- شروع کننده موضوع
- #1
saba.hjm
Olmazsa alışırız(:
- ارسالها
- 873
- امتیاز
- 25,720
- نام مرکز سمپاد
- فزرانگان
- شهر
- سراب
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
چشمانش را باز میکند
مثل تمام روزهایی که گذشت ، خورشید هنوز طلوع نکرده
دل کندن از تخت خواب گرم و نرم و رها شدن در دنیای هولناک همیشه برایش سخت بوده
اما
چاره ایی جز جدا شدن نداشت
هیچ صدایی جز صدای نفس های آرامش به گوشش نمیرسید
روبه روبه ی پنجره می ایستد و گرگ و میش را با لذت تماشا میکند ، با صدای زمزمه ی خود روزش را آغاز میکند
"عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن
ای دل، چه خوب بود تورا هم نداشتم "
منظره ی دلنشین گرگ و میش را به مقصد آیینه ترک میکند
به آیینه که رسید دستی به چشمان سرخ شده اش میکشد
نشان از شب های ناآرامش دارد
با خود میگوید
"گریه هایم در مسیر عشق یادم داده اند
آنکه حسش بیش ، اشکش بیشتر...."
لبخندی بی جان به همان جسم به ظاهر جاندار داخل آیینه هدیه میکند
همه در خواب عمیق فرورفته اند و فقط صدای تپش های قلبش اورا به باور شروع روزی جدید میرساند
نگاهی لرزان به پیچ و تاب موهایش میکند
لرزیدن دو مردمک چشمم در آیینه کاملا مشهود است
صدای آشنایی به گوشش میرسد که می گفت
"لب شکر ،مو فرفری ،شیرین سخن زیبا و شوخ
یوسف کنعان بیاید هم اسیرت میشود.... "
شانه را روی موج موهایش حرکت میدهد و مثل هر صبح دیگری دنبال کش مویش لابه لای شلوغی وسایلش میگردد
موهایش را میبافد و با خود می اندیشد
" مرا بیدار در شب های تاریک
رها کردی و خفتی
یاد می دار...."
دوباره هجوم این افکار سر دردش را تشدید میکند
و با گفتن
"چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش بیخیال "
اتاق را ترک میکند
قدم در حیاط میگذراد و از احساس سوز خنک هوا به وجد می آید
نگاهش را روی رز های قشنگ داخل حیاط متمرکز میکند
یاد اولین رز که می افتد دست روی قلبش می گذارد
حس درد در ناحیه قلبی برایش عادتی شده است که دیگر از آن نمی رنجد
و هر بار این هنگام یاد شعری می افتد
"خداوندا اگر جایی دلی بی تاب دلدار است
نمیدانم چطور اما خودت پا در میانی کن"
شروع به آب دادن به درختان و گل هایی میکند که امید را از آنها اموخت
که زمستان سرد زندگیش را به امید بهاری همچون شکوفه های درختی و قرمزی رز های وحشی اش می گذراند
بلند بلند میخواند
"هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی"
خورشید طلوع میکند
نگاهی به آسمان آبی می اندازد
به صدای پرنده ها گوش میدهد
بوی بهار را با تمام قدرت ذخیره میکند
و زمزمه کنان به سمت زندان تنهاییش قدم برمیدارد
"رویای باران می بینم
رویای باغ هایی در شن های صحرا
در بیهودگی از خواب بیدار میشوم
همینطور که زمان از دستم میرود رویایی از عشق می بینم"