خب...اول میخوام یه داستان طور رو در قالب پارت های مختلف بگم و بعدش برم سراغ چیزای دیگه
این بیشتر یک روایته تا داستانی با اصول خاص، سو، سخت نگیرید بهش :)
#پارت ۱
قصه از اونجا شرو شد که یه دختر کوچولو توی یه خونوادهی نیمه مذهبی و مرفه به دنیا اومد و تا ۶ سالگی توی خونه پادشاهی می کرد. با به دنیا اومدن خواهرش، خیلی چیزا توی زندگیش عوض شد. پدر و مادرش همیشه خوش قول بودن و این یه قانون تو خونواده سه نفره و قشنگ شون بود. اون موقع یه سری اختلاف ها توی خونشون بود که روز به روز بیشتر میشد، ولی هنوز خیلی غیر عادی نشده بود. وقتی بهش گفتن مامانش بارداره، حس بدی گرفت از اینکه یه آدم جدید میخواد به خونوادشون اضافه بشه، ولی خب نمیتونست چیزی رو تغییر بده، اما نارضایتی توی چهرهش مشهود بود. اون موقع مامانش تا جایی که میتونست واسش وقت میذاشت. اون قدیما، دختر کوچولوی قصه، قشنگ ترین و خوشبخت ترین و مودب ترین دختر دنیا بود :") همهی توجه مامان و باباش مال اون بود، کلی تفریح می کرد با وجود مشغله های مامان و باباش، خوشبختی و خوشحالی تنها حسی بود که اون روزا داشت...وقتی رفت پیش دبستانی، مامانش باردار بود. کم کم با شروع شدن نوبت های دکتر و چکاپ و سونوگرافی و اینجور مسائل، توجه ها نسبت به دختر کوچولو کمتر و کمتر شد.
روزای آخر بود. یه روز باباش گفت، ۱۲ ظهر میام پیشت، اما ۵ عصر اومد. گفت بیمارستان بودم پیش مامانت به خاطر خواهرت که تو راهه و با یه بستنی شکلاتی، به خیال خودش مخ اون رو زد. اون موقع دختر کوچولوی قصه، بدترین حس دنیا رو گرفت. وقتی به قول خودش "آدم جدیده" بدنیا اومد، توی اون گرمای کذایی روز های اواسط فروردین ماه، از ۱۱ تا ۳ ظهر منتظر موند تا بتونه مامان شو ببینه. وقتی اجازه دادن بره پیش مامانش، کلی آدم اومده بودن توی اتاق خصوصی برای ساعت ملاقات که ۴ بعد از ظهر بود. کوچولوی قصه، رفت نزدیکش. روی پهلوی سمت راست و رو به پنجره خوابیده بود. خواب مامانش همیشه سبک بود و تا صداش می زدن، هر چند هم آروم، بیدار میشد. کوچولوی ما، چندبار آروم صداش زد، اما بیدار نشد، تکونش داد، اما بازم چشماشو باز نکرد. تمام آدم های توی اتاق، ساکت به کوچولو زل زده بودن. دخترک ِ قصه، بدجور بغض کرده بود. اون موقع، همه دختر کوچولو رو با تاپ شلوارک جین و کتونی و موهای طلایی فرفری میشناختن. از اینجا به بعد ِ قصه، دختر کوچولو رو، فرفری صدا میکنیم. فرفری، رفت پیش باباش و توی بغلش قایم شد. وقتی رفت پیش پرستار، گفت اسم شو میخوای چی بذاری؟ فرفری گفت عسل. قبلا هم بارها روی این اسم تاکید کرده بود، آخه خیلی از این اسم خوشش میومد. پرستار خندید و بچه رو تحویل داد و رفت. وقتی بعد از مدتی طولانی و هزار جور دنگ و فنگ برای ترخیص و تحویل گرفتن بچه، رفتن خونهی مادر ِ مامانش که بمونن تا حال مامانش خوب بشه، گفتن یه هفته فاطمه صداش کنیم تا یه اسم ِ قطعی براش انتخاب کنیم. همون روز باباش بدون اینکه به کسی بگه، به اسم فاطمه براش شناسنامه گرفت و همه ناراحت شدن. اما فرفری خیلی بیشتر از بقیه ناراحت شده بود. کسی دیگه به فرفری توجه نمیکرد. همه توجه ها سمت دختر تازه فارغ شده و نوه کوچولوی تازه به دنیا اومدهشون بود :) غمگین ترین بود از این حجم از بی توجهی. زیر پتوی اتاق ِ خاله کوچیکهش قایم شد و گریه کرد. هیچوقت دوست نداشت کسی گریه کردنش رو ببینه و به همین خاطر، به ندرت و خیلی آروم و بی صدا گریه میکرد. بعد از مدتی تصمیم گرفت با شرایط کنار بیاد، تا شاید اوضاع براش مثل قبل بشه. کم کم توی خوابوندنش، غذا دادنش، لباس عوض کردنش و هرکاری که از دستش بر میومد، به مامانش کمک کرد...وقتی خواهرش حدودا چهار سالش شد، پررو شده بود و به خودش اجازه میداد هر رفتاری با فرفری داشته باشه. اون فقط ده سالش بود و غمگین می شد از رفتار خواهر کوچولوش و حمایت کردن های پدر و مادرش از بچه. وسایل فرفری رو بر می داشت و وقتی فرفری اعتراض می کرد، با جملهی "بچهست، تو که بزرگتری رعایت کن" ساکتش میکردن.
#پارت ۲
فلش بک، ۶ سالگی
مثل هر جلسه، با ذوق دوید سمت باشگاه، پرید بغل آیناز و رفت لباس هاشو عوض کنه. لباس هاش رو خیلی دوست داشت. یه دست لباس ژیمناستیک قرمز که همه بهش میگفتن خیلی بهت میاد. با آیناز رفتن نشستن کنار مربیشون و بعد از صحبت های اولیه، یه نیمچه صف تشکیل دادن. فرفری، عاشق حلقهی ژیمناستیک بود. وقتی نوبتش شد، بیصبرانه دوید پیش مربیش، تا اونو مثل بقیه ببره بالا، نزدیک حلقه ها، تا بتونه اونا رو بگیره. مهربون ترین مربی دنیا رو داشت. وقتی حلقه ها رو گرفت و شروع کرد به حرکاتش شتاب دادن، خندش گرفته بود از اون همه هیجان :))) فرفری، فقط بخاطر اون حلقه ها و اینکه عاشق سرعت و ارتفاع بود میرفت اون باشگاه. از ۳ سالگی، عاشق اون باشگاه بود. چند ماه بعد، مربی دوست داشتنیش، واسهی همیشه رفت آلمان. فرفری هم ناراحت شده بود و دیگه نرفت به اون باشگاه. باباش، وقتی فرفری ۲ سالش بود، یه جفت اسکیت صورتی خوشگل براش خریده بود، ولی خب نمیتونست اون وقتا ازشون استفاده کنه. وقتی ۳ سالش شد، با کمک مامانش کم کم شروع کرد به یادگرفتن. تفریحی یاد میگرفت و دیگه به سطح خوبی رسیده بود و خودش میرفت بازی میکرد. وقتی مربیش رفت، تصمیم گرفت بره پیست اسکیت، چون تا حد زیادی مقدمات رو بلد بود. آقای ممبینی، مهربون ترین مربی ِ اون پیست رو انتخاب کرد. تا هشت سالگی، مامانش و خواهر کوچولوش، که فرفری اون موقع اونو "فاطمه جان" صدا میکرد و عاشقش شده بود، تو گرما و شرجی و هر شرایطی که بود میومدن باهاش پیست و تشویقش میکردن. یه روز، آقای ممبینی، فاطمه رو بغل کرد و با اون اسکیت سرعت های خفنش با سرعت زیادی دور پیست چرخوند. از اونجا فرفری تصمیم گرفت انقد خفن بشه که به روزی مثل مربیش بره تیم ملی و از اون اسکیت ها داشته باشه که بالاترین سرعت و ارتفاع رو، روی تخته یو و مانعی که میرفت تا آسمون، تجربه کنه. اونجا فرفری عاشق U شده بود. اون بالای ِ بالای ِ مانع، سمت راست و چپ، دو تا جایگاه واسه نشستن بود. تموم هدف فرفری اون وقتا، توی نشستن روی اون جایگاه ها خلاصه میشد. وقتی ۷ سالش شد، انتخابی گذاشتن واسه استانی. فرفری، جزو اولین نفر ها بود که انتخاب شد. با بابای مهربونش رفتن مسجدسلیمان واسهی مسابقه. مربی ِ فرفری پاش شکسته بود، ولی با این وجود به خاطر فرفری خودشو به وسطای مسابقه رسوند. چون مسابقه تیمی بود، عملکرد کل تیم ارزیابی میشد. اونا سوم شدن و پسرا اول، اما مربیش بهش گفت، از توی تیم تو بهترین بودی فرفری، و اگر انفرادی بود، قطعا این تو بودی که اول میشدی. اون جمله، حک شد پس ِ ذهن ِ فرفری. برگشتن و گذشت و گذشت، تا فرفری، ۸ سالش شد. آقای ممبینی به مامان ِ فرفری گفت، وقت اون رسیده واسش اسکیت سرعت بخرین، دیگه کاری با این اسکیت های معمولی نداره، همه چیزش رو یاد گرفته. راستی، میدونین ماجرای U چیشد؟ بجز فرفری، فقط پسرای بزرگ میومدن سمت اون مانع...و هر جلسه، فرفری کوچولو، اونا رو میدید و انگیزه میگرفت. و بوووووم. هشت سالش بود که رسید به بالای جایگاه. انگار همه چیز متوقف شد. اون لحظه شیرین ترین لحظهی زندگیش بود. اوج ِ سرعت و ارتفاع رو به خیال خودش تجربه کرده بود. اون پسرا باور شون نمیشد :)))) ولی فرفری، بالاخره به آرزوش رسید. حالا چالش جدید چی بود؟ از روی جایگاه پایین اومدن!!!!! این یکی خیلی واسش سخت بود. مدام به این فک میکرد که نکنه شتاب نگیره و با صورت بیفته کف ِ U...مربیش به افشین گفت آروم هلش بده تا بیاد پایین، اما فرفری گفت خودم میتونم.
