تا حالا پیش اومده که ایدهی یک داستان یا یک فیلمنامه تو ذهنتون شکل بگیره اما فقط در حد همون ایده باقی بمونه و به هر دلیلی از تبدیلش به نوشته و کتاب و ... خودداری کرده باشین؟
گاهی وقتا خودم تو تصوراتم، فیلمنامههای مختلفی رو میسازم که به نظرم جالبن و اگر نویسنده بودم و این توانایی رو داشتم که اونها رو شرح و بسط بدم شاید تهش ازش چیز خوندنیای از آب درمیومد ((:
مثلاً یه بار داشتم به آدمی فکر میکردم که هنوز در حسرت یه اشتباه از گذشتهی خودشه و آرزو میکرد کاش زمان به ۱۰ سال قبل برمیگشت و میتونست دوباره از نو شروع کنه؛ اما یهو فرداش که از خواب بیدار میشه میبینه هم خودش هم خونواده ش ۱۰ سال جوونتر شدن، برگشته به زمان مدرسه ش، اوباما و احمدی نژاد رئیسجمهورن، و به طور خلاصه آرزوش برآورده شده و حالا باید مراحل وحشت و انکار و پذیرش رو پشت سر بگذاره و به همه ثابت کنه که از ۲۰۲۱ اومده و اونا هم باور نمیکنن اما چون اون نتایج و وقایع خیلی از چیزها رو قبلاً دیده به مرور به بقیه نشون میده که خل و چل نیست و واقعاً از آینده خبر داره ((: بعد خب این باعث میشه کمکم معروف بشه و کار به جاهای بسیار باریکی کشیده میشه و حتی تبدیل به یک شخصیت مهم و مرموز میشه و از طرف دولت و سایر کشورها میان سراغش تا ازش بازجویی کنن و اونم واقعاً دوست نداشت که چنین بلایی سرش بیاد و هزار بار از اون آرزویی که کرد پشیمون میشه و جالبه حتی در نهایت نتونست اون اشتباهی رو که میخواست در صدد جبرانش بربیاد رو رفع کنه که هیچ، بدتر از اون هم سرش اومد و حالا چارهای نداره جز اینکه فقط روزمرگیهای تکراریش رو تحمل کنه.
شما هم فیلمنامههای خودتون رو در اینجا بنویسید، به شرطی که کمی در خصوص کلیّت پلات توضیح بدید و به ایده شاخ و برگ بدید، اینطور نباشه که فقط در حد یک جمله بنویسید مثلاً «داستان پسری که در کودکی به آلزایمر مبتلا شد» . باید در مورد اون پسر و بزرگ شدنش و بیماریش و ... توضیح بدید.
یک دختر و پسر جوان تصمیم به مهاجرت میگیرن خونه و ماشین و ... رو میفروشن دختره برای انجام سریع تر کار ها زودتر مهاجرت میکنه و قرار بوده تو اون زمان کارهای مهاجرت رو بکنه وقتی وارد اون کشور میشه در گیر و دار کارهای مهاجرت عاشق یک مرد میشه که سه تا بچه داره میاد ایران و به پسره میگه که من عاشق شدم و فقط به خاطر احترامی که به حسی که ی روزی بینمون بود برگشتم پسره میگه به خانواده ها نگیم قراره جدا بشیم و بریم اونجا جدا شیم میرن کشور مورد نظر وجدا میشن شبی که بذاره دختر خانم با اون آقاهه ازدواج کنه پسره تو خونش ایست قلبی میکنه و میمیره :/
++ این چه سم هایی هست تو ذهن من میگذره
خب منم یه ایده هایی تو ذهنم دارم بیشتر نسبت به کنترل زمان و این حرفا چون یکی از فانتزی هام اینه .
