Hecate_36715

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
262
امتیاز
13,863
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
سلام سلام!
خب اینجا قراره آلبوم من باشه جایی برای به اشتراک گذاشتن داستانا و شعرامو اینجور چیزا ^^
و اجی مجی لاترجی
تصمیم گرفتم با نقاشیم افتتاحش کنم:
img_5979[1]_htwg.jpg

پ.ن:نمیدونم چرا اون بغلش جوهر پس داد:(
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2
ارسال‌ها
262
امتیاز
13,863
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
دوبیتی ها:

"بهارم میشکوفد در نگاهت"
میان آن دو چشمان سیاهت
میان موی تو زلف قشنگت

میان صورت زیبا و ماهت

"توبی من تنگِ دل من بی تو دلتنگ"
میان ما دوتا صد کوه و فرسنگ
هزاران سنگ کوهستان شوم من

به پایان میرسد یک روز این جنگ
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3
ارسال‌ها
262
امتیاز
13,863
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
نیمچه داستان:

ماسکش را روی صورتش میگذارد، ماسکی از جنس زندگی و یا شاید هم از جنس مرگ؛ از جنس تک تک آدمایی که روحشون را بلعیده بود.دست راستش بازم متورم شده، اون نفرین لعنتی هنوزم نمیخواد دست از سرش برداره، جادوی سیاهی که درونش رخنه کرده مثل خون تو رگاش شریان میکشه، قوی تر از اونی هست که بخواد باهاش مبارزه کنه ؛ به طرف گاو صندوق قرص ها میره، قرص هایی که توانایی نابودی جهان را دارند ، یه چیز شبیه پول بی نهایت آزادی، بی قید و شرط ، فارغ شدن از همه چیز. آره با این قرص میشه روح آدما را دزدید. هرچی بیشتر صبر میکنه فساد تو رگش جوشنده تر میشه ، دیگه از خودش متنفر شده بود؛ مسلما ترجیح میده یه خوب بد باشه تا یه بد خوب! قرص را زیر زبانش قرار میده و در نهایت تصمیم میگیره که فضاد خودش را ببلعه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5
ارسال‌ها
262
امتیاز
13,863
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
نیمچه داستان:

بالاتر از تقاطع های آینده،نشسته بود و داشت به گذشته نگاه میکرد؛گذشته ای که وجود نداشت! سرش را به سمت آینده میچرخونه؛آینده چه واژه ی غریبی مگه آینده ای هم وجود داشت؟ مگه خودش الان آینده ی گذشته اش نبود؟ یا شاید هم گذشته ی آینده اش بود، چه کسی اهمیت میده؟
به پرچین خیال نگاه میکنه، همونجایی که آدما تو گریه هاشون غرق میشن ،

گریه!اشکی که از چشم برون آید، اشک! احساساتی که از دریچه ی مغز به بیرون فوران میکنن، احساس! عامل زندگی و به تپش افتادن قلب ، زندگی! گذشته و آینده ای که وجود ندارن و حال تقاطع اونهاست .

به سمت پرچین خیال قدم برمیداره، به دنبال خودش میگرده!شاید راه نجات از این منجلاب کیمیای وجودش باشه، همون قسمت از وجودش که با دیدن غروب آفتاب فراموش کرد، اشک ...اشک و اشک ؛ اون هم توی اشکای خودش غرق شد و کلید وجودش در چیستی کیمیایش مبهم ماند!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6
ارسال‌ها
262
امتیاز
13,863
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
نیمچه داستان:

سیاهی، سقوط ، پرتو
چه واژه هی دوست داشتنی!
بازهم آرزوشو گرفته بود دستش و داشت بهش نگاه میکرد ، آرزو یا رویا خیلی فرقه بینشون ولی اون حتی نمیدونست اینی که تو دستاشه آرزو تلقی میشه یا رویا؟
نمیدونست این نارنجی رنگی که تو خوناش جریان پیدا کرده از حسودیه یا قبطه ؛ جرقه های توی ذهنش چی اونا بخاطر چی دارن صدا میکنن؟ تنفر یا عشق؟

دوباره به آرزوش زل میزنه به رنگین کمانی که تو دستاش گرفته
آرزو چه واژه ی عجیبی سعی میکنه برای آرزو معنی پیدا کنه ؛ آرامش رفته زین وحشت یا شاید هم آن راه زیبای واقعیت...
دومی معقولانه تر به نظر میرسه ؛ آرزو تنها راه برای رسیدن به زیبایی واقعیت ! چه قشنگ

ولی هیچ چیز قشنگی بین جرقه ها تا ابد نمیمونه اونا از راه های ارتباطی اینقدر چیزهای قشنگ را جابجا میکنن تا تنها ازشون سیاهی بمونه ؛ یه تیکه لجن!
آرزوی اونم کم کم داشت سیاه میشد و همراه با اون نارنجیه توی خونش هم افزایش میافت ؛ اونم داشت تبدیل میشد تبدیل به هیولا!
ولی اون نمیخواست هیولا بشه و با چشمهای باز و درکی که هنوز کار میکنه دوستاشو بخوره...
پس سقوط کرد!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7
ارسال‌ها
262
امتیاز
13,863
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
درود!
وقتی کلاس هفتم بود و معلم هنرمون از نقاشیم ایراد گرفت و بعد از یک مواخذه طولانی پاره اش کرد فهمیدم که نقاشی به درد من نمیخوره.
ولی گاهی خطی خطی و رنگ پاشی روی کاغذ حس خوبی بهم میده مخصوصا وقتی برای مدتی راکد باشم.
whatsapp_image_2022-07-15_at_5.38.20_pm_(1)_8mc8.jpeg
در برار نقاشی های دوستان اصلا نمیشه اسم این خط خطی های چرک من را نقاشی گذاشت ولی بنده با کمال پررویی اونها را نقاشی نامیدم و اسم هم دارند اسم این نقاشیه اول هست "غول ترسناک مهربان" . همانطور که ملاحضه میکنید اسم نقاشی در لحظه ی اول کاملا نسبت به نقاشی بی ربطه ولی خب اگه بخوام ربطشو براتون بگم به این صورت هست که بنده عشق را بصورت یک غول ترسناک میدیدم اما ؛ این غول ترسناک اندکی مهربانی نیز ته قلبش رخنه کرده:).

whatsapp_image_2022-07-15_at_5.38.20_pm_r3dq.jpeg
دومین نقاشی ام را "ژیک" نامیدم که در لفظ به معنای قطره ی باران هست ؛ همه ی ما گاهی با کارهایی حس های بد و ناراحتی را از خودمون میرونیم و بنظر من راندن حس های بد از خودمون همانند بارش بارانه: این نقاشی هم اسمش قطره ی باران هست چون یکی از بدترین حس هایی که درونم زندانی شده بود را با کشیدن این نقاشی از خودم راندم^^.
 

PARS4

کاربر فعال
ارسال‌ها
65
امتیاز
111
نام مرکز سمپاد
حسنی به سمپاد نمیرفت.
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
میشه از "غول ترسناک مهربان" بیشتر بِکِشی؟
یه وایب خاصی برای من داشت. 3>
 
بالا