+ پس افشین همزمان باش بیا پایین که اگر مشکلی پیش اومد بتونی کمکش کنی طوریش نشه
- چشم آقای ممبینی
دو تا چرخ جلو، دو تا چرخ هم عقب ِ میلهی لبهی جایگاه...
+ افشین، بزن بریم.
- پس بشمر تا بریم فرفری
+ باشه. یک، دو....، سهههه
در آن واحد، با چشمای باز و یه اخم کوچیک واسه مصمم جلوه دادن خودش، اومد پایین...پسر!!!هیجان پایین اومدن و اون سرعت و ارتفاع و بادی که میخورد به صورتش، از بالا رفتن خیلی جذاب تر بود :)))) وقتی اینا رو تجربه کرد، وسطای راه آزادانه میخندید و وقتی سرعتش اومد پایین و متوقف شد، پرید بغل آقای ممبینی و گفت:
+ مربییی بالاخره تونستم!!!
- آره فرفری کوچولو، بالاخره به آرزوت رسیدی :")
آخر تمرین بود، سو، رفت پیش مامانش، ورود به پیست برای سن اون بدون گارد ممنوع بود. اما اون بدون گارد این کار رو کرد. مسئول پیست گفت، اگر فکر میکنی آسیب نمیبینی، دیگه نمیخواد گارد بیاری، ولی اگر فکر میکنی حتی یک درصد ممکنه صدمه ببینی، حتما گار هات رو بیار. فرفری که خوشحال ترین بود، گفت چشم
مادر و پدر فرفری، با کلی تحقیق، فهمیدن اگر واسش اون اسکیت سرعت ها رو بخرن، چون تا یکم ِ بالای مچ پا رو میگیرن، اگر فقط یبار پاشو اشتباه بگذاره تو تمرینات، چون کوچولو عه هنوز، مچش میشکنه...فرفری کلی گریه کرد اما براش نخریدن، چون نگران سلامتیش بودن...اما فرفری که این چیزا رو درک نمیکرد. دیگه پیست هم نرفت. سال بعدش، با آیناز توی مدرسه بسکت بازی میکردن. ده سال و نیمش بود و کلاس پنجم. آیناز، چند ماهی بود که بسکت رو شروع کرده بود. اما فرفری، تا حالا بازی نکرده بود. وقتی توپ و گرفت دستش، انگار که همه چیز رو از قبل بلد باشه، شروع کرد به بازی کردن و در عین ناباوری، گل زدن. مربی مدرسه گفت فرفری، حتما برو کلاس، تو استعداد داری.
#پارت ۳
تابستون ۹۵، ۲۲ تیر، اواسط ماه رمضون
اولین جلسه ای بود که با آیناز میرفت سر تمرین. تنها دختری بود که روزه گرفته بود. همه چیز خوب پیشرفت. حین برگشتن، کلی عرق کرده بود و دهنش خشک شده بود، اما سر ِ صبر و آخرین نفر، ایستاده بود و ساق دست هاشو دستش میکرد و گیره شالش رو میزد تا مبادا دست یا موهاش بیرون باشه. رفت خونه، فرفری بعد تمرینا بخاطر گرما و فشار زیاد تمرین ها کلافه میشد و نبایستی کسی باهاش حرف میزد، تا یه دوش بگیره و بخوابه و آروم بشه. اما خونوادش اینو درک نمیکردن و بش میگفتن همه میرن سر تمرین انرژیشون تخلیه میشه و آروم بر میگردن، اما تو چی؟
۶ ماه بعد، اولین مسابقه، سالن ملی حفاری
اولین مسابقهی بسکت ِ فرفری، چهارجانبه بود...تیم هنوز بازیکن کم داشت و به جای اینکه دو تا ترکیب ۵ تایی باشن و دو تا هم ذخیره که میشه ۱۲ نفر و این نرمال ِ تیم های بسکت هست، فقط ۸ نفر بودن...یعنی یه ترکیب ثابت و ۳ نفر ذخیره. فرفری فیکس توی زمین بود و همه بازی ها رو برده بودن. رسیدن به تمرین ِ قبل از شروع ِ بازی ِ آخر. دوستش به شوخی، توپ و محکم پرت کرد سمتش و اون واسه دفاع از صورتش دستشو گرفت جلوی صورتش و دو تا از انگشت های دست راستش برگشتن :") تا حالا همچین دردی رو تجربه نکرده بود...اما از ترس ِ اینکه مبادا اونو بذارن جزو ۳ نفر ذخیره، دم نزد. با همون انگشتای برگشته و توپ ِ سنگین ِ بسکت، بازی کرد و بازم فیکس تو زمین بود، چون تنها فوروارد سرعتی ِ تیم بود. دو تا مربی داشت، زهره، که یه خواهر داشت(به نام فاطمه که از فرفری دو سال بزرگتر و توی تیم بود) و نرجس، که دو سال از زهره بزرگ تر بود. فرفری آخرای بازی حالش بد شده بود، از شدت درد دستش، خیلی بش فشار اومده بود...به زور تا آخر بازی تحمل کرد و بعد از سوت ِ برد ِ تیم ِ نجوم، در حالی که تیم خوشحالی می کردن، فرفری خودش و ولو کرد وسط سالن، دستش به شدت درد میکرد و از شدت ضعف و فشار پایین، دستاش میلرزید. چون تیم خوشحال بودن، کسی متوجه فرفری نشد، به هر ضرب و زوری بود خودشو جم کرد و بعد از تعویض لباس، با زهره و خواهرش و عسل و یلدا، سوار ماشین زهره شدن. توجه فاطمه به چهره بی حال فرفری جلب شد و با دیدن دستش، داد زد زهره نگه دار ببین این بچه چشه. زهره با تشویش ماشین و نگه داشت کنار خیابون و وقتی دست فرفری رو دید که به شدت کبود شده بود و ورم کرده بود، داشت قالب تهی میکرد، اما فرفری همچنان اصرار داشت که چیزیش نشده و حالش خوبه. زهره فحشش داد و بعد از توصیه های لازم و دادن ِ کمپرس یخ به فرفری، راه افتاد سمت باشگاه تا والدین بیان دنبال ِ بچها. مامان ِ فرفری وقت نمیکرد بیاد دنبالش و گفت خودت با آژانس بیا خونه. وقتی رسید خونه، مامان ِ پدرش خونهشون بود. تا مامان ِ فرفری دستش رو دید، وحشت کرد و جویای ماجرا شد. بالاخره ولش کردن تا بره دوش بگیره و استراحت کنه. گذشت و گذشت...بعد از یک سال، همون سالی که فرفری آزمون سمپاد داشت، تهدیدش میکردن که دیگه نمیذارن بره باشگاه...چون وقتی بر میگشت، جون نداشت که خیلی زیاد تست بزنه...برای فرفری، کلاس موسیقی و باشگاه و کلاس زبان و دوستاش، خیلی مهم تر از سمپاد بود.
فلش بک، ۹ سالگی
مامان ِ فرفری تصمیم گرفت اونو ببره کلاس موسیقی. گیتار ِ ارسلان پسرخالهش رو دیده بود و عاشقش شده بود و میخواست بره کلاس گیتار، اما زورش میکردن بره پیانو، با صحبت های مسئول آموزشگاه(آقای عزیزی)با مادر ِ فرفری، اون بالاخره رفت گیتار...اولین استاد گیتارش که مدرس سبک کلاسیک بود(آقای نصیریان)طی مدتی که فرفری میرفت کلاسش، به مادرش میگفت که همچین دختر با استعدادی خیلی کم تر دیده و تاکید کرد بذارن به علاقهش بپردازه و نتایج مثبت شو بعدا خواهند دید. تا ۱۳ سالگی میرفت پیش آقای نصیریان و طی اتفاقاتی تصمیم گرفت دیگه نره و با خاطرهی بدی، پروندهی اون آموزشگاه توی ذهنش بسته شد.
برگشت به اصل
آزمون سمپادی که توی ۱۲ سالگی فرفری بود و مصادف شده بود با جام جهانی فوتبال، کوچکترین اهمیتی برای فرفری نداشت، ولی دوست داشت قبول بشه. برای بازی های جام جهانی، فرفری و آیناز میرفتن به مرکز خرید ِ لوکسی که پدر ِ آیناز جزو سرمایه گذارها و مهندسین اصلیش بود و به همین خاطر بخش زیادی از وقتشون توی روز رو اونجا میگذروندن...با کارت ِ شهربازی بی نهایتی که فرفری و آیناز نیازی نبود شارژش کنن :)
خلاصه، میرفتن و با انبوه جمعیت ِ آدمای خوش پوش و هم سطح خودشون، بازی ها رو از مانیتور های بزرگ اونجا با کلی داد و فریاد از سر شوق دنبال میکردن و اون روز ها بهترین روزهای عمر فرفری بودن که دیگه تکرار نشدن...
