مینویسم، پاره میکنم
مینویسم، پاره میکنم
مینویسم، پاره میکنم
مردهام! مرده
حتی اگر جنازه نباشم، مردهام!
آدمی که هرروز آرزوی مرگ کند اما خودش را نکشد را دیدهاید؟
ندیده بودم تا اینکه نگاهی به آینه انداختم.
خداوندا! زندگی را چگونه آفریدی؟
هزار و یک نعمت و جهنمی که آتش سوزان دارد
خداوندا! زندگی را چگونه آفریدی؟
عاشق شدن و دلتنگی و نرسیدن
خداوندا! زندگی را چگونه آفریدی؟
هزار و یک آرزو و آرزوی مرگ
خداوندا! عدالت چیست؟
امید افرادی که هیچ چیز ندارند به همه چیز دار شدن در دنیایی، جایی دیگر
چطور قرار است سپری کرد؟
ندید؟ ندید؟ دید و باور نداشت؟
به چه باور داشته باشم وقتی که تک تک لحظاتم واقعی نیست.
دیروز شخصی را دیدم که مرد!
خب همه میمیرند و بازگشت همه به سوی او است... تعجبی ندارد که!
میمیرند... کی این واژه انقدر برایمان ساده شد؟
میمیرند و نمیدانیم چه میشوند!
ایمان ایمان ایمان
والاتر والاتر والاتر
آدمی را دیدم که میخواند و میخواند و نمیفهمید
آدمی را دیدم که مینوشت و مینوشت و نمیفهمید
آدمی را دیدم که نفس میکشید و نمیفهمید
آدمی را دیدم که مرد و نفهمید!
و امان امان میکنیم
از زندگیای که خودمان ساختیم!
و ناله و شیون میکنیم
از عدالتی که درکش نمیکنیم...
داد و فریاد میکنیم!
نمیشنوند، نمیشنوند
آدم اگر بخواهد صدای پای مورچه را هم میشنود
اما اگر نخواهد... زمین و آسمان هم به هم برسند نمیشنود و نمیبیند.
این طغیان را نمیدانم چیست...
آشوب و ویرانگی را خوب میدانم اما الان
غریبند! غریب!
و من میترسم از آن روزی که بمیرم، نه از آن روزی که نفس نکشم.
میترسم از روزی که احساس نکنم و نداشته باشم و برایم مهم نباشد چه میشود.
میخواهم در "حال" زندگی کنم، باور کنید میخواهم!
ولی چگونه؟
وقتی شبها خواب گذشته را میبینم و صبحها برایم از آینده حرف میزنند...
میخواهم شادی حقیقی را تجربه کنم اما چگونه؟
وقتی فریاد میزنم و نمیشنوند
چطور وقتی که میخواهمشان و نیستند
چطور وقتی میگویند همین است...
زندگی همین است... ولی میدانم که نیست.