سالینجرخوانی در پارک شهر
کارگردان: پیروز کلانتری
میگویند ماهیها از آب نمیپرسند. به آن عادت دارند. آخر غرق در آناند! یادتان هست کفچهماهیها به ماهی سیاه کوچولو که میخواست بداند «خارج از آب، چه چیزهایی هست؟» چه گفتند؟: «خارج از آب دیگر کجاست؟ ... به سرت زده بابا!». بلاتشبیه، رویم به دیوار و زبانم لال، کلانتری هم زده به سرش! عه! از خودش و از ما میپرسد که «تهران چیست؟»! پرسش غریبیست. تا وقتی ذهنت درگیرش نیست زندگیات را میکنی. در تهرانِ شنا میکنی و روزگار میگذرانی. اما وقتی سالینجرخوانی در پارکشهر درگیرت میکند، دیگر افسارِ ذهنت دست خودت نیست. مدام کش و قوس میدهد به خودش تا از تهرانِ آشنا بیرون بجهد و با چشمی دیگر این شهر را ببیند. اینگونهست آن پرسشِ غریب در فیلم پاسخی غریب هم مییابد: «تهران را نه بناها، که آدمهایش میسازند.» گرچه در ادامه خواهم گفت که کلانتری از این تعبیر هم فرا میرود و مدعایی بدیع درباره شهر و زندگیِ شهری پیش میکشد.
کلانتری راه غریبی را هم در این فیلم برای رسیدن به این تعبیر از تهران انتخاب میکند. فیلمی پرتره میسازد که شخصیت اصلیاش نه یک آدم، که یک مکان است: پارکشهر. با همان منطقِ فیلمهای پرتره هم به سراغ این مکان رفته: تاریخش را گفته، سراغ حال و روز امروزش رفته، ابعاد متفاوت زندگیاش را واکاوی کرده، و البته، نسبت خودش را با آن گفته. میگوید خاطراتی از آن دارد و حال بنا به همان خاطرات، مجدد با آن مواجه شده. و اینکه حالا تغییراتی کرده و الخ. میتوان پرسید چرا باید یک مکان را دستمایه ساخت یک فیلم کرد؟ شاید غرض شرح خودِ مکان باشد. شاید هم مکان بهانهای شود برای گفتنِ چیزی دیگر و البته که درباره سالینجرخوانی در پارکشهر، این شایدِ دوم صادقتر است. در نگاه اول، این مکان بهانهای شده برای نشان دادنِ آدمها. آدمهایی که حضورشان این مکان را و این شهر را معنا میکند: بچهها، پدر و مادرها، عابران، پیرها، عکاس، سربازان، ورزشکاران و دیگران و دیگران. اما کلانتری نه فقط به آدمها، که به رابطه آدمها با آدمها و، مهمتر از آن، رابطهی آدمها و مکانها میپردازد. تم اصلیِ این فیلم همین رابطههاست. انگار میخواهد بگوید: «تهران را نه بناها، نه حتی آدمها، که رابطه آدمها و بناها میسازد». به این ترتیب، فیلم درواقع بیانیهای صادر کرده دربارۀ شهر و زندگیِ شهری که تیترش، رابطهی دیالکتیکی بین آدمها و بناهاست. در این رابطههاست که همهچیز معنا میشود. خواهم گفت چطور. اما گفتم این فیلم، به واقع یک بیانه است و بیانیه را میشود نوشت، میشود خواند، و میشود وقتی فیلم میسازی از سینما بهره بگیری و آن را تصویر کنی. کلانتری در این میان، بیانیهاش را برایمان تصویر نکرده و بیشتر ترجیح داده آن را بنویسد و از روی آن بخواند. موقعِ تماشا صدای فیلم را ببندید تا بدانید چه میگویم. یعنی فیلم بدون گفتارش هیچیک از اینها را که گفتم نمیگوید.
فیلمهای پرترهای را دوست دارم که هم فیلمساز عاملیتش را بهکار میگیرد، هم جا میدهد که سوژه فیلم خودش را به رخ بکشد. اما اگر سوژه فیلم آدم نباشد چه؟ عاملیتش چه میشود؟ یاد فیلم The Lovers' Wind افتادم که سوژهاش باد بود و چه خوب این عامیلت را نشان داده. در سالینجرخوانی هم آیا پارکشهر عاملیتی دارد؟ دارد! : «آدمها یکبهیک و تنها که هستند پارک تعریفشان میکند...» و عاقبت، در انتهای فیلم، وقتی فیلمساز شبهنگام در واگن خالیِ مترو نشسته، میگوید: «حالا من تنها شدم و پارک قرار است مرا روایت کند.» اینگونه است که مکان در روایتی که کلانتری از پارکشهر میکند از موجودی منفعل به موجودی زنده، پویا و تأثیرگذار بر آدمها و خودِ شهر بدل میشود. البته که آدمهای فیلم هم عاملیت دارند، اما نه تکتک: «... با هم که هستند پارک را تعریف میکنند.» اما باز بگویم که نه این عاملیتها را و نه این ارتباطات را، کلانتری «نشانمان نمیدهد»، فقط از آنها «میگوید».