آیناز تصمیم نداشت آزمون سمپاد رو بده و میخواست توی همون مدرسه غیردولتی که از بچگی با فرفری توش درس میخوندن و سطح آموزشی بالایی داشت، بمونه. هرکسی که فرفری رو میشناخت، یقین داشت که فرفری قبول میشه و به همین خاطر، فرفری ِ همیشه مغرور، مغرور تر از قبل شد.
#پارت ۴
مدرسه غیردولتی شایستگان، کلاس ِ ششم ِ یک
جای فرفری و درسا و غزال و آیناز(آیناز۲ بهتره بگیم) همیشه دو ردیف سمت چپ ِ کلاس، جفت ِ دیوار، آخر ِ کلاس بود. میز آخر، فرفری و رفیق صمیمیش درسا بودن و میز جلوییشون، آیناز۲ و غزال. اونقدر شر و شیطون بودن که هیچ دبیری از دست شون آسایش نداشت :))) کلکل اصلی شون با گلستانی، معلم قرآن و هِجری، معلم هنر شون بود. سر این دو تا زنگ، انقدر اینا شیطنت میکردن و ریسه میرفتن از خنده که حد نداشت :))))) گلستانی خیلی صداش جیغ جیغکی بود و یبار نوبت درسا شد که قرآن بخونه...وای...ویژگی خندیدن فرفری و سه تا دوستش این بود که وقتی باهم خندشون میگرفت، ریسه میرفتن از فرط خنده و خندهشون بند نمیاومد به این راحتی ها...برگردیم سر نوبت ِ قرآن خوندن درسا از روی کتاب...نوبتش که شد، غزال به تلافی ِ کارای درسا و فرفری، آروم طوری که فقط خودشون ۴ تا بشنون، ادای گلستانی رو در آورد(نوبت درساس، درسا بخون)و گایز، درسا ترکید از خنده و تمام دانش آموزایی که سرشون توی کتاب بود با بهت و ناباوری به درسایی نگاه میکردن که از فرط خنده نزدیک بود بیوفته رو زمین. فرفری که جفتش بود، از فرط نخندیدن، صورتش سرخ شده بود و وقتی غزال بازم اون جمله رو تکرار کرد، شلیک خندهی فرفری هوا رفت و گلستانی از فرط خشم و ناباوری نمیدونست چی بگه...در نهایت آیناز و غزال هم نتونستن تحمل کنن و ۴ تایی مثل همیشه کلی خندیدن، تا وقتی که گلستانی دعواشون کرد ولی خودشم خندش گرفت :)))) وای زنگ بعد هجری که خدای اخم و ضدحال و تیکه انداختن بود اومد. وسطای کلاس، وقتی همه تو سکوت مطلق درگیر نقاشی کشیدن بودن، غزال مداد درسایی که اون زنگ جاشو با آیناز۲ عوض کرده بود رو، انداخت زمین...خاصیت اون اکیپ، تعویض پیاپی جاهاشون باهم بود. درسا رفت زیر میز تا مداد و برداره ولی وقتی سرشو گرفت بالا که بیاد بالا، صورت غزال و دید(میدینش خندشون میگرفت) و سرش محکم خورد تو میز و همون پایین نشست و هارهارهار شروع کرد خندیدن. هجری اومد سر میز، به درسا گفت اون پایین چیکار میکنی؟ درسا درحالی که از فرط خنده داشت نمیتانست، بریده بریده گفت، خانوم مدادم افتاد زمین، اومدم برش دارم(سخت نگه داشتن خنده)، سرم محکم خورد تو میز(شلیک دوباره خنده). هجری گفت کجاش خنده داره؟ درسا گفت، آخه خانوم سرم یه طور خنده داری خورد تو میز(بازهم خنده، اما این بار ۴ تایی) با چشم غره و اخم و تخم و دعوا، ساکت شون کرد، اما اونا بازم ریز ریز میخندیدن.
فرفری، میرزایی(دبیر ادبیات)رو دوست داشت و همیشه با پرسیدن سوالای چالشی و سر و صدا کردن هاش، کلاس و بهم میریخت. دو زنگ، پشت سر هم کلاس داشتن باهاش و فرفری انقد با درسا ریز ریز حرف زد که میرزایی با خنده گفت، آهای آشوب خانوم(اولین باری بود که اینطوری مورد خطاب قرار میگرفت)، زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد هاااا، فرفری گفت ینی چی؟ میرزایی گفت خودت برو ببین معنیش چیه و با خنده سری تکون داد و به نوشتن ابیات روی وایت برد ادامه داد.
بچها، فرفری اون سال، توی علوم، جزو سه نفر ِ برتر بود توی کلاس. یه مسابقهی پژوهشسراها بود و دبیرشون همه رو مجبور کرد شرکت کنن. فرفری و آیسان و پرنیان، اون خفنای علوم، با هم گروه شدن. وقتی رفتن توی پژوهشسرایی که مسابقه اونجا برگزار میشد، حیرون مونده بودن...آخه برخلاف بقیه گروه ها، آشنایی نداشتن با اون مکان...کلی ایستگاه ِ آزمایش رو از سر گذروندن و ناراحت و نا امید، با این خیال که اونایی که شونصد ترم رفتن پژوهشسرا، حتما اول میشن، برگشتن خونه...بعد از یک ماه، زمانی که همه اون مسابقه رو فراموش کرده بودن، صحبت هایی دربارش شد. فرفری اون روز دیر رسید سر کلاس و از هیچی خبر نداشت. میشنید که دبیر میگه گروه خانوم فرفری اینا(فامیل فرفری رو گفت)واسه این اول شدن، که هییییچ گونه استرسی نداشتن و بیخیال بودن(با خنده گفت). فرفری هم بی خبر از همه جا، از جاش بلند شد و گفت، "خانوم فرفری" که منم، دبیر گفت بله، فرفری گفت ینی ما اول شدیم؟؟؟ دبیر(با خنده ای طوئمان با آرامش) گفت، بله، تبریک میگم، شما و و گروهت اول شدین.
فرفری سر از پا نمیشناخت، اول یکم تو ذهنش تجزیه تحلیل کرد حرف دبیرش رو و بعد آروم گفت ما اول شدیم، اول شدیم، (با داد) اول شدییییم!!!!! کل کلاس و دبیر و هم گروهی های فرفری جیغ زدن و تبریک گفتن و شادی کردن...
#پارت ۵
فرداش سر صف و جلوی ۸۰۰ نفر آدم، گروه فرفری رو صدا زدن که برن روی استیج بزرگ مدرسه و کاپ هاشونو بگیرن. کلی تشویق شدن و تبریک شنیدن. یه کاپ و یه ماشین حساب خفن!!!
فرفری، با کلی شوق و ذوق رفت خونه و ماجرا رو تعریف کرد. تهش مامانش گفت آفرین :") انگار که تموم شادی فرفری دود شد و رفت هوا...کاپ و ماشین حساب قشنگ شو گذاشت توی بوفه و درشو بست و بدون اینکه ناهار بخوره، خزید توی تخت خوابش...چندوقت بعد، مسابقات بسکتبال مدرسه بود. فرفری و آیناز و بقیه بسکتبالیست های مدرسه، تیم شدن و کلی تمرین کردن و این صوبتا...توی شهرشون اول شدن. مدال طلایی انداختن گردنشون و حکم قهرمانی و یه لیوان ِ دیزاین شده به عکس قهرمانی ِ کل تیم، دادن دست شون...فرفری و آیناز که مثل همیشه فیکس تو زمین بودن، خوشحال ترینا بودن...فرفری، با ذوقی که حد و مرز نمیشد براش تعیین کرد، رفت خونه. بازم مامانش گفت آفرین...باباشم گفت تو مسابقات علمی شرکت کن...بازم افتخارات جدید شو گذاشت توی بوفهی اتاقش و درشو بست و غمگین تر از قبل خزید توی تختش :< همیشه میزدن تو ذوقش...هعی...بگذریم...