داستانه یه نوجوونه دبیرستانیه که وقتی از یه شکست تویه زندگیش خیلی ناراحته و میره ک تو یه جنگلی جایی خودکشی کنه یه کیف پیدا میکنه که داخل اون کیف یه یادداشت به همراه یه سکه س .تو یه اون یادداشت نوشته شده که این سکه رو اگه به بالا پرتاب کنی زمان برای یه مدتی وامیسه و اگه رو زمین بچرخونیش به گذشته یا اینده میتونی بری . پسره هم برای اینکه امتحان کنه اونو به بالا پرتاب میکنه و میبینه که همه چی واقعا ثابت شد (که کارگردان میتونه اینجا یه صحنه خفن درست کنه ) و سکه هم کلا در مجموع 30 دیقه تو هوا معلق میمونه و باید قبل اون 30 دیقه سکه رو دوباره تو دستش بگیره و اون پسر بعد از دوباره گرفتن اون سکه دستش می سوزه و جای اون سکه به صورت یه نشون رو دستش میمونه . بعد از گذشت یه مدتی و استفاده از اون سکه میفهمه که تنها فردی نیس که از این سکه ها داره و 10 تا دیگه از این سکه ها هست که هر سکه قابلیت خاصی داره و 5 تا از اونا خوب و 5 تاشون بدن حالا این پسر باید خوب رو از بد تشخیص بده و به همراه اون 5 سکه دیگه و صاحباشون بقیه اون سکه ها رو بدست بیاره .
که اینجا هم مسائل مربوط به خیر و شر و خوب و بد پیش میاد که گاهی میبینه اتفاق هایه خوب همیشه نتیجه خوب در پی ندارن و گاهی باید به خاطره اون هدفه والا خیلی چیزا رو قربانی کنی که این میتونه به بار فلسفیه فیلم اضافه کنه البته به شخصه خودم اینقد میتونم به داستانم شاخ و برگ بدم که دو ساعت رو براش کافی نمیدونم و میشه یه سریال چن فصلی از توش در اورد . البته نمیدونم داستانم کپیه یا نه ولی اگه یه همچین فیلم یا سریالی میشناسین بگین تا خودمم برم ببینمش
داستان یه دختری که همراه دوستاش مهاجرت میکنه و تو دانشگاه خوبی پذیرش میشن ولی توی انفجاری دوستش رو از دست میده و پارتنرش هم ناپدید میشه.توسط شخصی میفهمه انفجار کار یه فرقه قدرتمندی بوده و اونها پارتنرش رو گرفتن و ممکنه جونشو بگیرن . دختره تصمیم میگیره اون فرقه رو نابود کنه و جون پارتنرش رو هم نجات بده به همین دلیل توسط اون شخص آموزش میبینه و نفوذ زیادی پیدا میکنه و جلوی کشته شدن پارتنرش رو میگیره ولی ۸ سال اون زندانی میمونه . توی این ۸ سال نفرت دختره نسبت به اون فرقه بیشتر میشه و همچنان قدرت و نفوذ بیشتری پیدا میکنه جوری که تهدید بزرگی برای اون فرقه میشه .(این فرقه شامل هرم بزرگیه که رو کشورا تسلط داره و یه ملکه هم داره ) دختره میتونه نفوذ خودش رو توی آمریکا و انگلیس بالا ببره جوری که خیلیا میگفتن ملکه بعدی اونه. ولی اون نمیخود که ملکه باشه می خواد کل اون هرم و نابود کنه و تحول عظیمی روی کره زمین به وجود بیاره و تاریخ رو عوض کنه .....
پ.ن : واسه اینکه زیاد نشه خلاصش کردم و بنظرم لوس شد ولی خب اگه اتفاقایی که تو ذهنم هست بیوفته و دختره بعد از اتفاقات دردناکی که براش میوفته بتونه قدرتمند بشه جالبه و قصه یجورایی مافیایی طور پیش میره
زندگی پدر بزرگم مرحومم.
زندگیشون: پدرش محمدحسین به جرم جنگلی بودن اعدام شد و اون موقع اسماعیل فقط هفت سالش بود. مادرش دو تا پسر دیگه ش رو برداشت و رفت و اسماعیل موند و عموی ناتنیش. عموش یه معتاد تریاکی بود و شبی که گوش اسماعیل رو با انبردست پیچوند، اسماعیل فرار کرد. توی یکی از امام زاده های گیلان، پیرمردی بهش گفت: آقایی در مشهد هست که هرچی ازشون بخوای بهت میدن.
اسماعیل که تو زندگیش چیزی از امام رضا نشنیده بود، عقب یک کامیون قایم شد و اومد مشهد. بالاخره حرم رو پیدا کرد و دنبال اقا گشت. ولی هیچ اقایی اونجا نبود. بهش گفتن اقا توی این ضریحه، و اسماعیل فهمید اقا یه امامه و خیلی وقت پیش از دنیا رفته.
قلب اسماعیل شکست. اون نه پولی داشت، نه غذایی، اسماعیل با شکم گرسنه به حرم پناه اورده بود، و حالا تنها توی خیابونا اواره بود.
مرد نجاری پیداش کرد. بهش غذا داد و بهش گفت شاگرد میشه؟
و اسماعیل شروع به کار در نجاری کرد. شبها اونجا میخوابید. صاحب مغازه برای امتحان کردن اون پول مینداخت روی زمین تا ببینه اون برمیداره یا نه ولی اسماعیل برنمیداشت.
صاحب نجاری از اسماعیل خوشش اومد. اسماعیل نوزده سالش بود که با دختر نجار ازدواج کرد. ازدواج به اجبار مرد نجار بود و دختره هم نمیخواست. اسماعیل تصمیم گرفت بره گیلان و همسرشو به مادرش معرفی کنه.
یه پالتو قشنگ خرید، و یکی هم برای زنش، و رفتن گیلان
توی اولین برخورد برادرای اسماعیل پالتوهای خودش و زن باردارش رو برداشتن. اخر سر اون و زنش با لباسای پاره برگشتن مشهد. زن که بهش برخورده بود رابطه ش با اسماعیل بهم خورد و چهار سال بعد، با دوتا بچه از اسماعیل طلاق گرفت.
اسماعیل از نجاری بیرون اومد و رفت ارایشگر شد. یکی دو ماه بعد، خودشو در حالی پیدا کرد که دلش پیش زن روسی مونده بود که تو کوچه پشتی ارایشگاه زندگی میکرد. اون زن از شوهر مرحومش دو تا بچه داشت.
اونا با هم ازدواج کردن و بدو ازدواج چهارتا بچه داشتن.
پایان داستان: اسماعیل غرق در خوشبختی، در سن ۱۱۹ سالگی فوت کرد.
این یکی داستان از اون یکی شگفت انگیز تره: قصه مادربزرگم، همون دختر روس.
حقیقت آقابالایوا، دختر روسی بود که در شوروی سابق متولد شد. پدرش تفنگچی بوده و رفته به یه درگیری به دلیل نامعلومی دیگه هیچ وقت برنگشته. حقیقت و مادرش و سه تا خواهر کوچکترش به ایران مهاجرت کردن و در روستایی در نزدیکی اردبیل ساکن شدن. مادر برای شناخته نشدنشون فامیل بچه هاش رو از اقابالایوا به ربیعی تغییر داد. مادر به دلایل متعددی دچار بیماری ای شد که در اون زمان کسی نمیدونست ام اس هست و به تدریج فلج شد.
همه بار زندگی به گردن حقیقت افتاد. سه تاخواهرش، فاطمه و آراسته و سکینه، همه بهش نیاز داشتن.
از نقل سختی های زندگیش به این قناعت میکنم که دو تا خواهرشو مینداخت دنبالش و مادرش رو میذاشت توی فرغون و با سکینه و اراسته هلش میدادن، و فاطمه که کوچیک بود رو میبست به پشتش، و سه تا روستا میرفتن تا برسن به حموم. اونجا سه تا بچه و مادرش رو میشست و دوباره همه این راه رو توی برف برمیگشتن.
حقیقت فرصت بچگی نداشت، ولی دلش حسرت خیلی چیزا رو داشت. اون عاشق خیاطی کردن بود، با نگاه کردن به خیاط خونه ای در روستا، کار با چرخ خیاطی رو یاد گرفته بود.
وقتی حقیقت سیزده سالش بود مادر از دنیا رفت. زنهای همسایه ریخت توی خونه و قبل از هرکاری حقیقت رو شوهر دادن رفت. شوهر حقیقتِ سیزده ساله یه مرد ۳۷ ساله بود که یه زن دیگه هم داشت. حقیقت سه تا خواهرشو با خودش برد به شهر. اونجا بیشتر حکم کلفت داشت تا همسر. ولی با شش سال زندگی و ساختن با مرد، وقتی نوزده سالش بود و دو تا بچه داشت مرد رفت زیر قطار و مرد. زن اول مرد همه داراییشو بالا کشید.
حقیقت اواره شد. خونه ای اجاره کرد و با کار توی خیاطی، خواهرهاشو به مدرسه فرستاد. حقیقت خودش تشنه یادگرفتن بود، ولی زندگی بهش اجازه نداد درس بخونه.