با همه اینها فیلم ملاتِ دیگری هم لازم دارد که سر و تهش را به هم پیوند بزند. بهواقع، چه جایی در فیلم دارد آن قطعهای که کلانتری از کتاب ناطوردشت سالینجر روی نیمکت پارک میخواند؟ رابطه اینها با تصاویر مکررِ پیرمردها و کلاغها چیست؟ مدرنیته این وسط چه میکند که مدام در تصاویر فیلم سرکشی میکند؟ شاید بگویید: «دستبردار از این بدویت کپکزده. کی گفته هر اثری باید کلی منسجم بسازد؟ پراکندگی هم خصیصهای است که به قدرِ انسجام میارزد». چه بگویم؟ این حرفها را که میشنوم یاد قهرمانِ ناطوردشت، هولدن کالفیلد میافتم. همان نوجوانِ هفدهسالهای که در پرسهزنیِ چندروزهاش در نیویورک از زمین و زمان مینالد. همین هولدن از یکی از همشاگردیهایش، ریچارد تعریف میکند که از درس بیان نمره نگرفته چون قرار بوده درباره مزرعه پدرش سخنرانی کند ولی بعد از شروع بهجای اینکه بگوید در این مزرعه چه نوع حیوان و گیاهی هست «ناگهان رفت به کاغذی که داییاش برای مادرش نوشته بود، و اینکه چطور داییاش در سن چهلودوسالگی به فلج کودکان مبتلا شده بود، و نمیگذاشت کسی برای عیادتش به بیمارستان برود، چون نمیخواست کسی او را با بند شلوار ببیند.». برای هولدن خیلی هم جالب است که آدم درباره داییاش و بندشلوارش حرف بزند، مخصوصاً موقعی که دارد از مزرعه پدرش حرف میزند و همینکه خودش موقع تعریف کردن به هیجان آمده، کاملاً کافیست. از شما چه پنهان، من هم عاشق این نگاهم
ولی بعید میدانم کلانتری در سالینجرخوانی در پارکشهر دنبالش باشد. به نظرم بتوانیم ربط و نسبتی بین اجزا و عناصر فیلم بیابیم. بگذارید دوباره برویم سروقت هولدن و تلاشی دیگر هم بکنیم. شاید ربط و نسبت هولدنِ سالینجر را با پارکشهر کلانتری یافتیم و از این راه اجزا فیلم پیوندی خوردند.
هولدن فقط دو چیز را دوست دارد: یکی اِلی، برادر مردهاش، و دیگر اینکه بنشیند کنار خواهرش، فیبی، و با او حرف بزند؛ یکی گذشتهای را که دیگر نیست، و دیگر آیندهای را که هنوز نیامده. او که خودش دهانش چِفت و بَست ندارد، وقتی میبیند بر روی دیوار مدرسه فیبی کسی بد و بیراهی نوشته با دستپاچگی پاکش میکند، مبادا خواهرش و دیگر فرشتههای معصوم از راه بهدر شوند، گرچه بعد از آن هم هرجا میرود، میبیند روی دیوار همان بد وبیراه را نوشتهاند و از کوره درمیرود. این دغدغه معصومیتِ از دست رفته را در کنار آهِ بلندی قرار دهید که در سالینجرخوانی در پارکشهر موج میزند. این فیلم روایتِ یک حسرتِ عمیق است. حسرت از گذشته یک پارک، نه، یک شهر! حسرتی که آشوبِ مدرنیته بر دلمان گذاشته از گذشتهای که از دست رفته. فیلم گذشتهای را فرا میخواند که انگار امن و اصیل بوده. تصویرِ مدامِ پیرمردها تصویری خوشایند است و چه حیف! با کلاغهای فیلم ارتباط میگیریم و چقدر حیف! کلاغهایی که میدانیم دارند از تهران میروند. و جایجای فیلم این افسوس نسبت به گذشته را مدام و مکرر برایمان تکرار میکند. به نظرم همین افسوسِ از زمان از دسترفته است که اجزا فیلم را پیوند میزند.
شاید از همینجا بشود رابطهای هم بین هولدنِ سالینجر با پارکشهرِ کلانتری یافت. اگر هولدن بانیِ نسلی شورشی شد که از دهه ۶۰ میلادی به بچههای ستلینجر معروف شدهاند، اگر کتابِ ناطوردشت کتابِ جوانان عاصیای بوده که سرِ ناسازی با رویای مدرن داشتهاند، اگر مهمترین دغدغهی هولدن معصومیتِ دورانِ کودکی بوده که در هیاهوی جامعهی مدرن رو به نابودیست و در خیالش به کلبهای دور و تنها پناه میبرد، دغدغه سالینجرخوانی در پارک شهر هم بازیافتِ خاطره دورانِ کودکیِ کلانتری و شهریست که از کودکی در آن پرسه زده و همچنان میزند. شهری که حالا فقط پیرمردها و تکوتوکِ کلاغهایش ما را به آن خاطرات پیوند میزنند.
[دوران کودکی ما، دریچههای شهود
اگرچه بسته، ولی لااقل مشبک بود
در آن اصالت یکدست ، آن صداقت محض
جهان خلاصهای از لحظههای کوچک بود!]
پارکشهرِ کلانتری هم اتفاقاً عاصیست، اما پیرانهسر با پناهبردن به خاطراتِ دور بر فوران عصیانش افسار میزند، برخلافِ هولدن هفدهساله که هر جا دستش برسد میخواهد ویران کند. همین است که سالینجرخوانی در پارک شهر را رو به گذشتهای امن و امان میبرد و ناطوردشت را رو به آیندهای هرچند ویران و غرق در تنهایی.