اینجا فرفری ۱۲ سالشه، از خواهرش متنفره و اون زیرزیرکی اذیتش میکنه ولی فرفری مدرکی واسه اثبات این رفتارها نداره...باشگاهش از سه جلسه در هفته، به یک جلسه محدود شده...به خاطر...؟ آزمون سمپاد...از همون موقع از اون مدرسه متنفر شده بود که از قبل از قبولی به خاطرش انقدر محدودش میکردن. روز آزمون شد. فرفری وقتی اومد بیرون، خیلی خوشحال بود، چون به خیال خودش خیلی آسون بوده و مطمئن بود قبوله. مامانش براش آب پرتقال و کیک و کلی خرت و پرت دیگه گرفته بود :")
چند روز بعد، یه خبر پیچید بین همهی ورودی های اون سال، که سوالا لو رفته بوده و فلان مدرسه و فلان مدرسه، این سوالا رو با بچهاشون کار کرده بودن. روزی که نتایج اومده بود، فرفری فاینال زبان داشت. قبول نشده بود. به هر کی پیام میداد قبول شده بود. کلی گریه کرد چون اونایی که درسشون بد بود هم قبول شده بودن. سر میز ناهار بودن که مثل همیشه مامانش یوزر پسورد به دست رفت نتایج و ببینه و گفت قبول نشدی، دیدی بهت گفتم نرو باشگا؟ چقد بهت گفتم بیشتر تست بزن؟ باباش گفت عاقبت بازیگوشی و سر به هوا بودن همینه دیگه...فرفری اما تو سکوت رفت تو اتاقش، مثل همیشه تنها جایی که داشت واسه پناه گرفتن، تختش بود و پتوش :") وقتی رفت فاینال بده، خیلیا توی کلاسشون قبول شده بودن...ولی حال بدش خیلی طول نکشید. یکی از دوستای فرفری مداد نداشت. فرفری یه مداد با بدنهی صورتی پاستیلی مات داشت که عاشقش بود و واسه همین هیچوقت ازش استفاده نمیکرد و تنها کسی هم که مداد اضافه آورده بود، فرفری بود. وقتی اونو به دوستش داد، خیلی حس خوبی گرفت که به یه نفر کمک کرده. دیگه هم پسش نگرفت. بعد از فاینال، با اکیپ زبان شون رفتن خونهای که دیوار به دیوار کانون بود. اون خونه، یه خونهی خیلی خیلی خیلی بزرگ بود که بیشتر به عمارت میخورد تا خونه. مثل اینکه مالکش زمان انقلاب رفته بود از ایران و اون خونه یا به قول فرفری "عمارت سفید"، طی گذر زمان، مخروبه شده بود. فرفری، مثل همیشه، با مانتو شلوار اسپورت و کتونی، اولین نفر از در ِ خونه بالا رفت تا تغییراتش رو بررسی کنه، آخه میدونین، اونا سه سالی میشد که توی مرکز زبان ِ واحد ِ نوجوانان بودن و هر جلسه تغییرات توی خونه رو بررسی میکردن، بگذریم که اون اوایل، کسی سمتش نمیرفت چون از توش صدا میومد و فقط فرفری بود که فوضولی میکرد :^) کم کم دوستاشم اومدن سمت خونه ای که با چند پله، از سطح زمین جدا میشد و درش از بیرون، غل و زنجیر شده بود و فرفری اون اوایل خیلی سعی کرد بازش کنه، ولی نیاز به کلید ساز داشتن و دردسرش زیاد بود خلاصه. وقتی از در بالا رفت، دوستاشم کشیک میدادن که مسئول ِ همیشگی ِ کانون نیاد و به فرفری گیر نده مثل همیشه. اینبار اگر فرفری از در میرفت بالا، مسئول زنگ میزد به مادرو پدرش و الفاتحه...فرفری گفت، فاطیما، بیا ببین چی دیدم. سایهی یه آدم بود که توی ساختمون اصلی خونه که نور نارنجی رنگی داشت، راه میرفت. ساختمون اصلی، با در ورودی فاصله داشت و توی حیاط وسیعش، پر بود از درختای سر به فلک کشیده ای که به واسطهی نبود ِ باغبون، خشکیده بودن و برگهای رنگی رنگی و خشک شون، حیاط رو پر کرده بود. فاطیما و درسا چون ترسیدن، رفتن پایین منتظر شدن تا بیان دنبالشون. خونهی پدر ِ مادر ِ فرفری، نزدیک به کانون بود. فرفری زنگ زد به مامانش و گفت، خودم پیاده برم خونهی باباجون مهسا؟ مامانش از اونور ِ خط گفت آره، برو
دوستش فاطیما که شاهد مکالمهشون بود، با حیرت پرسید، اسم باباجونت مهسا عه؟ .____. فرفری با خنده گفت نه، اسم خاله کوچیکمه :-"
فرفری، پیاده راه افتاد سمت خونهی باباجون مهسا. وسط راه موبایل شو درآورد تا به مامانجونش خبر بده داره میره اونجا، چون وقت اذون بود، باباجونش مسجد بود و اگر مامانجونش هم میایستاد سر نماز، کسی نبود براش در رو باز بکنه. وقتی تماس و قطع کرد، یه آقا هه ای زل زده بود بهش، خب راه خودشو ادامه داد ولی اون یارو داشت پشت سرش میومد و گفت "وایسا خوشگله!" فرفری، با سرعت بیشتری رفت و اونم شروع کرد تند تر قدم برداشتن. بعد دید طرف دست بردار نیست و ۴ تا خیابون هم مونده بود. شروع کرد به دویدن و ۴ تا خیابون و یه نفس دوید. ترسیده بود، چون شب بود و تنها...
#پارت ۶ هر جور شده خودشو رسوند خونه مامانجونش اینا...بعدشم اومدن دنبالش و رفت خونشون.
فرفری، برای سال بعد همون مدرسه قبلیش ثبت نام کرد. تابستون ِ راکد و ناجالبی رو پشت سر گذاشت. تنها اتفاق مهمی که افتاد، این بود که شهریور ماه، یه خونهی جدید خریدن، خونه ای که فرفری، خودش، دوست داشتنی ترین اتاق شو انتخاب کرد...میدونین، فرفری عاشق اون اتاق شد :) تنها اتاقی که پنجره ای توی نمای ساختمون و رو به خیابون شلوغ داشت، هشت تا کمد با در کشویی، در ِ سفید، پنجره بزرگ، نقشهش هم یه جوری بود که فرفری، تقریبا هر جوری دوست داشت میتونست وسایلش رو بچینه توش. به زیبا ترین حالت ممکن وسایلش رو توی باکس های جدا جدا و منظم و مرتب چید و به خاطر وسواسی که داشت، کارش زودتر و بهتر از بقیهی اعضای خونه تموم شد و رفت زودتر از همه، رفت سراغ اتاق جدیدش. توی کمد ها رو کامل تمیز کرد، پنجره چون خیلی بزرگ بود و بایستی بیرو نش رو هم تمیز میکرد، یه صندلی گذاشت زیر پاش، اون پاشو گذاشت روی لبهی سنگی ِ بیرونی ِ پنجره و در خطرناک ترین حالت ممکن که اگر هول میشد با مغز میرفت وسط پارکینگ، شیشه ها رو برق انداخت. همه جا رو بخارشور کشید و جارو کرد و رفت سه تا ست چوب لباسی جدید و مشابه گرفت و شروع به چیدن وسایلش کرد. اتاق اون کاملا آماده شد. منتظر یه تخت جدید بود، ولی چون همیشه گرون ترین ها رو انتخاب میکرد و خونهی جدید هم هزینه کمی نداشت، بایستی صبر میکرد.
اول مهرماه سال ۹۷
فرفری، با یونیفرم سرمه ای و فیت ِ جدیدش، خیلی زیباتر به نظر میرسید. مادر و پدرش رفتن جشن سال اول خواهرش و اون پیاده و تنها به مدرسه رفت :) وارد مدرسهی راهنمایی ای شد که دیوار به دیوار ِ دبستان ِ قبلیش بود و یه در ِ مشترک هم توی حیاط داشت که زنگ های تفریح بچها بتونن بین دو تا مدرسه، رفت و آمد کنن. وقتی وارد کلاس شد، همهی نگاه ها به سمت اون چرخید. کسی باورش نمیشد فردی که توی درگاه ورودی ِ در ایستاده، فرفری باشه. فرفری حس خوبی از نگاه ها نگرفت، معذب و تا حدودی غمگین بود از اینکه باز هم گذارش به این مدرسه خورده، ولی سعی کرد تمام حس ها و افکار بدش رو کنار بزنه و یه لبخند مصنوعی روی لب هاش بشونه و سلام کنه. سکوت مطلق ِ کلاس ِ هفتم ِ سه، با سلام کردنش و پشت بند ِ اون با صدای جیغ و فریاد ِ بچها که به سمتش هجوم آوردن، شکسته شد. ابراز خوشحالی میکردن از اونجا بودنش، و ابراز ناراحتی از قبول نشدنش توی آزمون سمپاد.
#پارت ۷ مدیر ِ راهنمایی، کلاس های دبستان رو قاطی کرده بود، تا بچهای کلاس ششم یک، نرن هفتم یک، کلا قاطی کرد همهی ششم ها رو و چارت بندی کرد بجای ۴ کلاس توی ۳ تا کلاس بیست نفرهی هفتم...بهترین دوستای فرفری رفته بودن...ولی درسا و غزال و آیناز هنوز کنارش بودن :") تازه عسل هم تیمیش و زهرا رقیبش توی مسابقات هم بودن. فرفری، رفت و نیمکت یکی مونده به آخر توی ردیف وسط، بغل دست ِ عسل نشست. میز پشت سریشون، زهرا تنهایی نشسته بود. عسل، گیتار پاپ میزد و میخوند. فرفری با عسل خیلی صمیمی تر از قبل شد و بهترین دوستش هم شد زهرا، تقریبا تموم ِ زندگی ِ همو میدونستن...فرفری، هیچوقت همچین دوست صمیمی ای نداشته بود توی زندگیش. نوهی دختری ِ موسس ِ مدرسه(آقای ابراهیمی که خیلی باهاش کار داریم)، به نام واله و خواهرش که همسن خواهر ِ فرفری بود، توی اون مدرسه درس میخوند از پیش دبستانی، مثل فرفری. خفنای کلاس، شدن یه اکیپ. رابطهی آیناز و درسا و غزال بهتر شده بود و واسهی همین، فرفری هم با زهرا و ستاره و آیدینا و زهرا۲، اکیپ ِ خفن ِ کلاس شدن. عسل هم با واله که هفتم۲ بود، صمیمی شده بود و زنگ های تفریح، وقت شو با اون پر میکرد. فرفری، همون بچهای بود که زنگ تفریحا تا زنگ میخورد، مثل فشنگ از کلاس میپرید بیرون و زودتر از همه میرفت از بوفه، چنتا بسته چیپس و چیپلت و لواشک و این خرت و پرتای جذاب و میخرید و دنج ترین جای حیاط که توی سایه و کنج دیوارا بود رو مثل هر زنگ، میگرفت تا بچها بیان. سر اون مکان دعوا بود :)))) ولی فرفری، اکثر اوقات زودتر از بقیه میرفت اونجا تا جاشون محفوظ باشه، بماند که چقد از نهمی ها تیکه میشنیدن. چه جرئت حقیقت ها و چه مافیاهایی که اونجا بازی نکردن :") فرفری، همیشه واسهی هرکاری، پایه بود. مدرسه ساعت ۱۲:۳۰تعطیل میشد و فرفری و درسا و غزال و زهرا، بایستی میموندن منتظر خواهراشون توی مدرسه بغلی، تا ساعت ۱:۱۵ تعطیل بشن و بیان دنبالشون و برن خونه. توی این فاصلهی ۴۵ دقیقهای، یا فرفری و درسا و غزال میرفتن مارکت ِ سر نبش که رفتن بهش ممنوع بود و تنبیه میشدن ولی اونا این حرفا حالیشون نبود، بسکه اون مارکت جذاب بود، دقیقن مطابق با نیاز دانش آموزا، کانون زبان بزرگسالان هم دقیقن جفت مدرسشون و نزدیک تر به مارکت بود؛ یا با زهرا رژه میرفتن تو حیاط و از زندگی هاشون میگفتن، روابط مربی ها و دعواهای بین شون توی باشگاه(چون مربی ها و کلا دو تا تیم نجوم که فرفری توش بود و پیشتازان که زهرا توش بود، رقیب های سرسختی بودن) و حواشی و اخبار مدرسه خودشون و مدرسه بغلی و کانون و مارکت :))))
خب خب حالا از کلاس شون بگیم
یه دختر خبرچین داشتن به نام فاطمه
دو تا چاپلوس خانوم به نام تینا
یه اکیپ ِ پنج نفرهی خلافکار ِ اصیل که قیافههاشون خود ِ مواد فروشا بود و وای به حال کسی که بهشون نزدیک میشد...عسل۲ و هلیا و بهاره و فرشته و ستایش. یه فیل و فنجون هم ردیف سمت راست، میز اول بودن که همش مث سگ و گربه میپریدن به همدیگه :") ملیکا قدبلند بود و صدای بم طوری داشت و مبینا کوچولو موچولو بود و صداش خیلیییی جیغ جیغکی بود یه آدمی هم به نام کیانا داشتن که فیزیکش خیلی خوب بود. بقیه، شهروندان ِ عادی ِ جامعه بودن و چیز خاصی نیست راجبشون :"
سر ِ کلاس هنر، انقد اکیپ فرفری اینا مسخره بازی در میآوردن، که کارشون به تعهد و دفتر میکشید...
مربی ورزش، آشنای عسل و زهرا و فرفری بود به واسطهی باشگاه و یه داور معروف تو باشگاها بود و رفیق جینگ این سه تا شد.
فرفری، پدر ِ صاحاب ِ دبیر ادبیات رو در میآورد :))))) طوری سوالای کنکوری میپرسید، که دبیرش گفت فرفری، احساس میکنم فردا کنکور داری :) پنج دقیقهی آخر کلاس مال تو، فقط وسط کلاس سوال نامربوط نپرس :))))
دبیر ریاضی شون بهترییییییین دبیر ریاضی دنیا بود...هعی...یبار فرفری و ستاره و درسا، یه امتحان سخت رو ۲۰ گرفتن و شدن اکیپ ِ طراح ِ سوال ِ امتحان ریاضی ِ مستمر :)
سر علوم به طوری رقابت داشتن که وسط کلاس، اکیپ فرفری اینا دعواشون میشد و دبیر علوم، میومد جداشون میکرد
عربی وای عربی :))))) فرفری خیلی عربیش خفن بود، بهترین بود توی کلاس...یبار که موهاشو زده بود و بدون مقنعه میگشت(از قضا همون روز به عنوان حجاب برتر مدرسه، سر صف صبحگاه ازش تقدیر فراوان کردن )، دبیر عربی شون بهش گفت "موقشنگ" و این شد تخلص پایه هفتم ِ فرفری :)) شیشم، آشوب خانوم بود و هفتم، موقشنگ :))
دبیر دینی شون، همون دبیر دینی سال شیشم شون بود که فوق العاده آدم خفنی بود و از فامیل های فرفری و خیلی سختگیر بود و فرفری به این خاطر که میخواست پیش فامیلشون بهترین باشه، دینیش عالی بود و سرگروه شده بود و خودش اعضای گروه شو انتخاب کرد که توی امتحان ها میانگین گرفته میشد و به گروهی که بالاترین میانگین رو داشت، یک نمره اضافه میشد. فرفری هم، اسم ِ بچهای اکیپ رو داد.
دبیر زبان شون خیلی خوش اخلاق بود و به روابط بین بچها که قهر ان یا آشتی و اینا خیلی اهمیت میداد.(اینو یادتون بمونه خیلی باش کار داریم بعدا )
فرفری و عسل خیلی صمیمی شده بودن. سرکلاسا، دستشون گره خورده به هم بود و کلا خیلی صمیمی و اینا شده بودن و بچها بهشون میگفتن "کاپل ِ کلاس"
عسل، شروع کرد به بچه فرض کردن ِ فرفری، و فرفری خیلی ناراحت میشد و کم کم بهم خورد رابطهی خوب ِ بینشون و کار به جاهای باریک رسید.
#پارت ۸ همون موقع که فرفری موهاشو زده بود، ورزش داشتن با شیما(دبیر ورزشه که رفیق شون بود) و عسل شروع کرد به فرفری تیکه انداختن و این صوبتا...فاصله اینا زیاده و زهرا پیش عسله و زهرا۲ پیش فرفری و میگن طرفین دعوا به زهرایی که کنارشون میگن به عسل/فرفری بگو فلان. بعد فرفری بهش میخندید و عسل هم که حرصی شده بود، گفت بهش بگو(زهرا به فرفری بگه)انقد از من خوشت میاد که رفتی موهاتو مث من کوتا کردی، حالا تنها وجه مشترک بین موهاشون صرفا کوتاهی بود :)))))) مدلا زمین تا آسمون بود، ولی خب...اینجا انگار فرفری رو آتیش زدن، اون سبک خودشو داشت و همیشه دوست داشت یونیک باشه...نفهمید چطوری به سمت عسل هجوم برد و یقهشو چسبید...دو تا زهرا اومدن جداشون کنن ولی فرفری داشت حرف میزد:
+فک نکن آدم خاصی هستی، دلم خواست رفتم موهامو کوتاه کردم، فهمیدی؟(حین حرف زدن یقه شو که گرفته بود و تکون میداد و تهش زدش به دیوار)من سبک خودمو دارم، موهامگ شبیه تو نکردم(صداش کم کم بالا میره)پس توهم نزن که خیلی ازت خوشم میاد(اینو با داد گفت)
بچها شیما رو صدا کردن و به زور فرفری رو آروم کردن و عسل یه پوزخند تلخ زد و از حیاط رفت توی ساختمون مدرسه و طبقه دوم که کلاسشون بود.
چندوقت بعدش کانورسیشن زبان داشتن که بایستی میرفتن روی سکوی کلاس و با هم اجراش میکردن. خدا رو شکر اینو از قبل نوشته بودن. نوبت شون که شد، فرفری سقف و نگا میکرد و عسل زمین رو تیچر زبان شون گفت، این دو تا همون قهری هاتونن؟ و بچها گفتن آره :)))) سری به نشونه تاسف تکون داد و نمره ها رو وارد کرد
مدتی بعد وقت اعلام نمرههای امتحان علوم رسید. فرفری نمرهش به دلایلی زیاد خوب نشده بود. دبیر علومش گفت، فرفری، گر نیای عسل و بوس کنی جلوی همه و بعدش کنی و آشتی کنین، سه نمره از نمرهت کم میکنم. فرفری هم شروع کرد به گفتن ِ نه خانوم و اینا...خلاصه بچها به زور کشیدنش جلوی کلاس و عسل خودش اومده بود زودتر. مث مجسمه دست به سینه ایستاده بودن و زل زده بودن به کفش هاشون. دبیر شون گفت زود باشین ببینم، سه ساعته وقت کلاسو گرفتین. فرفری گفت عمرا من بوسش کنم، عسل هم گفت من صمیمی ترین رفیقامم بوس نمیکنم، چه برسه به این...این رو با لحن بدی گفت و فرفری اخم بدی بهش کرد. دبیر که فهمید فرفری کوتاه بیا نیست، گفت عسل، یالا بغلش کن بعدشم بوسش کن و برین بشینین. فرفری زیرچشمی دید که دستای عسل مشت شد. عسل اومد که فرفری رو بغل کنه ولی فرفری رفت عقب و دبیر که خسته شده بود، اومد فرفری رو نگه داشت که نتونه تکون بخوره. و وقتی مطمئن شد فرار نمیکنه، رفت سر جاش. کل کلاس با دقت زل زده بودن به این دو تا خلاصه عسل، فرفری رو بغل کرد و تو گوشش آروم گفت، لعنت به این غرور مزخرفت و رفت و نشست...
از اون به بعد، آتش بس شد و فقط قهر بودن و دیگه نمیپریدن به همدیگه.
تو باشگاه هم، همتیمی بودن و واسهی بازی ِ آخر ِ تمرین ها، مجبور بودن تو پاس کاری هم دیگه رو صدا کنن. اونجا هم سعی میکردن آشتی شون بدن. دیگه رابطهشون خوب نشد...ولی بعد دو سال در حد سلام و احوال پرسی ِ معمولی، اوکی شدن.
تا آخر اون سال اتفاق مهمی نیوفتاد و خیلی همه چیز راکد بود و روتین.
