خواندن دوبارهی نظامی را شروع کردهام.
چند نکتهی مختصر و قابل طرح:
۱_ قابل تامل دانستن نگاههایی که ممکن است در تضاد کامل با اعتقادمان باشد:
خسرو:
دگر راه گفت بعد از زندگانی
بیاد آرم حدیث این جهانی
پیر (مخالف نگاه دینی خسرو):
تو آن نوری که پیش از صحبت خاک
ولایت داشتی بر بام افلاک
کنون گر باز پرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها
کسی کو یاد نارد قصهی دوش
تواند کرد امشب را فراموش ۲_ اوج ادب، وقتی به فحاشان و پردهدریشان اشاره میکند:
کسی کو بر «نظامی» میبرد رشک
نفس بی آه بیند، دیده بیاشک ۳_ بیان منصفانه همهی روایتها در یک موضوع یا درباره یک شخصیت (در اینجا، اسکندر):
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت ستان، بلکه آفاق گیر!
گروهی ز دیوان دستور او
به حکمت نبشتند منشور او!
گروهی ز پاکی و دینپروری
پذیرا شدندش به پیغمبری!
من از هر سه دانه که دانا فشاند
درختی برومند خواهم نشاند ۴_ روایت توام بانزاکت درمورد صحنههای اروتیک (مابین خسرو و شیرین):
گوزن ماده میکوشید با شیر
برو هم شیرنر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
شده چنبر میانی بر میانی
رسیده زان میان جانی به جانی.
از نکات مهم درباره نظامی تبحر او در سبک مناظره است.مناظره از صنایعیست که تقریبا مختص زبان فارسیست و تسلط و تبحر در آن دشوار.در اشعار نظامی به وضوح می توان شاهد چیره دستی او در این صنعت بود،برای مثال مناظره شهیر خسرو با فرهاد:
نخستین بار گفتش کز کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش میترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل میتوان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل
نشان کوه جست از شاه عادل...
از مسائلی که درباره نظامی حقیقتا مایه تاسف و تحیره اینه که جمهوری باکو گنجوی رو به عنوان شاعر ملی آذربایجان(!) نام برده و اون رو متعلق به خود دونسته.در حالی که اساساً خود این منطقه بخشی از خاک ایران بوده و کماکان از لحاظ فرهنگی هست.
حکومتی مجعول،سرزمینی جدا شده از ایران با حاکمیتی مجعول،نامی مجعول و وقاحت هایی اینچنین.آن هم درباره کسی که ایران را در جهان دل دانست.
بیت زیر از مثنوی اسکندرنامه است:
چو از زر تمنای زر بیشتر
توانگرتر آنکس که درویشتر
نظامی در این بیت، استدلالی قوی و پیچیده بر «خوشبختی درویشان» میآورد. درویش در این بیت و در زبان کهن فارسی، کسی است که فریفتهی دنیا نشده و فقر را برگزیده. آنچه این بیت را شاهکار میکند، محتوای آن نیست؛ بلکه زبان نظامیست که خیال و استدلال را به هم آمیحته است. استدلال نظامی را در این بیت، میتوان اینگونه رسم کرد:
۱_ آرزو و تمنای زر، بیشتر از خود آن است؛ یعنی شما هر قدر هم که زر داشته باشی، پاسخگوی حرص و تمنای زر در شما نیست.
۲_ توانگر، کسیست که بینیازتر است و آنچه انسان را بینیاز میکند زر نیست؛ چون زر جای تمنای زر را پُر نمیكند و آن نياز و آرزو همچنان باقیست.
۳_ کسی که تمنای زر دارد، نیازمندتر است از کسی که زر ندارد. چون تمنای زر، فقریست پایدار و جانکاه، ولی نداشتن زر، فقریست که بهآسانی میتوان آن را به توانگری تبدیل کرد.
۴_ پس درویشی به توانگری نزدیکتر است؛ چون نیاز سخت و طولانی (=تمنای زر) در آن نیست؛ اگرچه به مشتی زر نیازمند است.
به صواب یا خطای محتوا نیندیشید؛ به توانمندی شاعر در تولید شبکهای از معانی در بیتی مختصر بنگرید.
موضوع «بیتوجهی به حقوق شهروندان» اگرچه امری مدرن است، در ادبیات کلاسیک اما این همه مشمول بیعدالتی و بیاعتنایی به دادگری، مورد لعن و ذم بوده؛ در این میان توصیف قشرهای آسیب پذیرتر جامعه بالاخص پیرزنان بی پناه در جامعه استبداد زده و ناله نای آنان دستمایه شعر بسیاری از شاعران شده که الحق «نظامی گنجوی» از این حیث گوی سبقت را در این شعر با تعابیر بدیع خود از دیگران ربوده است. شعری روان، دلنشین و سرشار از تعابیر بینظیر (مثل:کلید فتح جهان ستم آباد، قندیل شب افروز بودن عدل، رسم نوازش، ظلم و بیدانه شدن خرمن، ترتیب ولایت با رعایت رعیت، لانه کردن عدالت در پر سیمرغ، ساده گرفتن ، سختی زمامداری دادگرانه و...) به ویژه تعبیر پیرزن به سلطان سنجر میگوید: «زیردستان تو که به من ظلم کردند تنها به من ظلم نکردهاند بلکه به تو هم ظلم کردهاند، چون عدالت را از تو دزدیده اند! (=رطل زنان دخل ولایت برند/ پیرهزنان را به جنایت برند/ آنکه درین ظلم نظر داشتست/ستر من و عدل تو برداشتست):
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیدهام
وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیمشب ای کوژپشت
بر سر کوی تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونی کجاست؟
ای شه ازین بیش زبونی کجاست؟
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند
پیرهزنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست!
کوفته شد سینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار!
داوری و داد نمیبینمت
وز ستم آزاد نمیبینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیرهزنان ره مزن
شرم بدار از پله پیرهزن
بندهای و دعوی شاهی کنی
شاه نهای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم ما زیر و زبر کردهای
تا توئی آخر چه هنر کردهای؟
دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
تُـرک نهای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بی دانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
می رسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیرزنان را بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشهای
غافلی از توشه بی توشهای
فتح جهان را تو "کلید" آمدی!
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاین سخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری