغییر میدهد و آزمون بزرگ فرد و جامعه را در آرمانی که در نظر دارد، در نسبت با شکست و ناکامی و ناامیدی میسنجد نه در شعاع در دسترس پیروزی. دانکرک فیلمی است که ما ایرانیها باید ببینیم.
شاید با دیدن آن نیمه دوم مسابقات فوتبالی که تیم ما باخته است با تحقیر طرف خودی از سوی تماشاگران همراه نباشد، شاید در پی هر شکستی به جای اندیشه تحقیر و لگدکوب کردن ارادهها به دوباره برخاستن، احیای امید به آنانی پرداختیم که نتوانستند امیدمان را تحقق کنند.
شاید یاد گرفتیم به جای تمرین هلهله بعد از پیروزی، صبوری و استقامت و امیدواری بعد از شکست را بیاموزیم.
شاید یاد گرفتیم هر کاری را در میانه و با مشاهده لغزشها و کاستیها رها نکنیم و به این حقیقت برسیم که حاملان امید یک ملت هرچند ناکام وشکستخورده حاصل خوندل خوردن و سرمه سودنهایند و راه نجات، تحقیر یا دست شستن از آنها نیست بلکه نقد، احیای امید واستمرار برای دوباره ایستادن است.