فروردین ماه سال ۱۴۹۸
توی سفر عید، مامان فرفری گفت آزمون تکمیل ظرفیت سمپاد زدن از هفتم به هشتم و ۶۰ درصدش استعداد تحلیلیه و ۴۰ درصدش تحصیلی. این خبر به افراد نسبتا کمی رسید و همهی هفتم ها، متوجهش نشدن. فرفری سخت مشغول خوندن شد، آزمون قلمچی ویژه میداد و خلاصه تموم تلاش شو میکرد. دقت کنین، بازهم باشگاه شو میرفت، کلاس موسیقی شو میرفت، کلاس زبان شو میرفت، تماااام فینال ۱۰ ساعتهی عصر جدید رو دید، با خاله کوچیکهش دور دور رفت، رمان میخوند، موزیک گوش میکرد، خونه دوستاش میرفت، استخر میرفت و خلاصه اصلا خودشو محدود نکرد. تمام تفریحاتش رو کرد و درسش هم میخوند. حتی توی باشگاه هم کتاب تست میبرد و وقتای استراحت تست میزد.
یبار فرفری، با یکی از دوستای باشگاهش شرط بست کل سالن رو مسابقه دو بذارن و اگر فرفری باخت، پنجاه دور سرعتی دور زمین بسکت میزنه. دوستش از لحاظ هیکلی ریزه نیزه بود و تونست با اختلاف خیلی کمی، زودتر از فرفری برسه.
فرفری هم شروع کرد دویدن. تمام تایم های استراحت رو سرعتی میدوید. طوری جدی گرفته بود که همه التماسش میکردن تمومش کنه و اصلا شرط بندی رو بیخیال شه. اما فرفری تا تموم نمیکرد جلوی همه ۵۰ دور سرعتی رو، ول کن نبود. کل بچها آخر تایم جمع شدن رو صندلی های بازیکن ذخیره ها و ۲۰ دور آخر رو بلند و یکصدا میشمردن. دور ۵۰ که تموم شد، یه عربدهی بلند به نشانهی موفقیت و تخلیه انرژیش کشید و ولو شد کف سالن و بچها چنان جیغ و هورا میکردن و دست میزدن، انگار چه خبر شده بود!
#پارت ۹ نزدیکای آزمون ورودی، دوست کلاس زبانش که از ۳ ماه جلوتر می دونست آزمون هست و دو دور همه چیز رو بسته بود و مدام تست میزد (!)، به فرفری زنگ زد و گفت، زبونم لال عزیزم، زبونم لال، اگه یه دفعه قبول نشدی...فرفری جیغ زد ینی چی قبول نشم؟مگه الکیه؟گفت اگر تشد کجا میری مدرسه؟مث من برو واسه احتیاط یکجایی پیش ثبت نام کن...فرفری اما کله خراب تر از این حرفا بود و این کار از نظرش سوسول بازی بود و مطمئن بود قبوله.
خلاصه...جونم براتون بگه که، بالاخره شب ِ آزمون ورودی، فرا رسید. مامان فرفری، واسش موزیک بیکلام برای ریلکس کردن گذاشت و اسپیلت اتاقش هم روشن کرد که همه چیز اوکی باشه و تا وقتی بخوابه و خوابش عمیق بشه، موهاشو نوازش کرد :) کلی خاطرات خوب گفت و اون شب، آروم ترین شب زندگی فرفری شد :)
فردا که فرفری آزمون و داد، تقریبا مطمئن بود قبول میشه، ولی چیزی نگفت. تا روز اعلام نتایج، روانی شد و دلش می خواست بمیره و کلی کلافه و عصبی بود و یه رو گفت، دیگه نتایج و نگا نمی کنم. دقیقا یک ساعت بعدش، مامانش از توی سالن جیغ زد و گفت فرفررررری!!!!قبول شدییی، فرزانگان یک هم قبول شدی :)))))) همون جایی که فقط ۷ نفر اول از بین ۴۰۰ و اندی نفر داوطلب رو پذیرش می کرد. اولین نفر، مامان فرفری به زهره پیام داد و خواهرش هم که فرز۲ بود کلی خوشحال شده بود و به زهره گفته بود از جانبش به فرفری تبریک بگه. تمام اون ۶ نفر دیگه ام دوستاش بودن که قبول شده بودن:))))) همه چی خوب بود...خفن و اینا
تو مدرسه، به دبیر مطالعات خفن و قدبلند جدی و شوخ و اینا بود که همه مث سگ ازش میترسیدن و ازش حسابی هم حساب میبردن. جلسه اول اومد و میخواست ۵ تا سرگروه انتخاب کنه و فرفری به عنوان اولین سرگروه انتخاب شد و کسایی که میخواستن بزن تو گروهش، داوطلب شدن. دوستاش بودن و اوکی بود. با دبیر ورزش(داوودی) خیلی رفیق شد. از دبیر ریاضی خوشش نیومد. دبیر زیست خیلی خشک و رسمی بود. دبیر فیزیک انگار اومده بود سالن فشن. دبیر شیمی هم انگار با دبیر فیزیکه با هم اومده بودن سالن فشن. دبیر دینی خانومی چادری اما به شدت آپدیتی بود. دبیر قرآن فرفری رو خیلی دوست داشت. دبیر عربی کراش زده بود رو فرفری و واسه سوالای امتحان باش مشورت میکرد و می گفت به نظرت چه تکلیفی بدم به بچها بهتره؟ :))))))))))))))) دبیر ادبیات شده بود کراش فرفری و فرفری عاشقش شده بود. کل بچهای مدرسه از دبیر نگارش متنفر بودن. دبیر کار و فناوری یه خانوم اصفهانی و گوگولی و اینا بود و عشق همه بچها.
ریاضی فرفری که خفن بود افتضاح شد، ادبیات و عربی و مطالعاتش، خفن ترین ِ کلاس بود. بقیه هم اوکی بودن. توی جلسه دیدار با اولیا، همه تعریف و اینا و همه چی اوکی بود. شیمی هم گفته بود خودش نمیخواد بخونه، وگرنه شیمی ِ فرفری، حرف نداره.
دبیر عربی عه خیلیییی تعریف کرده بود :)))))))) فرداشم سر کلاس صداش کرد و سکوت مطلق حکم فرما شد. گفت، فرفری، من ازت خیلی خوشم میاد، به مامانتم گفتم، هم خیلی باهوشی، هم خوشگلی، فقط انقد حرف نزن سر کلاس :))))) فرفری از خجالت گر گرفته بود و داشت ذوب میشد رسمن :))))))) بچها هم بهش خندیدن و کلاس اینطوری گذشت...
آخر شب ها، هم به نظر خودم خیلی چیزهای بیشتری به ذهنم خطور میکنه، هم چهره مو بیشتر دوست دارم و هم اینکه غلط های تایپیم، بیشتر میشه که دیگه اقتضای اون ساعت از شبانه روزه و چون از لیبل ادیت کنار پی ام ها بدم میاد، تصحیح نمیکنم غلط ها رو و میذارم جوری که در آن واحد ِ اون لحظه نوشته شدن، بمونن :" الان که دقت میکنم، چرت گوییم هم بیشتر میشه در اون ساعات
#پارت ۱۰ روز مسابقهی بسکت بین مدارس، بالاخره فرا رسید. فرفری و ۴ تا از دوستای صمیمیش، ترکیب اصلی بودن و بازی ها رو مطمئن بودن میبرن و فقط میموند مسابقه با مدرسه قبلی فرفری و رفیقای خفنش...
سه تا داور داشتن، داور پشت میز امتیاز، مربی مدرسه قبلی بود و دو تا داور دیگه، زهره و نرجس مربیای باشگاه بودن که اکثر بچهای باشگاه توی تیم شیما اینا بودن در کل همه چیز به نفع اونا بود. فرفری ای که تا حالا با داور هم کلامم نشده بود، چه برسه به اعتراض و داد و دعوا، چندین بار با زهره درگیر شد و آخرش روی زهرا یه خطای غیر ورزشی انجام داد بدین شرح:
زهرا هی میومد سمتش و خودشو پخش زمین میکرد و برای فرفری، خطای الکی ثبت میکردن، که اگر اینا ۵ تا میشد، فرفری اخراج میشد از زمین.
فرفری اون موقع، سه تا خطا داشت. توی دفاع با آرنجش محکم زد توی شکم زهرا، و زهرا چند متر پرت شد اونطرف تر و همه دلشون خنک شد :)))) از فن هاشون روی استیج تا بچهای ذخیرهی روی نیمکت ذخیره ها. بعد از اون، ۴ خطا عه شد، اگر فقط یه خطای دیگه میکرد، اخراج میشد.
دقایق پایانی مساوی کردن بچهای شیما با فرفری اینا. فرفری مدام توی زمین واسه اینکه صدا به بچها برسه، با داد راهنماییشون میکرد. "رقییییه، پاس ِ یاس عه"، "سحررر، حواستو بده به یاااس" و بله...روحیه میداد و میجنگید، "شیره بچهای فرز یک، فقط دو دیقه مونده، یه سه(پرتاب یه امتیازی)بزنی تمومههه"، یک جوری همه مسابقه رو جدی گرفته بودن، انگار چه خبره. تنها تیمی بودن که لباس بسکت مرتب و اینا داشتن ،همه تیشرت و ساپورت و اینا پوشیده بودن، لباساشون طوسی_فسفری بود و فرفری هم مثل همیشه، شمارهی مقدس 8 رو بر تن کرده بود :)))) بچهای خودشون هم ساپورت پوشیده بودن حتی و فرفری تنها دختری بود که شلوارک طوسی ای پوشیده بود، که خیلی به لباسش میومد. تهش فقط با اختلاف یک امتیاز بردن و فرفری آنچنان فریادی زد، که لحظهای، فقط برای لحظهای، سالن در سکوت مطلق فرو رفت. دور دایرهی نیمه، همون چرخهای معروف بسکتبالی ِ بعد از برد رو زدن و با یه داد تمومش کردن. بعد بردنشون یه فروشگاه بستنی خفن و گفتن به خاطر اینکه اول شدین، هرچی دوس دارین سفارش بدین، به حساب مدرسه
فرفری، با ماشین مربی شون که شده بود رفیق جینگش رفت و جلو نشست :))) و نصف بچها با فرفری اینها اومدن و نصف دیگهشون هم با معاون شون. وقتی رسیدن مدرسه، هر کی رفت سر کلاس خودش و بچهای کلاس فرفری اینها، اون زنگ سایت بودن. فرفری بدو بدو رفت و آروم درو باز کرد و کلاس ساکت شد. فرفری بلند و با ذوق گفت "بچهاااا اول شدیمممم" و این جیغ و فریاد بچها بود که سکوت ایجاد شده رو شکست. اون روز بارون میبارید و به طبعش، هوا خوب شده بود.
