خب...اول میخوام یه داستان طور رو در قالب پارت های مختلف بگم و بعدش برم سراغ چیزای دیگه
این بیشتر یک روایته تا داستانی با اصول خاص، سو، سخت نگیرید بهش :)
#پارت ۱
قصه از اونجا شرو شد که یه دختر کوچولو توی یه خونوادهی نیمه مذهبی و مرفه به دنیا اومد و تا ۶ سالگی توی خونه پادشاهی می کرد. با به دنیا اومدن خواهرش، خیلی چیزا توی زندگیش عوض شد. پدر و مادرش همیشه خوش قول بودن و این یه قانون تو خونواده سه نفره و قشنگ شون بود. اون موقع یه سری اختلاف ها توی خونشون بود که روز به روز بیشتر میشد، ولی هنوز خیلی غیر عادی نشده بود. وقتی بهش گفتن مامانش بارداره، حس بدی گرفت از اینکه یه آدم جدید میخواد به خونوادشون اضافه بشه، ولی خب نمیتونست چیزی رو تغییر بده، اما نارضایتی توی چهرهش مشهود بود. اون موقع مامانش تا جایی که میتونست واسش وقت میذاشت. اون قدیما، دختر کوچولوی قصه، قشنگ ترین و خوشبخت ترین و مودب ترین دختر دنیا بود :") همهی توجه مامان و باباش مال اون بود، کلی تفریح می کرد با وجود مشغله های مامان و باباش، خوشبختی و خوشحالی تنها حسی بود که اون روزا داشت...وقتی رفت پیش دبستانی، مامانش باردار بود. کم کم با شروع شدن نوبت های دکتر و چکاپ و سونوگرافی و اینجور مسائل، توجه ها نسبت به دختر کوچولو کمتر و کمتر شد.
روزای آخر بود. یه روز باباش گفت، ۱۲ ظهر میام پیشت، اما ۵ عصر اومد. گفت بیمارستان بودم پیش مامانت به خاطر خواهرت که تو راهه و با یه بستنی شکلاتی، به خیال خودش مخ اون رو زد. اون موقع دختر کوچولوی قصه، بدترین حس دنیا رو گرفت. وقتی به قول خودش "آدم جدیده" بدنیا اومد، توی اون گرمای کذایی روز های اواسط فروردین ماه، از ۱۱ تا ۳ ظهر منتظر موند تا بتونه مامان شو ببینه. وقتی اجازه دادن بره پیش مامانش، کلی آدم اومده بودن توی اتاق خصوصی برای ساعت ملاقات که ۴ بعد از ظهر بود. کوچولوی قصه، رفت نزدیکش. روی پهلوی سمت راست و رو به پنجره خوابیده بود. خواب مامانش همیشه سبک بود و تا صداش می زدن، هر چند هم آروم، بیدار میشد. کوچولوی ما، چندبار آروم صداش زد، اما بیدار نشد، تکونش داد، اما بازم چشماشو باز نکرد. تمام آدم های توی اتاق، ساکت به کوچولو زل زده بودن. دخترک ِ قصه، بدجور بغض کرده بود. اون موقع، همه دختر کوچولو رو با تاپ شلوارک جین و کتونی و موهای طلایی فرفری میشناختن. از اینجا به بعد ِ قصه، دختر کوچولو رو، فرفری صدا میکنیم. فرفری، رفت پیش باباش و توی بغلش قایم شد. وقتی رفت پیش پرستار، گفت اسم شو میخوای چی بذاری؟ فرفری گفت عسل. قبلا هم بارها روی این اسم تاکید کرده بود، آخه خیلی از این اسم خوشش میومد. پرستار خندید و بچه رو تحویل داد و رفت. وقتی بعد از مدتی طولانی و هزار جور دنگ و فنگ برای ترخیص و تحویل گرفتن بچه، رفتن خونهی مادر ِ مامانش که بمونن تا حال مامانش خوب بشه، گفتن یه هفته فاطمه صداش کنیم تا یه اسم ِ قطعی براش انتخاب کنیم. همون روز باباش بدون اینکه به کسی بگه، به اسم فاطمه براش شناسنامه گرفت و همه ناراحت شدن. اما فرفری خیلی بیشتر از بقیه ناراحت شده بود. کسی دیگه به فرفری توجه نمیکرد. همه توجه ها سمت دختر تازه فارغ شده و نوه کوچولوی تازه به دنیا اومدهشون بود :) غمگین ترین بود از این حجم از بی توجهی. زیر پتوی اتاق ِ خاله کوچیکهش قایم شد و گریه کرد. هیچوقت دوست نداشت کسی گریه کردنش رو ببینه و به همین خاطر، به ندرت و خیلی آروم و بی صدا گریه میکرد. بعد از مدتی تصمیم گرفت با شرایط کنار بیاد، تا شاید اوضاع براش مثل قبل بشه. کم کم توی خوابوندنش، غذا دادنش، لباس عوض کردنش و هرکاری که از دستش بر میومد، به مامانش کمک کرد...وقتی خواهرش حدودا چهار سالش شد، پررو شده بود و به خودش اجازه میداد هر رفتاری با فرفری داشته باشه. اون فقط ده سالش بود و غمگین می شد از رفتار خواهر کوچولوش و حمایت کردن های پدر و مادرش از بچه. وسایل فرفری رو بر می داشت و وقتی فرفری اعتراض می کرد، با جملهی "بچهست، تو که بزرگتری رعایت کن" ساکتش میکردن.
ادامه دارد...