دو زنگ با دبیر ادبیات کلاس داشتن و فرفری مسابقه بود. بعد از اینکه زنگ پایانی خورد، فرفری دبیر ادبیاتش و دید که داره از راهروی کلاس ها میره اتاق دبیران که وسایل شو از تو کمدش برداره و بره خونشون. فرفری بلند صداش کرد "خانم خرمایی!" و اون ایستاد. گفت بگو ببینم، شیری یا روباه؟ فرفری هم گفت شیر ِ شیرممم :)))) رفتیم استااانی و دبیرشون فرفری رو بغل کرد و کلی تبریک گفت و اینا :)))
#پارت ۱۱ این پارت رو تصمیم گرفتم وویس بگیرم :"
دلیلش شاید این باشه که یک: احساساتم شاید بهتر منتقل بشه(؟) و دو: امروز حوصلهی تایپ پارت طولانی و با جزئیات زیاد رو نداشتم
حقیقتا تهش زیاد به مذاقم خوش نیومد بذارمش اینجا...ولی خب...حس میکنم زیادی پرایوت هست این پارت :') شاید هم وایبی هست که به من میده...در هر صورت...
امیدوارم شما وایب منفی نگیرین ازش
#پارت ۱۲
خب تا اونجا گفته شد که فرفری برگشت سر تمرین و با زهره اوکی شد
فقط یادم نیست این بخش و نوشتم قبلا یا نه :") اگه تکراری بود ببخشید، دوست داشتم اینو بنویسم الان...همینقدر بی منطق...
دیگه مشکل خاصی نبود ولی خب باز هم چیز ها مثل قبل نشدن...یه مسابقه ۴ جانبه بود که فرفری رو بازی ندادن و برای آخرین بازی فرفری یه تصادف افتضاح کرد ولی با بدبختی خودشو رسوند ولی خب بازیش ندادن...وقتی رسیده بود برای آخرین بازی، تیام و بغل کرد و گریهش گرفت...تیام گفت این یکیو بازی و میکنی و این حرفا ولی خب بازیش ندادن...تیام، یک سال از فرفری کوچیکتر بود و رده سنی شون فرق میکرد و به همین خاطر جزو تماشاچی ها بود و خودش بازی نمیکرد توی اون مسابقه...اون موقع موهای فرفری خیلی بلند بود :") وقتی دید هیچ رقمه بازیش نمیدن، از اون حالت آماده باش خارج شد و چهارزانو نشست رو صندلی ذخیره ها و موهاش رو باز کرد و ریخت توی صورتش تا صورتش دیده نشه...چشم هاشو بسته بود و ریلکس کرده بود تا نره با زهره و نرجس دعوا کنه...به محض اینکه سوت پایان و زدن، فرفری رفت رختکن و لباس پوشید و دوید به سمت خروجی و هرچی بچها صداش کردن، محلشون نذاشت...سالن توی یک مجموعه خیلی بزرگ بود و تا از سالن بسکت برسه به نگهبانی و گیت خروجی، کلی راه بود. با تمام توانش میدوید و گریه میکرد و بالاخره اسنپ رسید و با تعجب فرفری رو نگاه میکرد...خونه که رسید پرید توی اتاقش و تا میتونست جیغ زد...اون بازی ها خیلی براش سنگین تموم شدن...دیگه از اون موقع به بعد خیلی ارتباطش با تیم کمرنگ شد و دوری و دوستی رو ترجیح میداد...به شدت احساس شکست میکرد چون مربی های استان اومده بودن از توی بچهای خوب اون مسابقه، برای انتخابی کشوری بازیکن انتخاب کنن. بعد از مدت طولانی ای باشگاه نرفتن، تفریحی میرفت باشگاه تا بعد از مدتی دیگه کلا نرفت...هم به خاطر اینکه تیم نادیدش میگرفت بخاطر اینکه نمیومد انتخابی ها و در واقع درجا میزد، هم بخاطر اینکه اصلا زده شده بود دیگه از اون جو و محیط
تمرکز کرد روی درس هاش...هشتم و نهم وضعیت خیلی راکد بود...کووید باعث شد فرفری از خیلی چیز ها دور بشه، بیرون رفتن هاش به حداقل مقدار ممکن محدود بشه، عصبی تر و استرسی تر بشه، دوست هاش رو از دست بده، کلاس هاش رو هم کنسل کنه، به سمت درونگرایی حرکت کنه، از خانوادهش فرسخ ها دور بشه، بیشتر کتاب بخونه و موزیک گوش بده، شب ها بیشتر بیدار بمونه...فرفری سر انتخاب رشته خیلی اذیت شد...خونوادش با اینکه بره انسانی، مخالفت آشکار نمیکردن، اما از معایب انسانی خیلی بهش میگفتن، از مزایای ریاضی هم به شدت میگفتن...با بیچارگی اون سال و گذروند در رکورد تمام، و رفت انسانی...انتقالی گرفت و اولویت رو زد فرز یک اما دوست هاش گفتن بری ۶ برای انسانی خیلی بهتره و اونم عوضش کرد و ۶ رو انتخاب کرد و انقد توی پروسه انتقالی و اومدن جوابش اذیت شد، که حد نداره...اواسط مهر جوابا اومدن و فرفری ۶ قبول شد، ملیکا هم ۷، نیکا هم فرز امین اصفهان قبول شد...فرفری خیلی براش سخت بود که اولین دوست صمیمی ِ توی کل عمرش، داره میره یه شهر دیگه...اولش کلاسای فرز ۶ خیلی براش جذاب بود، بعد دیگه واسش عادی شد و اصلا درس نمیخوند...با رضایی به مشکل برخورده بود و از جامعه شناسی تنفر داشت. زبان هم درست حسابی نمیخوند به دلیل یک سری مشکلات...دوست خاصی نداشت و از اونجایی که کلاسا آنلاین بود و توی گپ هم چت نمیکرد، با کسی رفیق نشده بود. از همه چی دور شده بود. پرسش ها رو گند میزد و بهش میگفتن بیشتر بخون، کیا؟دبیر ادبیات :)))) دبیر عربی :)))) فرفری ای که توی کل مدرسه، عربیش تک بود...تمام این افت افتضاح تحصیلی فرفری، بخاطر نبود معاشرت های اجتماعیش، باشگاه نرفتنش، شل و ول کلاس موسیقی رفتنش، حرف نزدنش با افراد، حبس کردن خودش از صبح تا شب تو اتاق، غذا نخوردنش، همش رمان خوندنش و غرق شدنش توی دنیا های دیگه، تا دم دم های صبح بیدار موندن هاش، رابطه های اشتباهش که میدونست اشتباهن، ولی وارد شون میشد و فک می کرد حالش بهتر میشه، ولی بد تر میشد و خودش افراد رو کنار میگذاشت و تهدید ها و ناسزا هاشون نصیبش میشد، توییتر و اینستا و تلگرام و فیسبوک گردی هاش، برگشتنش به رپ و... همه و همه باعث شدن از درس هم دور بشه...میدید ته هیچکدوم چیزی نیست و در واقع تو هیچکدوم از اینا واسش نریدن...همش خسته بود و خیلی در طول روز میخوابید و عصبی بود. تا استامینوفن بهش میرسید، یه هفته نشده تموم میکرد قرص ها رو...به سرش زده بود بره قرص اعصاب جور کنه، تا شاید شب ها کابوس نبینه و بتونه بخوابه. همش آشفته بود، ولی بیشتر شو توی خودش میریخت. اما خب بالاخره از رفتارش، پریشونی مشخص بود. کسی رو نداشت که باهاش حرف بزنه...نمره هاش فاجعه بودن...ترم یک افتضاح ترین کارنامه دنیا مال فرفری شد...یه سری اتفاقا پیش اومد که خونوادش برای چندمین بار نسبت بهش بیاعتماد شدن...گاهی ظهر ها توی شهر بی هدف پرسه میزد و دیر میرفت خونه و با بدبختی جمع و جور میکرد ماجرا رو...از عید به بعد که گفتن کاملا حضوری میشه، دعوا ها شروع شد. باز هم توی سر هم زدن ها شروع شد. فرفری همش در حال داد و دعوا بود، هی سعی میکرد مادرش رو قانع کنه و پدرش رو ساکت. شب ها اکثرا گریه میکرد و ناآرام تر از همیشه بود. باید سلف استادی میخوند درس هاش رو و به شدت بهش فشار اومده بود. پاک دیوانه شده بود. یکبار وسایل شون رو جمع کردن که برن ولی صبح قبل از راه افتادن پدرش لج کرد و نیومد...اون روز فرفری از ۷ صبح تا آخر شب که خوابش ببره توی تختش بود و گاهی گریه میکرد و گاهی شکایت به معبودی که مطمئن نبود هست یا نه...بی هدف روزه گرفت ماه رمضون رو و به شدت آشفته بود و حتی رغبت نمیکرد افطار کنه. همش چشم انتظار اذون بود ولی وقتی اذون رو میگفتن، اشتهاش کور میشد. تا خود سحر و ۵ صبح چت میکرد، به امید اینکه حالش بهتر بشه و نمیشد...
سخت ترین برههی زندگی فرفری بود اون روزها
با بیچارگی درس ها رو نصفه نیمه جمع کرد و خودشو راضی کرد که آره تو اوکی هستی و اینا
گاهی وقتی جامعه شناسی یا منطق یا عربی میخوند، وسطش گریهش میگرفت چون دوست شون نداشت...عذاب میکشید ولی بایستی میخوند...فکر تغییر رشته به سرش زد و خونوادش بش پر و بال دادن که آره ریاضی خیلی خوبه و اینا...یه مدت سر کلاسای ریاضی ها می رفت ولی پشیمون شد...باز راهش رو گم کرده بود...با دوستی صمیمی شد و تنها هدفش از تهران اومدن اون بود...نه درسش براش مهم بود، نه امتحاناش، نه بقیه امکاناتی که میتونست ازشون استفاده کنه...فقط به خاطر اون آدم میجنگید...تمام روزش شده بود جر و بحث و داد و دعوا و تهش توهین شدن به خودش و غرور شو شخصیتش و نشستن توی تاریکی و زل زدن از پنجره اتاقش به بیرون شهر، رمان خوندن های نصفه شبی برای غرق شدن توی یه دنیای دیگه، ساز زدن های دم صبحی برای آروم شدنش...آرامشی که میرفت بیرون از وجودش و دنبالش میگشت و تهش دریغ از ذره ای آرامش...بالاخره شد. بعد از هزار جور بدبختی سر لج بازی های بی مورد پدرش، بالاخره شد. اومدن و فرفری باز هم بی تمرکز شد، باز هم مضطرب بود و این بار خیلی بیشتر از دفعهی قبل به دلیل حجم بسیار بیشتر مطالب درسی و اهمیت امتحان ها. با بچها بعد امتحان توی شهر میگشتن و اینا...فرفری، یه گوشه دنج نزدیک خونه پیدا کرد و سراغ صندلی همیشگیش هم رفت...اون گوشه دنج، توی غروب، برای فرفری زیبا ترین بود و اون صندلی، آرامش بخش ترین...گاهی دوستش میومد پیشش و فرفری بینهایت ذوق زده میشد. یک روز خیلی خوش گذشت بهش. اطراف خونه رو گشتن و کلی جای دنج و باحال پیدا کردن...خندیدن ها، حرص خوردن ها، آروم شدن ها...همش زیبا بود، زیبا ترین چیزهایی که فرفری میتونست تجربه کنه...فرفری دوست نداشت اون روز تموم شه، دوست نداشت اون دیدار به پایان برسه، ولی تا ابد هم نمیشد بیرون خونه اون هم تنهایی و بیشتر از سه ساعت بمونه...ولی آروم شد...اون روز فرفری، آروم ترین بود...صحبت کردن با تنها رفیقش اونم روی صندلی مورد علاقش، چیز خیلی ارزشمندی بود...گشت زدن، رها بودن، در قید نبودن برای چند ساعت برای فرفری خیلی زیبا و دوست داشتنی بود...
کلیدواژهیی که توی ذهن فرفری به دوران در اومدن...هر کدوم یادآور یه خاطرهی بی نظیرن...مشکلات جدید، حل شدن ها، نگرانی و اضطراب، نبودن، واهمه، رفتن، نبودن...فرفری، فقط نگران نبود. به هزاران مسئلهی دیگه هم فکر میکرد...چیزهایی که نمیتونست به احد و واحدی بگه، چون اگه میگفت، بقیه چیزها خراب میشدن...برای امتحاناش دیگه تمرکز نداشت، همون یکم هم که بود، از بین رفته بود. سعی میکرد به تراپیست و نورولوژیست اش فکر نکنه...سعی میکرد دچار جنون نشه، سعی میکرد به این جمله که بش گفتن تهش کارت به بیمارستان میکشه، فکر نکنه، سعی میکرد در این باره با تنها رفیقش حرف نزنه تا نگران ترش نکنه، سعی میکرد بیشتر بریزه توی خودش چیز ها رو...ولی یک روز دچار جنون شد، چیزی که ازش واهمه داشت...انگار زمان معنا نداشت، انگار حسی نبود، مکان نبود، محدودیت نبود، میتونست از فرط عصبانیت و جنون هر کاری بکنه...توانایی این رو داشت حتی به خودش آسیب بزنه...سرش به دوران افتاده بود و چشم هاش سیاهی میرفت...سعی میکرد به این هم بی توجه باشه سعی میکرد به حرف نورولوژیست اش که گفته بود گرسنگی براش سمه هم توجه نکنه، سعی کرد به اولین روزی که توی ۹ سالگی با ذوق روزه گرفت ولی نورولوژیست اش جلوی همه داد و بیداد کرد سرش، توجه نکنه...سعی کرد...کلی فقط سعی کرد...نتونست توجه نکنه، نتونست یادش نیاد اون روز چطور بغض کرده پشت سر پدرش قایم شد...نتونست توجه نکنه به اینکه ۱۵ دُز صبح و ۱۵ دُز شب، یه دفعه شد ۱۰۰ دُز در شب...نتونست بد شدن حالش توی پارک لاله رو فراموش کنه، نتونست بیتوجه باشه به اینکه توی بخش الکترو آنسفالوگرافی سر اینکه بجای ۵ صبح بیدار شدن، ۸ صبح بیدار شد سرش جلوی همه داد زدن...اون بچه بود...خسته بود و نتونسته بود ۵ صبح بیدار شه...
سعی کرد...اون سعی خودشو کرد...
فرفری آگاه نبود به چیزی که داره اتفاق میافته...اما "او" آگاه بود. سعی کرد تمام احساسات و افکارش رو پس بزنه اما نشد. یک شب رفت به رفیق صمیمیش گفت. از اول تا آخرشو گفت، دقیق و با جزئیات. رفیقش جا نخورد، تعجب نکرد، مسخره نکرد، پشت شو خالی نکرد. رفیقش "آگاه" شد. میدونی چقد رفتار آگاهانه مهمه؟
فرفری شکست
آخه رفیقش گفت فلانی گفته خودم میدونم =)
میدونی، سخته یهو بفهمی طرف هرچی رو که سعی کردی ازش پنهان کنی رو میدونسته از قبل و تازه به روی تو هم نمیآورده...فرفری نا امید تر از همیشه بود. اون شب، یک تیر بود. تا خود صبح داریوش گوش کرد و از ته دلش گریه کرد بابت همه چیز. بابت اینکه عنان زندگیش دست خودش نیست، بابت اینکه "او" نمیخوادش، بابت اینکه م. رفت، بابت اینکه کسی رو نداره و... اون روزا از زهر هم تلخ تر بودن
روزی که تا ظهر انتظار کشید از همه افتضاح تر بود...روزی که هُول و دستپاچه توی باشگاه نتایج کارای "او" رو از طریق رفیقش دنبال میکرد، رسما ته ِ خط بود...تصورش هم فرفری رو میکشت، چه برسه به اینکه اتفاق هم افتاد...فرفری، دو بار خواست نفس خودش رو بگیره که نشد. فک میکرد خیلی شاد و خفنه، ولی بعد فهمید که نه، تنها ترینه
الکی الکی چیزها رو میخواست بهم بزنه
سر هیچ و پوچ...
مصاحبت باهاش، برای فرفری، لذت بخش ترین کار دنیا بود...ولی "او" فکر میکرد فرفری اذیت میشه و...
فرفری حالش بد بود، خیلی بد...و راه حلی هم واسش نداشت...
آشفته و آشوب و حیران و سرگردان، چرخان و رقصان میدوید این سو و آن سو در پی ِ دیدن ِ او...شب ها در رویا، روزها در حرفها، بامدادان در پس ِ خلسهی ذهنش، میگشت و نمییافت...نیستش پایانی بر این قصه ؛ و غصه، هر روز فزونی مییابد بر دیروز و لکن، اوست آتش افروز ِ آن شامگاه ِ مهر افزون :___
https://uupload.ir/view/papillon_7eq6.m4a/
خب گام این قطعه رو تغییر دادیم و کلاً درستش کردیم و اینها و الان خیلی بهتر شده...دو تا قبلی رو دیلیت زدم تا ورژن بهتر شونو بذارم ~~
https://uupload.ir/view/meadowlands_●_etqc.m4a/
خب اینم از این ~~
شنبه دو تا قطعه رکورد میکنیم و سیر تکاملی کارم رو خواهم دید و اینها و از این بابت خشنودم بسیار ~~ لینک اینستای اون هم میذارم وقتی پست شد تا روند رو داشته باشم ~~ آره دیگه همین...
میشه بیاین اینو راجب من توی ناشناسم بگین :-؟
یه چالش بود که گذاشتم توی چنلم و دوس داشتم از بچهای اینجا هم بپرسمش راجع به خودم
۱. چه اسمی از جنس مخالف بهم میاد؟
۲. چهره ام شبیه چه میوه ایه؟
۳. نماد چه نوع صفتی هستم؟
۴. اگه یه شغل باشم اون چیه؟
۵. چه رنگی من رو توصیف میکنه؟
۶. کدوم یک از اجزای طبیعت به شخصیتم نزدیکه؟
۷. تصمیماتم بر پایه ی احساساته یا منطق؟
۸. توی یه جمله توصیفم کن
_______ https://harfeto.timefriend.net/16602409957739